کودکانه هایم تمامی ندارد

There Is No End To My Childhood

براش نمی‌فرستم! 🙄😂

سال ۹۰ و ۹۱ من و مرجان و زهره کلاس زبان خصوصی می‌رفتیم. ما سه دختر هم‌سن و به شدت درس‌خوان بودیم که به تازگی مدرک ارشدمان را از دانشگاه اصفهان گرفته بودیم و قرار بود در آزمون ورودی دکتری ۹۱ شرکت کنیم. استادمان هم در همه‌ی این ویژگی‌ها با ما مشترک بود جز دختر بودن! شاید همین وجوه اشتراک باعث می‌شد در کلاس، به هر چهار نفرمان کلی خوش بگذرد و اتفاق‌های خنده‌دار بیفتد. مثلاً:


۱. روز اول، استاد گفت که در همه‌ی کلاس‌هایش شاگردها را به اسم کوچک صدا می‌زند و از ما پرسید مشکلی با این موضوع نداریم؟ گفتیم نه. اسم کوچکمان را گفتیم و او هم کلی رمزگذاری کرد تا یادش بماند ولی کمی با خجالت صدایمان می‌زد و این‌طوری بود که خیلی زود، اسممان تبدیل شد به you! ما هم شروع کردیم نگاهش نکنیم تا نتواند از این واژه استفاده کند؛ و او هر جا مجبور می‌شد صدایمان بزند، از فامیلمان استفاده می‌کرد ولی اگر با یکی از ما در مورد آن دیگری حرف می‌زد، اسم کوچکش را می‌گفت! 😁


۲. قرار بود خلاصه‌ی داستانی را که خوانده بودیم بگوییم. من داوطلب شدم. داستان در مورد مردی بود که داشت به یک سفر کاری دراز مدت می‌رفت و موقع خداحافظی با همسرش، یک عکاس از او خواست همسرش را ببوسد تا او بتواند برای روزنامه عکس بگیرد. مرد اولش با خجالت این کار را می‌کند و وقتی با اعتراض عکاس در مورد سرد بودن رفتارش مواجه می‌شود، ناگهان در یک عملیات خودجوش، محکم زنش را بغل می‌کند و می‌بوسد. خب من داشتم این‌ها را به انگلیسی تعریف می‌کردم که یک دفعه مرجان و زهره از شدت خنده منفجر شدند! استاد کمی قرمز شد، لبخند کم‌رنگی زد، با نگاهش از آن دو تا خواست آرام باشند و به من گفت ادامه بدهم. ولی آن دو تا واقعاً قابل کنترل نبودند و من حسابی کنجکاو شده بودم که به چه می‌خندند. بالاخره مرجان پرده از سوتی ناخودآگاهم برداشت. من چشم در چشم استاد، به جای He kissed his wife گفته بودم: He kissed your wife! 🙊😂 


۳. روز اول، موقع معارفه، استاد گفت دو ماه پیش عروسی کرده است. حدود ۷_۸ ماه بعد، یک روز با نگرانی گفت که یک کار ضروری پیش آمده و مجبور است کلاس را برای دو هفته تعطیل کنیم تا او به شهرشان برود. او اصلاً اهل تعطیل کردن کلاس نبود و ما گفتیم لابد پدر یا مادرش مریض است. ولی چیزی نپرسیدیم. باز ۶ ماهی گذشت و یک بار وقتی به عنوان یک تمرین اسپیکینیگ داشتیم با استاد مصاحبه می‌کردیم، یکی‌مان پرسید چند وقت است که ازدواج کرده‌ای و او جواب داد شش ماه. آن وقت بود که رگ گردن ما زد بیرون که چرا یک مرد روی این کره‌ی خاکی، تاریخ عروسی‌اش را اشتباه به ذهن سپرده و حق به جانبانه گفتیم که نه! شما حدود یک سال و دو ماه است که ازدواج کرده‌ای و چه معنی دارد که چنین اشتباه فجیعی بکنی! هر چه او می‌گفت من خودم می‌دونم کی عروسی کردم ما کوتاه نمی‌آمدیم و سعی می‌کردیم او را از اشتباه بیرون بیاوریم. تا این که یک دفعه با خنده و کمی خجالت گفت: "راستی شما یه چیزی رو نمی‌دونید." بعد برایمان تعریف کرد که آن موقعی که گفته دو ماه پیش ازدواج کرده، بدون اطلاع خانواده و فک و فامیلش، که ساکن شهر دوری هستند، همسر عقدی‌اش را به خانه‌ی خودش برده و زندگی مشترک را شروع کرده‌اند. بعد وقتی خانواده‌اش بو برده‌اند، عجله‌ای رفته شهرشان مراسم عروسی گرفته تا حرف و حدیثی پیش نیاید (همان زمان که دو هفته کلاس را تعطیل کرد). حالا ما تاریخ را از زمان شروع زندگی مشترکش حساب می‌کردیم و خودش از زمان مراسم! خلاصه که ما کلی از خودمان خجالت کشیدیم که آن همه پافشاری کرده بودیم تا بالاخره او مجبور شده بود از یک اتفاق خصوصی در زندگی‌اش حرف بزند! رفتیم توی اتاقمان و حسابی به کار زشتمان فکر کردیم! 🙈😂


