کودکانه هایم تمامی ندارد

There Is No End To My Childhood

مثل یک کودک بدخواب که بازیچه شده...

در شرایطی دلم روشن است که ذهنم هشدار میدهد: بی خیال! از بس اوضاع وخیم است، دلت دارد فریبت میدهد و به زور، بهت امیدواری تلقین میکند تا فرونپاشی...


+ انقد دلم یه چت طولانی با یه آدم همراه میخواد که حد نداره🤦‍♀️. ولی در حال حاضر، نه آدمش رو دارم نه وقتش رو 🙄

++یعنی میشه تا ۲۹ مهر، از دل این وضعیت فوق قرمز، یهو یه وضعیت باثبات سفید دربیاد و بتونیم دانشگاه رو حضوری بریم؟!

چه درونم تنهاست...

گاهی فکر میکنم خوش به حال آدمهای همیشه رسمی و جدی و خشک که هیچ وقت کسی از آنها انتظار لبخند و مهربانی و پرانرژی بودن ندارد و میتوانند غمهایشان را پشت چهره همیشه سردشان مخفی کنند و مجبور نیستند با دلی اندوهگین، لبخند بزنند و به زور، حوصله به خرج دهند تا کسی نفهمد چه آشوبی در آنهاست...


+ شاعر عنوان: سهراب

چندپاره (۴)

۱. صدای شبه فریاد مرد، از کلینیک دندانپزشکی بلند شد: "پونصدِزااار تومن؟ خانوم دکتر میدونی من چَن رو بایِد سری پا وایسما کار کونم تا پونصد تومن درآرم بدم واس دندوناش؟ آ اومَخ اِگ بِش بوگوی این لیوانا از اینجا وَردا بذا اونجا میگِد نهههه این لیوان الا و بلا باااایِد همینجا باشه... بفرما... دس شوما درد نکونه... خدافظ" صدای باز و بسته شدن در کلینیک و صدای قدمهای زن و مرد! یعنی داشت مسخره بازی درمی آورد! 


۲. سارا پیشنهاد داده است که دوباره برای مسواک زدن مسابقه بگذاریم و مهدی هم با او همراه شده است. قرار شده است هر شب مسواک میزنیم، در گروه خواهرانه مان ایموجی دندان بگذاریم که ۲ امتیاز دارد! هر وقت روز مسواک میزنیم، ایموجی که چشمهایش ستاره است را بگذاریم که یک امتیاز دارد و هر شب مسواک نمیزنیم از این ایموجی استفاده کنیم: 🤦‍♀️ به پیشنهاد خود بچه ها، برنده کسی است که زودتر ۲۰ امتیاز به دست آورد! اما جایزه! من از اول به خواهرزاده ها یاد داده ام که جایزه مسابقه هایمان خوراکیهای کوچک است. حالا خودشان فوری پیشنهاد کردند که جایزه این باشد که خاله شارمین برایمان بستنی بخرد! میگویم: "باشه ولی اگه من برنده شدم شما چی میخرید؟" یک نگاه "اصلا یادمان به تو نبود مگه تو هم جایزه میخوای خرس گنده"طوری بهم می اندازند و مهدی فوری میگوید: من که پول ندارم! سارا میگوید: "من اگه  تا اون روز کلوچه هامون تموم نشده باشه و مامانم اجازه بده یه کلوچه برات میارم." مهدی فکری میکند و میگوید: "منم فردای روز برنده شدنت به بابام میگم شکلات بخره تا مامانم برات کیک خیس بپزه. ولی همون روز نیای بگیا! فرداش میشه دیگه!" 😐😐😐😂


۳. جزء شرایط منشی نوشته ام: لیسانس مشاوره. یک نفر دایرکت داده: "انتظار داری لیسانس مشاوره بیاد منشیت بشه؟ خیلی خودتو بالا میبری." با آرامش و لحن ملایم برایش توضیحات منطقی نوشتم. متوجه اشتباهش شد و عذرخواهی کرد.


