اول پست قبل رو بخونید
گذشت تا این که آرتین عقد کرد و ما برای تازهعروس و داماد، اتاق جدا نداشتیم. آن وقت فقط میماند فداکاری من که گاه و بیگاه اتاقم را تحویلشان میدادم و خودم آواره هال و سالن و آن یکی اتاق میشدم.
بالاخره تصمیم گرفته شد که آرزوی دیرینه من تحقق یابد و بخشی از سالن را با پارتیشن جدا کنیم. من هم در نقش یک خواهرشوهر مهربان و فداکار قبول کردم بخشی که جدا میشود را بردارم و اتاق بزرگ و دلبازم را تقدیم عروس و داماد کنم. اما واقعیت این بود که خودم سالها بود آرزوی یک اتاق جمع و جورتر و دنجتر را داشتم.
برای گذاشتن پارتیشن، از من سوال شد که آیا میخواهم دری رو به هال داشته باشد یا نه. طبیعتا جوابم منفی بود و در میان سیل اعتراض و نارضایتی عمیق خواهرزادهها، پارتیشن بیدر، اتاق کوچکی برایم ساخت که هیچ راهی به هال نداشت و من اسبابکشی کردم.
در عوضِ ناخشنودی خواهرزادهها، دوستانم خیلی خوشحال و شاد و خندان بودند که اتاقی به این دنجی نصیبم شده است و هر وقت بخواهند میتوانند بیسروصدا بیایند و بروند و کسی هم خبردار نشود. منحرفترهایشان سر به سرم میگذاشتند که: شارمین پسر هم میتونی بیاری خونه!😂
خلاصه زندگی من در اتاق دنج و کوچکم شروع شد. با این که برای هر بار رفتن به هال، آشپزخانه، حمام و... مجبور بودم در سرما و گرما، از اتاقم خارج شوم و بعد از گذر از ایوان به مقصد برسم، ولی راضی بودم.
حتی این که مامان گاه و بیگاه غر میزد که اتاقمان تاریک شده است هم خللی به شادی من وارد نمیکرد. فقط در پاسخ به این حرفش که وقتی دادا عروسی کرد باید برگردی به اتاق خودت و پارتیشن را برمیداریم، سوتزنان صحنه را ترک میکردم.
آرتین عروسی کرد. من اعلام کردم که حاضر نیستم اتاق نقلیام را پس بدهم و همچنان سنگر را حفظ کردم.
- شنبه ۹ بهمن ۰۰ , ۱۲:۴۸
- ادامه مطلب
- |