۴. ما هفته‌ای دو یا سه روز و هر روز دو تا سه ساعت کلاس داشتیم. به خاطر همین آن دو هفته تعطیلی خیلی بهمان نمود کرد. اولین جلسه بعد از آن، استاد گفت: "خیلی دلم تنگ شده بود، برای کلاستون.... و خودتون!" بعد هم سرخ شد😂😂😂 می‌گفت همه‌ش به خانومم می‌گم کاش تعطیلی‌های رسمی به این کلاسم نخوره! 😁 یک بار هم اتفاقی من و مرجان را در خیابان و از فاصله‌ی نسبتاً دور دید و ما متوجه شدیم دارد با خوشحالی ما را به همسرش نشان می‌دهد!🤷‍♀️ 


۵. لیسنینگی داشتیم که در آن یکی از کارمندهای یک شرکت دارد با هیجان برای همکارهایش تعریف می‌کند که روز تعطیل، رئیسشان را که خانم مجردی است، با یکی از آقایان همکار، در یک مکان تفریحی دیده که دست همدیگر را گرفته‌اند و وقتی او را دیده‌اند خودشان را گم و گور کرده‌اند. بقیه هم کلی نظر می‌دهند و بحث می‌کنند. استاد از ما خواست برای تمرین اسپیکینگ در مورد فردی که هر سه نفرمان می‌شناسیم، بحثی راه بیندازیم و بگوییم چیز غیرمنتظره‌ای از او دیده‌ایم. ما بین خودمان توافق کردیم که بگوییم استاد را با یک دختر سانتال مانتال دیده‌ایم که خانمش نبوده و در نهایت به این نتیجه برسیم که دوست‌دخترش بوده و باید خانمش را در جریان بگذاریم! 😂😂😂 بحث را شروع کردیم ولی رویمان نشد این حرف‌ها را بزنیم و هر کسی منتظر بود آن یکی اصل بحث را پیش بکشد. ولی در نهایت به همین اکتفا کردیم که بگوییم او را با دختری که نمی‌شناختیم دیده‌ایم! استاد هم کلی غر زد که خیلی بی‌مزه بود!😐 نمی‌دانم انتظار داشت صحنه‌ی بعدی چه باشد 🙄😂


۶. بین کلاس‌های سه ساعته، حدود یک ربع استراحت می‌داد و تاکید می‌کرد که سر یک ربع برگردیم. ولی ما دیرتر می‌آمدیم. یک بار، همان جلسات اول، کلی تاکید کرد که حتما به موقع برگردیم. ولی باز چند دقیقه دیر شد. استاد سر تایم آمده بود کلاس و وقتی دیده بود ما نیستیم رفته بود آشپزخانه قهوه بخورد. این را خانم منشی به ما گفت. ما رفتیم نشستیم. کمی بعد استاد امد و اعتراض کرد که: "مگه قرار نبود به موقع بیاید؟" من با نگاه طلبکارانه‌ی ساختگی و آن لحن‌هایی که معلوم نیست شوخی است یا جدی، گفتم: "آقای فلانی ما که تو کلاس منتظر شما نشستیم. خودتون چرا دیر اومدید؟!" از آن‌جایی که من هیچ وقت این رویم را نشان نداده بودم، یک لحظه استاد جا خورد و با حالت حیرت و سردرگمی خیره شد به من و ماند که چه بگوید. اما همان وقت، ما سه تایی خندیدیم و متوجه شد دارم سر به سرش می‌گذارم و خودش هم کلی خندید!