۴. در آزمون آنلاین مهمی که دانشگاه محل تدریسم، برای اساتید برگزار کرده و قبولی در آن امتیاز خوبی محسوب میشود ثبت نام کردم. میدانستم یک منبع ۵۰۰ صفحه ای را معرفی کرده اند اما گفتم: تستی است دیگر! کاری ندارد! موقع تکمیل ثبت نام متوجه شدم که آزمون تشریحی است!🤦‍♀️واقعا راست میگویند چوب خدا صدا نداردها! من ترم قبل، آزمون انلاین دانشجوهایم را تستی_تشریحی گرفتم!🙄😶

چند پاره (۳)

1. آخر الیاس هم شد اسم پسر؟! نه میشود الی صدایش کرد نه یاسی! به نظرتان الیاس نباید اسم دختر بود؟! آن وقت شما الیاس را که هر بخشش اسم یک دختر است، ول کرده اید؛ چسبیده اید به این که شارمین پسر است؟ 


2. به مهدی میگویم: «خاله چرا نمیری با کیان بازی کنی؟» با حالت استیصال جواب میدهد: «خاله از بس سوال میپرسه مخم ترکید.» کیان فورا با خنده میگوید: «من انقد سوال میپرسم همه دوستام مخاشون میترکه؛ بابامم که دعوام میکنه» :) بهش گفتم از این به بعد همه سوالهایش را بیاید از من بپرسد. کم کم دیگر دارد مخم میترکد!!! :)


۳. رفیق جان تلفنش را جواب نمیدهد. کمی بعد تماس میگیرد. رد تماس میزنم و خودم زنگ میزنم. جواب میدهد و میگوید: "پس چرا قطع میکنی؟" میگویم: " میخواستم خودم زنگ بزنم؛ بالاخره من دکترم! تو معلمی؛ گناه داری!" به عادت معمول، کمی این شوخی را ادامه میدهیم و بعد همین که میخواهم چیزی را بگویم که به خاطرش زنگ زده ام، شارژ تلفنم تمام میشود و رفیق جان زنگ میزند! آبروی هر چه دکتر است میرود! 😂🤦‍♀️


۴. حال امروزم؛ بدون شرح.

کتابهای من

یکی از بحثهای مهم همیشگی ام با گرافیستی که طراحی جلد کتابهایم را انجام میدهد این است که در هر شرایطی و با هر موضوعی، حتما تعداددختر و پسرهای روی جلد برابر باشد. کتابهایم را توقیف نکنند یک وقت؟! 🙁🤐

تعلیم و تعلم عبادت است!

۱. دختر ۸_۹ ساله با مادرش وارد مغازه تایپ و تکثیر شدند. مادر کارنامه بچه را روی میز گذاشت و توضیح داد که بابای بچه قول داده اگر همه نمراتش خیلی خوب شد، برایش دوچرخه بگیرد ولی حالا یکی از درسها را خوب گرفته و میخواهند با فتوشاپ درستش کنند! 😐 این کار را کردند. این که بچه دوچرخه را به دست بیاورد یا نه را نمیدانم؛ ولی مطمئنم مهارت تقلب کردن، دروغ گفتن و دور زدن دیگران را به خوبی به دست آورده است!


۲. هر چه بررسی میکردم چیزی دستم نمی آمد. می دانستم علت ناسازگاریهای اخیر این بچه، باید فلان چیز باشد؛ اما هر چه میگشتم نه ردی از فلان چیز پیدا میکردم و نه هیچ دلیل دیگری به چشمم می آمد. تست نقاشی، بازی با بچه و حدود یک ساعت صحبت با پدرو مادر مرا به هیچ کجا نرساند و مانده بودم چطور بگویم یک جلسه دیگر تشریف بیاورید تا مفصلتر صحبت کنیم!!! تا این که ناگهان فکری به خاطرم رسید. یک بازی از داخل قفسه برداشتم و از پدر و مادر خواستم هر کدام جداگانه با بچه بازی کنند؛ خودم هم نشستم به تماشا. کل بازی 5 دقیقه هم طول نکشید و من در همین 5 دقیقه، چیزی را که در 80 دقیقه قبل متوجه نشده بودم کشف کردم! کشف لذت بخشی بود.


۳. در حیاط پیش دبستانی، داشتم با مدیر حرف میزدم و منتظر بودم مامانها جمع شوند تا به کلاس بروم و سخنرانی کنم. یک دفعه یک دختر کوچولو به چشمم آشنا آمد. برگشتم تا مادرش را ببینم. با پدرش آمده بود و پدرش هم به شدت به چشمم آشنا آمد. چند لحظه توی چشم هم نگاه کردیم و رفت! معلوم بود او هم یا مرا میشناسد یا به چشمش آشنا هستم. به مدیر گفتم چقدر این کوچولو و پدرش آشنا به نظر میرسند. وقتی مشخصاتی را که از آنها میدانست گفت، فهمیدم باباهه پسر همسایه سابقمان و همبازی بچگیهایم بوده است و چه حس خوبی گرفتم. اصلا انگار "همبازی بچگی" چیز مقدسی است که با قدرت جادویی اش آدم را به دوران معصومیت و بی خیالی میبرد. 🐛


