- شنبه ۲۹ خرداد ۰۰ , ۱۰:۳۱
۱۱. خطاب به یکی از نویسندگان یکی از وبلاگها که انتظارش را ندارد یک نامهی غیرمنتظره بنویس.
به دعوت تسنیم
سلام آقای حامد سپهر!
- جمعه ۲۱ خرداد ۰۰ , ۱۲:۳۸
- ادامه مطلب
یکی از قشنگترین اتفاقهای هر سالهی ماه رمضان برای ما (که دیگر هرگز تکرار نخواهد شد)، افطاری شب سوم، خانهی دایی محسن بود.
- جمعه ۲۷ فروردين ۰۰ , ۱۵:۲۷
- ادامه مطلب
مامان و مامان بزرگ و پسرهای دایی و خالهها و داییها و... مدام به هم میگویند:
- دیگر غصه خوردن بس است!
- هر هفته بلند نشو برو مزار!
- دوشنبه ۲۳ فروردين ۰۰ , ۱۱:۱۸
- ادامه مطلب
در این شرایط، من به یک منبع آرامش نیاز دارم که روی زمین باشد؛ اما آدمهای دور و برم، آنهایی که قابل تکیه کردن هستند، حالشان اگر بدتر از خودم نباشد، بهتر هم نیست. این احساس خلاء گاهی باعث میشود به تصمیمهای اشتباهی فکر کنم که متاسفانه گزینه های کاملا در دسترسی دارند. اگر از این شرایط روحی به سلامت و بدون لغزش عبور کنم، میفهمم که به قدر کافی قوی شده ام...
- دوشنبه ۱۱ اسفند ۹۹ , ۱۵:۱۴
- ادامه مطلب
- |
پدربزرگ هیچ وقت از آن پدربزرگهای توی قصه ها نبود! از آنهایی که قربان صدقه ات برود و برایت آبنبات چوبی بخرد و هر روز قصه های قشنگ قشنگ تعریف کند. در واقع باید بگویم او منطقی ترین و جدی ترین و پراگماتیست ترین پدربزرگ روی زمین بود که برای هر چیزی دنبال دلیل و فایده عملی میگشت و به خاطر همین نظرش در مورد چیزی مثل طناب زدن یا والیبال کردن این بود که: "تا فردا صبح هم که انجامش بدی همینه!"
با همه اینها،
- يكشنبه ۱۰ اسفند ۹۹ , ۱۰:۲۵
- ادامه مطلب
- جمعه ۸ اسفند ۹۹ , ۲۰:۲۵
- ادامه مطلب
چهار ماه و نیم گذشته است؛ لباس نسبتاً رنگی خریده اند و رفته اند که همسرش را از عزا در بیاورند. در حالی که خودشان اکثراً هنوز سیاهپوشند. به من گفته اند: "شارمین تو هم بیاها!" و برای من "از عزا در آوردن" بی معناترین عبارت دنیا است. منی که این روزها، حتی وقتی کسی حالم را میپرسد، چشمهایم خیس میشود، چطور میتوانم کسی را از عزا دربیاورم. گریه تم مخفیانه اکثر لحظه هایم است. بارها و بارها، با چشمهای خیس، ایموجی لبخند گذاشته ام و حتی شوخی کرده ام و هیچ کس از آن طرف شبکه های اجتماعی، اشکم را ندیده است! اما چطور میتوانم از پشت این سنگر بیرون بروم و در جمعشان حاضر شوم و کسی را از عزا دربیاورم؟! در برابر اصرارهایشان برای رفتنم، فقط گفتم که حوصله ندارم. و نگفتم من اگر بیایم، دوباره در عزا فرو میبرمتان!