۷. این یکی از شاهکارهای سوتی‌هایم است: بعد از مصاحبه‌ی دکتری، استاد راهنمای دوره‌ی ارشدم به طور غیررسمی بهم خبر داد که قرار است پذیرفته شوم. من با مرجان در راه کلاس زبان بودم و شاد و شنگول رفتیم شیرینی خریدیم. همین که وارد آموزشگاه شدم، یکی از دوستانم را، که او هم با استاد ما کلاس داشت، همراه دوستش دیدم. تازه کلاسشان تمام شده بود و داشتند می‌رفتند. شیرینی تعارف کردم و همه چیز را هم برایش گفتم، حتی غیبت‌هایی که با استادراهنمایم پشت سر بقیه‌ی استادها کرده بودیم! بعد هم خداحافظی کردم و به کلاس رفتم.

همان شب، استادم زنگ زد و ازم خواست تا زمان اعلام رسمی به کسی چیزی نگویم. گفتم چشم و نگفتم به کسی گفته‌ام! دقیقاً یادم هست آن شب با خانواده در پارک آتشگاه نشسته بودیم و من محض احتیاط، به مرجان که هم‌دانشکده‌ای‌ام بود و استاد کلاس زبان، که همسر استادراهنمایم با او کلاس داشت و دوستم که در آموزشگاه دیدم و استادراهنمایمان مشترک بود، پیامک زدم و از آن‌ها خواستم این قضیه فعلاً بین خودمان بماند. به استاد زبان تاکید کردم که جلوی همسر استادراهنما چیزی نگوید و به دوستم گفتم اگر دوستت که آن روز در آموزشگاه باهات بود، از بچه‌های دانشگاه است هم بهش بگو به کسی حرفی نزند. دوستم بلافاصله زنگ زد و پشت تلفن غش کرده بود از خنده! گفت: "شارمین ببخشید؛ می‌خواستم همون وقت معرفی کنم نشد. دوستم که باهام بود، همسر استادراهنماست!" 😯🤦‍♀️🙄😬😒 تازه فهمیدم چرا استادراهنما یک دفعه لازم دیده به من سفارش کند به کسی چیزی نگویم!🤦‍♀️ از بس خجالت‌زده شدم، تا شروع سال تحصیلی، دیگر پایم را در دانشگاه نگذاشتم و حتی هیچ تماس تلفنی و ایمیلی با اسنادراهنمایم نداشتم. جلسه‌ی بعدی که جریان را برای استاد زبانم تعریف کردم، کلی خندید و گفت اسمس مرا که دیده حسابی گیج شده که وقتی شارمین خودش به همسر استادش شیرینی تعریف کرده ک جریان را گفته چرا از من می‌خواهد چیزی نگویم؟! 😂


۹. خیلی وقت‌ها من و مرجان، بعد از کلاس، تا در اصلی دانشگاه اصفهان یا تا انتشارات جنگل یا مجتمع پارک، پیاده می‌رفتیم (حدود ۴۰ تا ۶۰ دقیقه طول می‌کشید) و در راه کلی بستنی یخی و لواشک می‌خوردیم و می‌گفتیم و می‌خندیدیم. خیلی خوش می‌گذشت. 😍