۴. بروید توی لیست مخاطبان واتساپتان و پروفایل دانش آموزها و مادرهای دانش آموزها را چک کنید تا روحتان شاد شود! 🤭 یعنی همه آن عکسهای قر و فری! تابستان جای خودش را داده است به عکسهای مظلوم و معصوم بچه ها و اسم و فامیلشان. یک کلیپ بود که سه تا دختر مدرسه ای تابستان با چه تیپ و آرایشی، شاد و خندان میروند مهمانی و با شروع سال تحصیلی، همان سه تا، با فرم و مقنعه تیره مدرسه و ابروهای پاچه بزی و بدون آرایش و لقمه در دست و خواب آلود میروند مدرسه. کلیپ را فرستادم برای خواهرزاده نوجوانم و نوشتم تغییر پروفایلهایتان مرا یاد این کلیپ انداخت! حسابی شاکی بود 🤭

از دفترچه خاطرات یک استاد خیلی جوان: نیمسال اول 97-98 (2)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

بازنگری

برایم جالب است که گاهی وقتی چیزی مینویسم، بعضی از دوستان، چیز دیگری از آن در می آورند. 

مینویسم ازدواج خییییلی مهم است ولی نه آن قدر که به خاطرش خودتان را بدبخت کنید! می آیند در اهمیت حیاتی ازدواج و ضرورت پرهیز از سختگیری میگویند! 

میگویم به نظرم باید طوری برای زندگیمان برنامه ریزی کنیم که باری روی دوش دیگران نباشیم و توقع نداشته باشیم دیگران در خدمتمان باشند و اگر از عهده کاری برنمی آییم قبولش نکنیم! می آیند از اهمیت درک کردن دیگران و کمک به همنوع و حق مطلق بچه داری و اشتغال همزمان مینویسند! 

داشتم به دلیل این موضوع فکر میکردم و فقط به یک نتیجه رسیدم: گاهی یک چیز آن قدر محکم به ذهن ما چسبیده است که هر چیزی را با آن میفهمیم. 

مثلا آن قدر ازدواج برایمان مهم است که اصلا نمی بینیم شارمین امیریان قبل از انتقاد از هول زدن برای ازدواج، به اهمیت اصل ازدواج اشاره کرده و بعد از آن هم نگفته تا میتوانید عیب و ایراد به فرد مقابلتان بچسبانید و در دام ازدواج نیفتید! بلکه فقط گفته اهمیت ازدواج را در حد خودش ببینید؛ نه کمتر نه بیشتر. 

اینها را نمیبینیم و ققط می چسبیم به آن قسمتی که گفته ازدواج را زیادی بزرگش نکنید و تازه آن را هم این طور ترجمه میکنیم: ازدواج چیز خیلی بیخودی است! و به خودمان میگوییم نگاه کن! شارمین امیریان با فلان مدرک تحصیلی و فلان موقعیت شغلی هنوز نمیفهمد که ازدواج خیلی مهم است؛ بگذار بروم از بند جهالت رهایش کنم!

این اتفاق در مورد پست قبل هم دقیقا به همین صورت افتاد: این حرف من که اگر کسی نمیتواند همزمان دو کار را انجام دهد یا قبولشان نکند یا دنبال راه حلی جز تحمیل خودش و کارهایش به دیگران باشد، این طور تفسیر شد که شارمین موقعیت دیگران را درک نمیکند و به دیگران حق نمیدهد هم کار کنند هم بچه داشته باشند!

انکار نمیکنم که خیلی از دوستان متوجه منظورم شدند. اما چیزی که باعث شد ذهنم درگیر این موضوع شود و دوباره (فراتر از پاسخهایم در کامنتها) در موردش بنویسم، این است که من به عادت همیشگی ام، در این ماجرا هم به فکر محک زدن خودم افتادم: 

دارم به این فکر میکنم که برای من چند بار اتفاق افتاده است که ذهنم طوری روی یک بعد از یک قضیه قفل شده باشد، که منظور اصلی طرف مقابلم را نگرفته باشم و فورا گارد بگیرم که تو گفتی فلان و بهمان و این درست نیست و آن درست نیست. 

چیزی یادم نمی آید. شاید حتی خودم هم متوجه نشده باشم که این کار را کرده ام. اما واقعا دلم میخواهد مصداقهایش را در خودم پیدا کنم و فراتر از آن، بتوانم حواسم را جمع کن تا دیگر تکرارش نکنم.