- پنجشنبه ۲۲ آبان ۹۹ , ۰۱:۴۹
- |
اگر حق انتخاب داشتید:
از بین
دنیایی که سرشار از ترسهای ناشناخته، اندوه بی پایان و رنجی تصورناشدنی و در عین حال مملو از امید و انگیزه و تلاش برای رهایی است
و دنیایی که ترس و رنج کمتری دارد اما امید در آن رنگ باخته و به پایان رسیده و اندوهی بی پایان بر آن سایه انداخته است،
کدام را انتخاب میکردید؟
- يكشنبه ۱۸ آبان ۹۹ , ۱۲:۱۴
یکی از حیطه هایی که در کارم دوست داشتم، درمان سوگ بود. شاید به خاطر این که این چیزی بود که بیشتر از هر مشکلی، به همدردی و همدلی نیاز داشت و من در همدلی و درک احساسات دیگران، قوی بودم. اما در عین حال، این حیطه ای بود که احتمال ادامه ندادن جلسات درمانی در آن زیاد بود. چرا؟ چون در این جلسات، به کودک یا نوجوانی که رو به رویم نشسته بود حق میدادم هیجانات منفی قوی و سرکوب شده اش را به هر شکلی که دلش میخواست ابراز کند و با او قویا همدلی میکردم. این کار باعث میشد تا مدتی حالش بد باشد و در هیجانات منفی (اندوه، خشم، ترس، اضطراب، دلتنگی و...) غوطه ور شود. آن وقت با این که از همان جلسه اول، بارها و بارها به خانواده او توضیح داده بودم که ممکن است فرزندتان مدتی به هم بریزد اما این، بخشی از فرایند درمان است و باید تحملش کنید تا دوره اش بگذرد، طاقت نمی آوردند. ترجیح میدادند از کودک یا نوجوانشان در برابر مواجهه مستقیم با هیجانات دردناک محافظت کنند و در نتیجه این هیجانات سرکوب و بچه موقتا و در ظاهر آرام میشد؛ اما از درون اتفاقهای دیگری در جریان بود که آنها برای حل کردنش خودشان را به آب و آتش میزدند ولی بی فایده بود....
حالا چه شد که یاد اینها افتادم؟ دیشب، وقتی دوستم آن قدر دلچسب همدلی کرد، بعد از آرامشی کوتاه، حسابی به هم ریختم. همه اش بی حوصله ام و بغض دارم و با هر اشاره ای به برادرم، اشک میریزم. اما کاش بگذارند با این هیجانات منفی همراهی کنم... کاش بگذارند دوران سختم را، طولانی بگذرانم. میدانید؟ داغدیدگی، مثل یک زخم عمیق است... اگر بخواهی زخمت خوب شود (هر چند جایش برای همیشه باقی میماند) باید آن را بشویی، ضدعفونی کنی و ببندی و همه اینها دردت را به شدت افزایش میدهد و ممکن است باعث شود از درد جیغ بکشی و گریه کنی. اما چاره ای نیست. اگر بخواهی زخم را همین طوری رها کنی و حاضر نباشی آن درد بیشتر را تحمل کنی، بعد از مدتی، زخم عفونت میکند و حتی ممکن است این عفونت به کل بدنت برسد و درمانش حسابی سخت یا حتی غیرممکن شود و آن وقت مجبوری برای مدتی طولانی یک عالمه درد و دردسر را تحمل کنی؛ فقط به این دلیل که همان اول کار، از تجربه دردناکت فرار کرده ای...
- سه شنبه ۱۳ آبان ۹۹ , ۲۱:۲۱
- |
مالاکیتی دعوتم کرده است که در چالش معرفی خود در ۴ جمله شرکت کنم و من این روزها، چیزی نیستم جز یک موجود غمگین دلتنگ که مجبور به زندگی در دنیای بی رحمی است که خدایش قشنگترین دلخوشی اش را از او گرفته و هر چقدر که گریه میکند، پس نمیدهد!