۱۰. یک وقت‌هایی مرجان در مسیر رفتن به کلاس با ذوق برایم دستورپخت شیرینی یا غذایی را که تازگی پخته بود را با جزئیات می‌گفت! من هیچ نوع پخت و پز را دوست ندارم و گوش دادن به دستور پخت برایم حوصله‌سربرترین کار دنیا است! ولی مرجان گوشش بدهکار این حرف‌ها نبود و باید هیجانش را تخلیه می‌کرد! من به زور گوش می‌کردم و هی تذکر می‌دادم که حوصله‌ام رفت! بعد می‌رسیدیم کلاس و مرجان یک دور کل دستور پخت را با همان جزئیات برای زهره می‌گفت (چون من ذوق نکرده بودم و او به دلش نچسبیده بود!) و دو نفری ذوق می‌کردند. بعد استاد می‌آمد و برای او هم می‌گفت (چون ذوق زهره بهش دلگرمی داده بود!) و سه نفری با هم ذوق می‌کردند و من که مجبور شده بودم در عرض یک ساعت، سه بار دستور پخت بشنوم پوکرفیس‌وار نگاهشان می‌کردم فقط! 😬😬😬


۱۱. یک بار در راه برگشت از کلاس، من و مرجان در تاکسی آن‌قدر گرم حرف زدن شدیم که یادمان رفت کرایه بدهیم! خوش و خرم پیاده شدیم و راه افتادیم که ناگهان صدای بوق بلند تاکسی توجهمان را جلب کرد و تازه یادمان به کرایه افتاد! 😂

خودت باش
۲۹ مرداد ۰۰ , ۲۲:۲۲

عه.  پس بگو‌چرا اینقدر خوش گذشته...

پاسخ :

دلیل اصلیش همین بود :)
خودت باش
۲۷ مرداد ۰۰ , ۱۵:۲۹

چه خوب که با جزییات یادت مونده... 

پاسخ :

آخه خیلی خوش می‌گذشت. مرجان همون دختر عزت خانومه :) دیگه برو ته تهش :))))
سما نویس
۲۶ مرداد ۰۰ , ۱۱:۰۱

آخ.دلم برای این روابط استاد شاگردی و کلاس های حضوری لک زده.

پاسخ :

منم
ن. ..
۲۵ مرداد ۰۰ , ۱۲:۵۵

خوش به حال مردها 

فکرشو بکن بهش زن میدن حتی یواشکی! و بدون اطلاع خانواده اش! و بعد هفت هشت ماه میره دو هفته تعطیل می کنه مراسم می گیره تا همه چی آبرومند باشه!

حالا من زن سی و پنج ساله برای عقد باید اجازه بابام باشه جتی اگه عقد موقت باشه حتی اگه یبار طلاق گرفته باشم! چون شرط لازم و کافی!!! برای اینکه خودم بتونم نظر کافی برای ازدواجم بدم پاره شدن بکارتمه!!!! نگو نه که اگه بخدای خلاف حرف بابات باشه باید بری پیش یه مرد دیگه اونم غزیبه و نامحرم به اسم حاکم شرع!!! 

پاسخ :

الان حرفت ربطی به این جریان نداشت چون اون آقا هم همه مراسم خواستگاری تا عقد رو کاملا رسمی و با حضور و اطلاع و رضایت خانواده‌ش انجام داده بود. مساله این بود که خانواده پسر، ساکن اصفهان نبودن و این پسر این جا دانشجو بود و با یه دختر اصفهانی عقد کرد و قرار بوده بعد از مراسم رسمی ازدواج، برن سر خونه و زندگیشون. ولی حالا به هر دلیل، بعد یه مدت رفته بود خونه گرفته بود و خانمش هم رفته بود پیشش. بدون عروسی گرفتن و جهیزیه بردن. خب ظاهرا خونواده عروس این رو بد نمیدونستن ولی خونواده دوماد بد می‌دونستن که پسرشون در دوران عقد، با همسرش تو یه خونه زندگی کنه. (در حالی که معمولا برعکسه و خونواده عروس تو دوران عقد محدودیت ایجاد می‌کنن.) به خاطر همین دیگه رفتن عروسی گرفتن و بقیه آداب و رسوم رو به جا اوردن. در واقع بحث اجازه ازدواج نبود بحث رسم و رسوم جامعه بود.

