1. بچه که بود، وقتی برایش بساط عصرانه راه میانداختیم، برای جمع کردن آن هیچ کمکی نمیکرد؛ قیافه حق به جانب به خودش میگرفت و با لحنی کاملا منطقی میگفت: «هر کی اینا رو آورده خودشم باید ببره»! وقتی هم خودش برای خودش چیزی می آورد تا بخورد بعد از تمام شدن، میگفت: «آجی بیا اینا رو جمع کن تا یه کارشم تو کرده باشی!» 😳
2. بچه که بود ما تقریباً هر شب برای نماز جماعت میرفتیم مسجد. آرمین میرفت در قسمت مردانه اما دم و دقیقه میآمد این طرف، صدایمان میکرد، چیزی میگفت و میرفت. یک وقتها شیرین را صدا میزد میرفت دم در زنانه؛ بهش میگفت: «به آجی شارمین بگو بیاد کارش دارم.» هر چه شیرین اصرار میکرد: «به خودم بگو بهش میگم» قبول نمیکرد. شیرین مرا صدا میکرد میرفتم دم در، آرمین میپرسید: «آجی کی میریم خونه؟» یعنی سوالی که اگر از شیرین هم میپرسید جواب میگرفت!
3. انتخابات ریاست جمهوری بود. آن وقتهایی که من داغ سیاست بودم و از یکی از کاندیداها به شدت حمایت میکردم. آرمین هنوز مدرسه نمیرفت یا شاید کلاس اول بود. هر جا عکسی از کاندیدای مورد نظر من میدید، با ذوق برمیداشت می آورد به من میداد و من هم مجبور بودم کلی برایش ذوق و تشکر کنم و نشان دهم که خوشحال شدهام. اما به محض این که سر موضوعی دعوایش میکردم یا کاری را که میخواست برایش انجام نمیدادم، با آن عکسها، کنار آبگرمکن بود و همه آنها را با استفاده از شعله آبگرمکن میسوزاند و بلند بلند آرزو میکرد که او رای نیاورد و رقیبش رای بیاورد که خیلی هم بهتر است! :)))
4. از وقتی زبان باز کرد، به تلفنهای طولانی من گیر میداد! همه دوستانم هم در جریان بودند. میآمد میایستاد کنارم و با صدای بلند میگفت: «آجی بسه دیگه! بابا چقد باید پول قبض تلفنای تو رو بده؟!»😐 اصالت اصفهانی موج میزد. ولی حالا کجایش را دیدهاید؟ معمولا در جوابش میگفتم: »نه آجی! اون زنگ زده.» ارمین هم راضی میشد و میرفت. ولی دو دقیقه بعد برمیگشت و میگفت: «اجی خب اون زنگ زده باشه؛ بالاخره که باباش باید پول قبض رو بده.»😂 در واقع، آرمین از این که من مدتی طولانی با فردی دیگر حرف بزنم و حواسم به او نباشد بدش میآمد.
5. ۳_۴ ساله بود. رفیق جان بهش میگفت: «تو داماد خودم هستی.» کم کم متوجه شدیم آرمین که آن همه رفیق جان را دوست داشت، حالا از او دوری میکند و خجالت میکشد! کم کم فهمیدیم فکر میکند داماد یعنی شوهر! 🤦♀️ (چون درست در همان سن آرمین، خواهرم تازه عقد کرده بود و آرمین میدید که هر کس میخواهد در مورد شوهر خواهرم حرف بزند میگوید داماد)
6. همین رفیق جان، صدایش از صدای من هم لوس تر است! از طرف دیگر، از وقتی آرمین بزرگتر شده بود و دیگر در جمع دوستان من حضور پیدا نمیکرد، رفیق جان او را نمیدید و هنوز تصور همان پسر کوچولوی گذشته را در ذهنش داشت. به خاطر همین، وقتی تلفن میزد و آرمین گوشی را برمیداشت، صدایش را از چیزی که هست لوستر میکرد و با او احوالپرسی میکرد. بعد هم میپرسید: «شارمین جون خونهس؟» آرمین که از برخورد بچگانه رفیق جان بدش میآمد، خیلی عادی به او جواب میداد ولی وقتی میخواست مرا صدا بزند، بدون این که گوشی را از جلوی دهانش کنار ببرد، لحن و صدایش را عین رفیق جان میکرد و میگفت: «شارمین جون خونه ای؟» 🤦♀️😂 #انتقام_سخت🤦♀️
7. دانشجوی لیسانس که بودم، یک مقنعه ابردوزی شده داشتم. خب این مقنعهها، نقابشان حالت دارد و کمی بالا میایستد. مخصوصا اگر قسمتی که کنار گونهها قرار میگیرد را تا نزنید. من قسمت پایین گونه را طوری تا میزدم که حالت نقاب حفظ شود اما موهایم هم پوشیده باشد. یک بار وقتی داشتم با آرمین، که احتمالا آن موقع ۵_۶ ساله بود، بیرون میرفتم همان مقنعه را سر کردم. دم در که رسیدیم گفت: «آجی موهات پیداس!» (غیرتی که این یک الف بچه روی من داشت، بابایم هم نداشت😁). بهش گفتم: «نه آجی! تو چون کوچولویی، از اون پایین میبینه. از رو به رو پیدا نیست.» خیلی جدی گفت: «خب آجی یه وقت یکی اینجوری (خم شد به سمت پایین) نگا کرد.»😁 خلاصه رفتیم بیرون. همان وقت دختر همسایه روبه رویمان ظاهر شد که حسابی تیپ زده بود. آرمین تا چشمش به او افتاد، با لبخند شیطانی به من نگاه کرد و بلند بلند، طوری که دختر همسایه هم بشنود، گفت: «آجی دیگه چادر سرت نکن. به جاش یه عالمه ارایش کن و موهات رو این جوری بریز رو صورتت و با کفش پاشنه بلند بیاد بیرون!» من: 😳 دختر همسایه: 🤪 آرمین: 😏 کیان اسلام: 😱
8. تا کلاس اول، نمیتوانست حرف ر و ل را درست تلفظ کند. هر دو را میگفت ی. ولی با اعتماد به نفس کامل، کلی پرحرفی میکرد و برایمان جوک میگفت. رویم به دیوار، جوک قومیتی هم یاد گرفته بود و ان را این طور شروع میکرد: "یه یوز یه یُیِی بودس..."🤦♀️😏 ترجمه اش با خودتان!