- جمعه ۲ آبان ۹۹ , ۲۰:۵۴
- |
زمانیکه مرگِ ناگهانی یا حادثهای ناگوار در مسیر زندگیتان رخ میدهد، همهچیز تغییر میکند... زندگیای که انتظارش را داشتهاید ناپدید میشود و دود میشود و به هوا میرود. دنیا بر سرتان خراب میشود و دیگر هیچچیزی منطقی به نظر نمیرسد. زندگی عادی بود و حالا هرچه هست، عادی نیست. مردمی که پیش از این عاقل بودهاند حالا برای شما شعار میدهند و نصیحتتان میکنند و سعی میکنند شادتان کنند. سعی میکنند دردتان را از شما دور کنند.
فکر نمیکردید اینگونه باشد. زمان متوقف شده است. هیچچیز واقعی به نظر نمیرسد. ذهنتان نمیتواند جلوی تصویرسازیِ مجددِ رویدادها بهامید نتیجهای متفاوت را بگیرد. دنیای معمولی و روزمره، که دیگران هنوز در آن ساکناند، در نظر شما بیرحم و ظالمانه است. نمیتوانید چیزی بخورید (یا هرچه به دستتان برسد میخورید). نمیتوانید بخوابید (یا تماموقت میخوابید). هر وسیلهای در زندگیتان برایتان مصنوعی میشود، به نمادی از زندگی آنطور که بود و آنطور که میتوانست باشد تبدیل میشود. در اطرافتان جایی نیست که این فقدان لمسش نکرده باشد.
در این مدتی که از مصیبت وارده به شما میگذرد، همهجور حرفی دربارهی سوگواریتان میشنوید: «او نمیخواهد اینقدر ناراحت باشی»، «هر اتفاقی دلیلی دارد»، «حداقل این مدت او در زندگیات بوده است»، «تو قوی و باهوش دانایی و ازپسِ این مصیبت برخواهی آمد»، «این تجربه تو را قویتر میکند»، یا «همیشه میتوانی دوباره تلاش کنی و یک شریک دیگر در زندگیات داشته باشی، یک بچهی دیگر بیاوری، و راهی بیابی که دردتان را به چیزی زیبا و مفید و خوب تبدیل کنی».
شعار و شادباشگویی دردی را دوا نمیکند. درواقع، این نوع حمایت فقط باعث میشود احساس کنید کسی در دنیا شما را درک نمیکند. این درد مانند بریدگیِ کوچک با کاغذ که نیست...
منبع: (It’s OK That You’re Not OK)
- چهارشنبه ۲۳ مهر ۹۹ , ۰۰:۲۱
- |
زودتر از همیشه آمدم؛ آن قدر زود که حتی پسرهایت هم نبودند. نشستم کنار خاکت، عکس روی سنگ را نگاه کردم وبا داغی که انگار بی دلیل تازه شده بود، اشک ریختم؛ چقدر دلتنگت بودم... هستم... چقدر دلم میخواهد باشی و با هم گپ بزنیم. از آن گپ زدنهایی که هم پر از شوخی و خنده است و هم پر از حرفهای جدی. دلم برای آن وقتهایی که سر به سرم میگذاشتی تنگ شده است و برای ساعاتی که بر سر اختلاف نظرهایمان بحث میکردیم. دلم برای حرف زدنت، خندیدنت، شیطنتهایت، اخم کردنت، و بودنت تنگ شده است... میدانی در روزهای نبودنت چند بار به پسرت گفته ام فلانی مرا اینجوری صدا نزن، داری دقیقا مثل بابایت صدایم میزنی؟ میدانی گاهی به جای تو با او حرف میزنم که بیش از هر کسی شبیه توست، که آخرین لحظه های زنده بودنت و اولین لحظه های رفتنت را در آغوشش بودی؟ میدانی امروز کنار مزارت، وقتی داشتم به این فکر میکردم که تا ابد از ۵ تیر ۹۹ بیزارم، بلافاصله به یاد پسرت افتادم که هر پنج شنبه، نفرتش از اذان صبح پنج شنبه ها را هوار میزند و بیشتر سوختم؟ میدانی از بعد از مراسم هفتم دیگر تحمل رفتن به خانه ات را نداشته ام؟ (همان خانه ای که تا پیش از رفتنت، پر از انرژی مثبت بود)... من هنوز هم نمیتوانم باور کنم که تو دیگر در آن خانه نیستی و نمیخواهم با رفتن به آنجا، این آخرین امیدم را هم از دست بدهم...