و در ضمن این که به مردها یواشکی هم زن می‌زنن، به نظرم نهایت بی‌عقلی دخترها و خونواده‌هاشونه. وقتی قانونی نیست که از ما محافظت کنه، خودمون باید مراقب خودمون باشیم.
فندوقی
۲۴ مرداد ۰۰ , ۰۸:۰۳

سلام عزیزم. چقدر لذت بردم از خوندن وبلاگت و انرژی گرفتم. ممنون بابت این حال خوبی که نصیبم کردی.

دلم تنگ شده بود برای لحن نوشتن صمیمیت. امیدوارم همونطوری که حال دل منو خوب کردی حال دلت خوب باشه

پاسخ :

سلام فندوقی جان.
مرسی که به من لطف داری.
ان شالله همیشه دلت شاد باشه عزیزم
عین صاد
۲۳ مرداد ۰۰ , ۲۲:۵۶

سلام

چقدر خاطرات جذابی داشتید :)

باورم نمیشه همه اینا برای بعد از ارشدتون باشه😅

پاسخ :

سلام.
مرسی :)
بیش‌تر به خاطرات دوران دبیرستان می‌خوره 😂
صبا ..
۲۳ مرداد ۰۰ , ۱۶:۳۹

مورد هشت چی بوده یعنی که اینجا ننوشتی و خودت تنهایی خندیدی؟😁

پاسخ :

😁

یاس ارغوانی
۲۳ مرداد ۰۰ , ۱۵:۴۸

خیلی خوب بودن 😂

همیشه لبتون خندون و زندگیتون پر از آدمای خوب و اتفاقات شیرین :)

پاسخ :

فدات😘
مرسی عزیزم. ان شالله شما هم همیشه دلت شاد و لبت خندون باشه
حامد سپهر
۲۳ مرداد ۰۰ , ۰۸:۳۴

رابطه‌ی استاد شاگردی این شکلی خیلی باعث تشویق دانشجو میشه نه مثل بعضی استادهای عصا قورت داده‌

پاسخ :

بله درسته.
ما چون هم‌سن بودیم و شرایط یکسان داشتیم چنین رابطه‌ای بینمون پیش اومده بود. البته خب فروتنی استاد هم بی‌تاثیر نبود.
ربولی حسن کور
۲۳ مرداد ۰۰ , ۰۷:۵۱

سلام

3. توی شهر اسمشو نبر که بودیم رئیس شبکه از یکی از خانم دکترهای طرحی خواستگاری کرد و با هم عقد کردند. بعد هم یه خونه سازمانی گرفتند و چند ماه با هم زندگی میکردند. بعد انتقالی گرفتند و رفتند شهر خودشون و تا چند ماه بعد که رسما ازدواج کردند هرکدوم توی خونه پدر و مادرش زندگی میکرد!

پاسخ :

سلام.
چه قدر سخته این طوری! فقط هم به خاطر رسم و رسومات غیرمنطقی و دست و پا گیر.
نیــ روانا
۲۳ مرداد ۰۰ , ۰۰:۴۵

ولی بفرست براش

بزار اونم تو این روزها یک ذره تجدید خاطره کنه و حالش بهتر شه :))

پاسخ :

خیلی وقته ارتباطی با هم نداریم آخه :))
یاسی ترین
۲۳ مرداد ۰۰ , ۰۰:۳۶

فقط مورد هفتم 😂😂😂😂😂😂

 

چرا انقدر بدشانس آخه؟؟؟؟

 

پاسخ :

وای خیلی بد بود یاسی... 😂😂😂😂 مردم از خجالت
*AZRA* gh
۲۳ مرداد ۰۰ , ۰۰:۲۹

سلااااام وااای کلی خندیدم عالی بود😄😍😂

پاسخ :

سلام عزیزم.
همیشه خندون باشی.😍
خیلی وقت بود نبودی 
محمد حسین
۲۲ مرداد ۰۰ , ۲۳:۱۴

سلااام

چه خاطرات جالبی، حتما براش بفرستید، خوشحال میشه

پاسخ :

سلام.
مرسی.
دیگه خیلی وقته ازش خبر ندارم. فکر کنم شماره‌ش رو هم نداشته باشم :)
برای گرفتن آدرس کانال تلگرامم، کامنت خصوصی همراه با آدرس وبلاگتون بذارید
Designed By Erfan Powered by Bayan