کودکانه هایم تمامی ندارد

There Is No End To My Childhood

مادرانه های تلخ

مامان هر لحظه در ذهنش، ریز به ریز حرفهای تو را مرور میکند... این را از استنادهایی که هر لحظه به حرفهای تو دارد میفهمم. میگوید تمام اتفاقهای مربوط به تو، که از دوران بارداری اش تا الان افتاده است، دارد عین فیلم از جلوی چشمهایش رد میشود؛ حتی آنهایی که سالها پیش فراموش کرده بود (برخلاف من، که ذهنم همه خاطراتت را سانسور میکند تا متلاشی ام نکنند).

صبحها با صدای گریه مامان بیدار میشوم؛ به جز آن صبحی که با صدای زنگ در بیدار شدم؛ صدایی که مطمئن بودم در خواب نشنیده ام و بی برو برگرد، صدای زنگ زدن تو بود! از جا پریدم، در را باز کردم ولی تو نبودی...

مامانِ مامان، همانی که بیش از همه تو را از خدا خواسته بود تا تک برادرمان بی برادر نباشد، احساس گناه میکند که چرا تو را به زور دعاهایش از خدا گرفته تا خدا هم دوباره پَسَت بگیرد... و من با خودم فکر میکنم اگر دعاها زوری داشتند، پس چرا من نتوانستم تو را به زور دعا نگه دارم؟!

سه ماه پیش، مامان به مادربزرگ گفته بود: "حالا حرفهایی را که در مورد سختی داغ برادر میگفتی میفهمم" و بمیرم برایش که نمیدانست به زودی حرفهایی را هم که در مورد داغترین داغ بودن از دست دادن فرزند را میگوید را خواهد فهمید...

یک نفر به عنوان (مثلا) دلداری به مامان مامان گفته بود خوش به حالتان که دو تا داغ دیده اید و صبوری کرده اید و چه اجری گرفته اید! به او گفتم کاش گفته بودید خدا به شما هم چنین اجری بدهد!

مامان بابا به خاطر بیماری اش، فقط یک بار و آن هم برای چند ساعت محدود، توانست در مراسمت شرکت کند. بعدتر عمه را فرستاده بود تا عکس بزرگت را بگیرد و به دیوار خانه آنها بزند... بعدتر به عمه گفته بود کاش شارمین بیاید و به من سری بزند تا از او بپرسم برادرش روز و شب آخر چه کرد و چه گفت و... و من دلش را ندارم که این کار را بکنم...


+یادت هست در دو سالگی، گاهی مرا هم مامان صدا میکردی؟! پس حق دارم در پست مادرانه ها، از حال خودم هم بنویسم... هر وقت آدمها میروند تو می آیی و من در همه خلوتهایم، حتی در مسیر رفت و آمدم، بی اختیار با تو حرف میزنم... از تو میپرسم کجا هستی؟ حالت چطور است؟ چیزی نیاز نداری؟ اذیت نمیشوی؟ دلت برای ما تنگ نشده است؟ چرا زنگ نمیزنی یا لااقل پیامک نمیدهی؟ کی برمیگردی؟! من روزی هزار بار همه این سوالها را از تو میپرسم و لابد انتظار دارم جواب بدهی که این همه تکرارشان میکنم... اما تو فقط با لبخندی شبیه آن آخرین لبخندت، که حدود ۱۲ ساعت قبل از رفتنت تحویلم دادی، زل میزنی توی چشمهایم و از نگاهت مهربانی و سکوت میبارد؟ من با هیچ فلسفه ای جز برگشتنت راضی نمیشوم داداش کوچولوی قشنگم 😭😭😭

++ زندگی بی تو برام زندگی نیست داداشی... من و تنهایی و غم... خیلی سخته نباشی...
برای گرفتن آدرس کانال تلگرامم، کامنت خصوصی همراه با آدرس وبلاگتون بذارید
Designed By Erfan Powered by Bayan