حسودی ام می شود به دخترانی که غصه زندگیشان در آغوش کشیدن مردی است که رهایشان کرده است. آنها با همه حماقتها و اشکها و حسرتهایشان، دست کم می توانند نیمچه امیدی در خودشان داشته باشند که: «شاید برگردد. شاید یک روز به آرزویم برسم.»
آرزوی من اما... این است که کودکی تو را دوباره در آغوش بکشم. تو دستهای سفید و کوچکت را دور گردنم حلقه کنی و من آن قدر فشارت بدهم که با خنده جیغ بکشی. دلم برای آن همه لالایی که برایت خوانده ام تنگ شده است. برای آن وقتهایی که ساعتها می خواندم و تو در آغوشم خودت را به خواب می زدی تا سر به سرم بگذاری. برای تاب دادن گهواره ی نارنجی ات که انگار همه آرزوهایم روی آن تاب می خورد.
دلم برای همه آن لحظه هایی که در آلبوم عکست می بینم تنگ شده است؛ بیشتر از همه برای لبخند معصومت... و برای «همه» روزهایی که بی دغدغه ی این روزها، «همه» کودکی ات را با «همه» زندگی ام در آغوش می کشیدم... افسوس که کودکی تو هرگز برنمی گردد... با هیچ ترکیبی از عشق و دعا... فقط در خواب است که می توانم کودکی ات را بغل می کنم... افسوس...
- سه شنبه ۳ مهر ۹۷ , ۰۸:۵۵
- ادامه مطلب