کودکانه هایم تمامی ندارد

There Is No End To My Childhood

دلم آروم شد

خسرو شکیبایی بازیگر محبوب دوران نوجوانی‌ام بود؛ برای صدایش که می‌مردم! وقتی در نهایت تاسف و تاثر خبر فوتش را شنیدم یکی از اولین چیزهایی که به ذهنم رسید این بود که دیگر شعر جدیدی نمی‌خواند.

  • ادامه مطلب

گذری

۱. چند وقت پیش در گفتگو با یک هم‌دانشکده‌ای قدیمی و همکار فعلی، خبری دریافت کردم که تا مدت‌ها بعدش روی ابرها سیر می‌کردم. اگر شرایط آن طوری که برای او پیش رفته بود برای من هم پیش می‌رفت، به زودی اتفاق فوق‌العاده‌ای می‌افتاد.

از دفترچه خاطرات یک عمه (۱۷)

۱. دارم تلفنی با آرتین حرف می‌زنم که صدای آرتمیس به گوشم می‌خورد و آرتین سکوت می‌کند. ارتمیس وسط حرف زدن من، گوشی را از بابایش گرفته! ذوق می‌کنم و باهاش حرف می‌زنم. می‌گوید عمه و غش غش می‌خندد. 

و اما خواب شگفت‌انگیزم

اول پست قبل و پست قبل از پست قبل رو بخونید🙄

بخش دوم مقدمه خواب شگفت‌انگیزم

اول پست قبل رو بخونید

مقدمه خواب شگفت‌انگیز دیشبم 😂

ساختمان داخلی خانه ما این طوری بود که علاوه بر حمام و آشپزخانه، دو اتاق مجزا داشتیم و یک هال و یک سالن بزرگ که چسبیده بود به هال و یک حالت L مانند ایجاد شده بود. 

رفته بودیم یه جای رویایی

خیلی خوشگل بود. پاییز غوغا می‌کرد. زمین از برگ‌های نارنجی پوشیده شده بود. یه کم اون طرف‌تر، رودخونه بود؛ با صلابت و زیبا. 

تنها مشکل این بود که گوشیم رو جا گذاشته بودم و نمی‌تونستم از اون همه زیبایی شگفت‌انگیز عکس بگیرم. 

با این که دلم نمی‌اومد برم، گفتم: 

شارمین در جلسه سخنرانی

بین شرکت‌کننده‌ها نشسته و منتظر بودم کمی شلوغ شود تا سخنرانی‌ام را شروع کنم. 

حالا واکنش آدم‌ها:

  • ادامه مطلب

دیگه عمیق‌تر از این؟

همین الان فهمیدم مدیر گروهمون، که لحظه‌شماری می‌کردم از دستش خلاص بشم، رئیس دانشگاه شده😐

و من

دلم حرف‌های عمیق می‌خواد

نشسته‌ام به در نگاه می‌کنم (۲)

امسال برای ریختن کتاب‌های نمایشگاه مجازی در سبد خریدم، خیلی وسواس به خرج ندادم و از آن همه بالا و پایین کردن و حذف و اضافه خبری نبود. 

انگار که یک کوه سفر کرده از این دشت، این قدر که خالی شده بعد از تو جهانم

حتی حالا که رفتنش را (مثلا) پذیرفته‌ام و با خدا و حکمتش تا حدی کنار آمده‌ام، گاهی با تصور این که دیگر در هیچ کجای این کره خاکی نیست و نخواهد بود، تمام روحم درد می‌گیرد...

قرار کاری

ساعت ده و نیم صبح شنبه (امروز) جلسه داشتیم.
البته توی نامه‌ای که از طریق اتوماسیون ارسال کرده بودیم، نوشته بودیم ساعت ۱۰ صبح چهارشنبه (هفته قبل). 
بعد من زنگ زده بودم به فردی که با او جلسه داشتیم و گفته بودم:

عمق رفاقت...

با رفیق جان ۱ و رفیق جان ۲ از دوران دبیرستان دوستم. یعنی بیش‌تر از ۲۰ سال. و این رفاقت خیلی دلچسب است. 
با این حال، چند وقت پیش اختلافی بینمان پیش آمد و همه از هم دلخور شدیم. 
برای گرفتن آدرس کانال تلگرامم، کامنت خصوصی همراه با آدرس وبلاگتون بذارید
Designed By Erfan Powered by Bayan