+ با دلت حسرت همصحبتی ام هست ولی...😭😭😭
- جمعه ۱۴ شهریور ۹۹ , ۰۰:۱۹
- |
از مراحل سوگ، رسیده ام به مرحله خشم... آنجا که حرص میخورم از تو که در همه عکسهایت میخندی و هر چه ما اشک میریزیم، انگار نه انگار...
- جمعه ۲۴ مرداد ۹۹ , ۱۰:۱۶
- |
-
اسفند ۱۴۰۱ ( ۱ )
-
دی ۱۴۰۱ ( ۱ )
-
آذر ۱۴۰۱ ( ۳ )
-
آبان ۱۴۰۱ ( ۲۳ )
-
مهر ۱۴۰۱ ( ۱۳ )
-
شهریور ۱۴۰۱ ( ۱ )
-
تیر ۱۴۰۱ ( ۱ )
-
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۳ )
-
فروردين ۱۴۰۱ ( ۳ )
-
اسفند ۱۴۰۰ ( ۲۳ )
-
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳۴ )
-
دی ۱۴۰۰ ( ۲۳ )
-
آذر ۱۴۰۰ ( ۱۸ )
-
آبان ۱۴۰۰ ( ۱۵ )
-
مهر ۱۴۰۰ ( ۱۴ )
-
شهریور ۱۴۰۰ ( ۱۶ )
-
مرداد ۱۴۰۰ ( ۱۸ )
-
تیر ۱۴۰۰ ( ۲۳ )
-
خرداد ۱۴۰۰ ( ۲۳ )
-
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۲۱ )
-
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲۶ )
-
اسفند ۱۳۹۹ ( ۱۵ )
-
بهمن ۱۳۹۹ ( ۲۰ )
-
دی ۱۳۹۹ ( ۲۳ )
-
آذر ۱۳۹۹ ( ۱۳ )
-
آبان ۱۳۹۹ ( ۴۴ )
-
مهر ۱۳۹۹ ( ۳۲ )
-
شهریور ۱۳۹۹ ( ۱۴ )
-
مرداد ۱۳۹۹ ( ۱۴ )
-
تیر ۱۳۹۹ ( ۷ )
-
خرداد ۱۳۹۹ ( ۸ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۱۷ )
-
فروردين ۱۳۹۹ ( ۱۳ )
-
اسفند ۱۳۹۸ ( ۲۵ )
-
بهمن ۱۳۹۸ ( ۱۳ )
-
دی ۱۳۹۸ ( ۱۵ )
-
آذر ۱۳۹۸ ( ۱۷ )
-
آبان ۱۳۹۸ ( ۷ )
-
مهر ۱۳۹۸ ( ۹ )
-
شهریور ۱۳۹۸ ( ۱۲ )
-
مرداد ۱۳۹۸ ( ۱۰ )
-
تیر ۱۳۹۸ ( ۱۱ )
-
خرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۲۳ )
-
فروردين ۱۳۹۸ ( ۱۰ )
-
اسفند ۱۳۹۷ ( ۶ )
-
بهمن ۱۳۹۷ ( ۱۱ )
-
دی ۱۳۹۷ ( ۱۰ )
-
آذر ۱۳۹۷ ( ۵ )
-
آبان ۱۳۹۷ ( ۳ )
-
مهر ۱۳۹۷ ( ۱۲ )
-
شهریور ۱۳۹۷ ( ۸ )