اول پست قبل و پست قبل از پست قبل رو بخونید🙄
از خواب بیدار شدم و دیدم خانه شلوغ است؛ حتی داخل اتاق من هم آدم بود. با تعجب دور و برم و را نگاه کردم و دیدم که ای دل غافل! پارتیشنی که اتاقم را از بقیه قسمتها جدا میکرد، دردار شده و چهار لنگ درش هم باز است و مردم میروند و میآیند.
در لحظه زدم زیر گریه و رفتم مامان را پیدا کردم و همان طور که با تمام وجود گریه میکردم در میان هق هقهایم ازش میپرسیدم که آخر چرا این کار را با من کردی و چرا حداقل قبلش بهم خبر ندادی؟
واکنش مامان چی بود؟! از همان خندههایی تحویلم میداد که هر وقت میداند حق با من است ولی میخواهد کار خودش را بکند تحویلم میدهد.
و من داشتم از گریه میمردم! البته وسط گریههایم، دو تا دختر کوچولوی خوشگل ۵_۶ ساله آمدند که موهایشان را برایشان ببافم. موهای یکی را بافتم و دوباره یادم افتاد چه بلایی سرم آمده و زدم زیر گریه و موهای آن یکی را نبافتم.
با همان گریه شدید، گاهی به اتاقم میرفتم و از خانمهای فامیل میخواستم بچهشان را در اتاق دیگری بخوابانند و نمازشان را جای دیگری بخوانند. اما هیچ کس محل نمیگذاشت.
گاهی میرفتم پیش مامان تا هقهقکنان مراتب اعتراضم را به سمع و نظرش برسانم.
گاهی هم میخوابیدم به این امید که شاید دارم کابوس میبینم و بگذار بخوابم تا از خواب بپرم و تمام شود!
شاید ۷_۸ بار این فرایند تکرار شد و وقتی مطمئن شدم خواب نمیبینم، شروع کردم به تهدید که من دیگر توی این خانه نمیمانم. مامان هم همان لبخند شیطنتآمیزش را حفظ کرده بود و میگفت خودت کم کم میفهمی.
حرصم گرفته بود. بهش گفتم مامان فکر نکن این دفعه مث دفعات قبله که بتونی با یه لبخند سر و ته قضیه رو هم بیاری. من واقعا دارم میرم.
بعد چمدانم را برداشتم و تند و تند به حیاط رفتم. آرمین و خواهرهایم آنجا بودند. کمی حرف زدیم و از حرفهایشان فهمیدم از زمانی که من خوابیدهام تا زمانی که بیدار شده و دیدهام که پارتیشن، در دارد، سالها گذشته است!!!
بلافاصله و خیلی عادی، حرف عجیب و غریبشان را پذیرفتم و شروع کردم سراغ بگیرم که در این سالها برای هر کسی چه اتفاقی افتاده است.
و تنها چیزی که از جوابهایشان یادم مانده این است که آن پسری که آرمین بود، در واقع پسر آرمین بود و آن دو تا دختری که موهای یکیشان را بافته بودم، دخترهای خودم بودند!!!!🙄😂😂😂😂
بعد هم که از خواب ببدار شدم. پایان!😐😐😐
- شنبه ۹ بهمن ۰۰ , ۱۳:۰۳
- ادامه مطلب