همسایه ها یاری کنید تا من همه کاری کنم! 😏

میدانم که ممکن است پایین این پست جنگهای خونین دربگیرد! ولی خودم را به خدای مهربان میسپارم 😅



دانشگاه اولین جلسه هم اندیشی اساتید گروه را برگزار کرد تا "روشهای  نوین حالگیری از دانشجویان در کلاسهای آنلاین دوران کرونا" را با هم مرور کنیم! 😃

  • ادامه مطلب

یازدهمین پنج شنبه نبودنت

زودتر از همیشه آمدم؛ آن قدر زود که حتی پسرهایت هم نبودند. نشستم کنار خاکت، عکس روی سنگ را نگاه کردم وبا داغی که انگار بی دلیل تازه شده بود، اشک ریختم؛ چقدر دلتنگت بودم... هستم... چقدر دلم میخواهد باشی و با هم گپ بزنیم. از آن گپ زدنهایی که هم پر از شوخی و خنده است و هم پر از حرفهای جدی. دلم برای آن وقتهایی که سر به سرم میگذاشتی تنگ شده است و برای ساعاتی که بر سر اختلاف نظرهایمان بحث میکردیم. دلم برای حرف زدنت، خندیدنت، شیطنتهایت، اخم کردنت،  و بودنت تنگ شده است... میدانی در روزهای نبودنت چند بار به پسرت گفته ام فلانی مرا اینجوری صدا نزن، داری دقیقا مثل بابایت صدایم میزنی؟ میدانی گاهی به جای تو با او حرف میزنم که بیش از هر کسی شبیه توست، که آخرین لحظه های زنده بودنت و اولین لحظه های رفتنت را در آغوشش بودی؟ میدانی امروز کنار مزارت، وقتی داشتم به این فکر میکردم که تا ابد از ۵ تیر ۹۹ بیزارم، بلافاصله به یاد پسرت افتادم که هر پنج شنبه، نفرتش از اذان صبح پنج شنبه ها را هوار میزند و بیشتر سوختم؟ میدانی از بعد از مراسم هفتم دیگر تحمل رفتن به خانه ات را نداشته ام؟ (همان خانه ای که تا پیش از رفتنت، پر از انرژی مثبت بود)... من هنوز هم نمیتوانم باور کنم که تو دیگر در آن خانه نیستی و نمیخواهم با رفتن به آنجا، این آخرین امیدم را هم از دست بدهم...




+ با دلت حسرت همصحبتی ام هست ولی...😭😭😭

برند شارمین و شکست عشقی در بانک!😐

۱. عکس لباس زیرهایی را که در مغازه اش میفروشد در پیجش پست کرده زیرش هم نوشته است: شارمین؛ یکی از بهترین برندها!!! تا الان باید ثابت میکردم شارمین دختر است و پسر نیست! حالا چه کار کنم؟! 😶🤭


۲. از بانک زنگ زده اند که به مناسبت روز پزشک برایت هدیه گرفته ایم بیا ببر! میگویم من که پزشک نیستم. میگویند

  • ادامه مطلب

از اون خواسته ها!😋

دلم میخواد یهویی از طرف یه جایی یا یه کسی که فکرش رو نمیکنم یه بسته برام برسه که پر باشه از هدیه های متنوع و جالب که صرف دیدنشون کلی طول بکشه! خودمم نمیدونم چرا! ولی یهو دلم خواست 🤭 خیلی هیجان انگیزناکه! 

چند پاره (2)

۱. کیان ۵ ساله (از سری بچه های فامیل!😉) در میان انبوه سوالهای دقیق و فکورانه اش، به پلاکی که گردنم انداخته ام اشاره میکند و می پرسد: «این چیه؟» میگویم: «اینجا، روی این پلاک، نوشته شارمین.» کمی نگاه میکند و میرود با بچه ها بازی کند. یکی دو ساعت بعد، از وسط بازی، می آید طرفم و میپرسد: «هر وقت اسمتو یادت بره نگاه میکنی به این پلاک تا یادت بیاد؟» =/ طفلک در این دو ساعت داشته با خودش فکر میکرده آخر چه دلیلی دارد یک نفر اسم خودش را از گردنش آویزان کند و بالاخره این طوری مساله را حل کرده است. 💁‍♀️

چند پاره!

۱. کاش آن قدر بافرهنگ شویم که بپذیریم همان قدر که "طلاق، مبغوضترین حلال الهی است، ولی به هیچ وجه حرام نیست"، ازدواج هم سنت رسول ا... است ولی واجب نیست! البته اگر گزاره دوم را (جمله ای که در مورد ازدواج است) باور کنیم، گزینه اول (طلاق) خیلی هم اتفاق نمی افتد. نه این که بگویم بهترین راه کاهش آمار طلاق، ازدواج نکردن است. حرفم این است که وقتی تصورمان این نباشد که به هر قیمتی بااااااید ازدواج کنیم، چشمهایمان را بیشتر باز میکنیم و صرفا به خاطر این که ازدواج کرده باشیم یا دهان مردم را بسته باشیم یا با سایر دلایل بیهوده، ازدواج نمیکنیم و این یعنی افزایش احتمال انتخاب درست و کاهش احتمال طلاق.

  • ادامه مطلب

از من اکنون طمع صبر و دل و هوش مدار

گویند سنگ، لعل شود در مقام صبر

آری شود ولیک به خون جگر شود...

حافظ

قاب دلخواه خانه من (بازی وبلاگی)

راستش را بخواهید، برای آدمی به خاطره بازی من، همه جای خانه ای که از لحظه تولد تا الان در آن نفس کشیده و خاطرات تلخ و شیرین خردسالی، کودکی، نوجوانی و جوانی اش را در آن تجربه کرده، قاب دلخواه است. به خاطر همین، من عکس جدیدی که به قصد شرکت در این بازی وبلاگی باشد نینداختم. فقط عکسهای اخیر را زیر و رو و یکی را انتخاب کردم که واقعا برایم دلچسب است و دلخوشیهای کوچکم را نشان می دهد:

84wy_۲۰۱۹۱۱۰۵_۲۲۲۳۲۵.jpg


+ اگر عکس باز نشد، اینجا را ببینید.

++ منبع بازی وبلاگی: بلاگردون

+++ بانوچه مرا دعوت کرد و من از ریحانه :) ، نیروانا ، مشتاق الیه  دعوت میکنم در این بازی شرکت کنند.

تناقض

ساختار وجودی من این طوری است که یک وقتهایی میروم ته ته ته چاه/ غار سکوت و تنهایی و اصلا حرفم نمی آید و اگر کسی بخواهد مرا از آن ته بیرون بکشد، به طور مستقیم یا غیرمستقیم، جرواجرش میکنم! 

در عوض، یک وقتهایی هم فقط باید یکریز حرف بزنم و حرف بزنم و حرف بزنم؛ حتی اگر حرفهایم تکراری، غیرمهم و روزمره باشد و هیچ ربطی به دغدغه هایم نداشته باشد.

و باید بگویم، هر دوی این حالات، غالباً به وقت غم اتفاق می افتند و هر کدام نوعی کنار آمدن با هیجانات منفی و یا تخلیه آنها هستند.

اما اخیرا فهمیده ام که یک حالت سومی هم در من فعال شده که این روزها گریبانگیرم است و نه میگذارد با غم کنار بیایم نه انرژیهای منفی را تخلیه کنم! 

حالت اخیر این است که به شدت حرفم می آید اما نمیتوانم و نمیخواهم از ته چاه / غار تنهایی ام بیرون بیایم. آن وقت، پژواک حرفهایی که از همان ته به زبان می آورم، فقط به گوش خودم میرسد.

و چقدر پژواک تنهایی و غم، تلخ و سهمگین است...

هشتمین پنج شنبه نبودنت

از مراحل سوگ، رسیده ام به مرحله خشم... آنجا که حرص میخورم از تو که در همه عکسهایت میخندی و هر چه ما اشک میریزیم، انگار نه انگار...

نظرتون؟

سلام.


۱. چه خانم هستید و چه آقا، لطفا بنویسید تعریفتان از زن خوشبخت چیست؟ 



۲. چه خانم هستید و چه آقا، لطفا بنویسید تعریفتان از مرد خوشبخت چیست؟


توضیح مهم: 

منظورم دقیقا "زن" خوشبخت و "مرد" خوشبخت است و این دو سوال مستقل از یکدیگرند؛ لطفا نیایید اعتراض کنید که چرا روی جنسیت تاکید دارم! درست است که ما اول انسان هستیم و بعد زن یا مرد. اما من فعلا کاری به این که اول چه هستیم ندارم! میخواهم نظرتان را در مورد خوشبختیمان به عنوان آنچه بعد از انسان بودن هستیم بدانم!😉 به هر حال اگر بین زن بودن و مرد بودن فرقی وجود نداشت که دو جنس آفریده نمیشد!😐


+ نظرات بدون نیاز به تایید نمایش داده میشوند.

من دقیقا به همین حال دچارم هر روز...

مثل رباتی که برنامه ریزی شده تا همه وظایف روزمره کاری و ارتباطی اش را طبق روال معمول انجام دهد اما دلش، مخفیانه غمگین است... بی اندازه غمگین..
برای گرفتن آدرس کانال تلگرامم، کامنت خصوصی همراه با آدرس وبلاگتون بذارید
Designed By Erfan Powered by Bayan