9. یکی از صحنه های ساده ولی دلچسبی که هنوز به طور تصویری جلوی چشمم است وقتی است که بغلش کرده بودم و با مامان به خانه عمو میرفتیم. آرمین لپش را چسباند به لپم و خوابش برد😍
10. کلاس
پنجم دبستان را که تمام کرد، بابا او را سپرد دست جوانی که کارش رنگ آمیزی و
آماده سازی وسایل چوبی بود. جوان گفته بود شاگرد نیاز ندارم و بابا بهش
گفته بود نمیخواهد کار یادش بدهی یا حقوق بدهی. خودم بهت پول میدهم تا بهش
بدهی و پیشت باشد. فقط نمیخواهم تابستانی رها شود. قرار شده بود کارهایی
مثل تمیز کردن مغازه و چایی درست کردن و... را انجام دهد. اما بعد از یک
ماه، دیدیم خود جوان به آرمین حقوق داده! بابا ازش سوال کرده بود و او گفته
بود، آرمین همین طور که مثلا داره جارو میزنه گوشه چشمش به منه که دارم
کار میکنم و همین جوری یه سری چیزا رو یاد گرفته. منم دیدم حیفه بچه به این
بااستعدادی و علاقمندی. یادش دادم و بعضی قسمتهای کار رو میسپرم بهش. خیلی
زرنگه و از کارش راضی ام. :)
11. کلا نمیشد تنبیهش کرد! چیزی که خیلی دوست داشت کامپیوتر بود. بهش میگفتم اگر فلان کار را انجام ندهی، یک هفته نمیتوانی از کامپیوتر استفاده کنی. فلان کار را نمیکرد و خودش به طور خودجوش، یک هفته اسم کامپیوتر را نمی آورد. فکر میکردم خب دارد صبورانه دوران محرومیتش را تحمل میکند. اما هفته دوم هم میگذشت و همچنان وانمود میکرد چیزی به اسم کامپیوتر وجود ندارد. هفته سوم میگفتم: آرمین اگه دوست داری میتونی کامی رو روشن کنی. با صلابت تمام میگفت: نه نمیخوام 😶
12.
نوجوان بود. خانم همسایه که یک پیرزن تنها و مریض بود، مامان را دید و بهش
گفت: «خوب شد دیدمت. واقعا عجب بچه ای تربیتی کردی!» مامان یک لحظه ماند
که چه شده؟! خانم همسایه گفت: بهش پول دادم بره برام خرید کنه. رفت خرید و
اومد. هر چه قدر اصرار کردم یه کم پول یا خوراکی ازم بگیره قبول نکرد. گفت
مگه واسه این چیزا کمکتون کردم؟ یکی دیگر از همسایه ها هم که چند کوچه آن
طرف تر از ما هستند، همین چند وقت پیش به مامان گفته بود که آرمین بارها و
بارها بدون هیچ چشمداشتی برایش خرید کرده و به خانه شان برده بود.
13.
کلا پیرزن و پیرمردها را دوست داشت. فکر میکنم یک سال پیش بود تقریبا.
قرار بود بیاید و با هم جایی برویم. دیر کرد. زنگ زدم جواب نداد. وقتی
برگشت با خوشحالی گفت یک پیرزن بهش گفته میشه بهت آدرس بدم خریدهای منو
ببری دم خونمون؟ آرمین قبول کرده بود. پیرزنه گفته بود: خودمم مث
مادربزرگت. اگه بد نمیدونی خودمم برسون! :) خلاصه پیرزن با بار و بندیلش
پشت موتور آرمین سوار شده بود و رفته بود خانه! آرمین با کیف میگفت: انقد
دعام کرد! :)
14.
می شد به آرمین تکیه کرد. همیشه آماده کمک بود. اگر چیزی در خانه خراب
میشد، دست برنمیداشت تا درستش کند. همین تابستان بود که من همه کلیدهایم را
در کلینیک جا گذاشته بودم و در اتاقم هم قفل بود. آرمین چهارپایه گذاشته
بود جلوی در و سعی میکرد پنجره بالای در را با چاقو باز کند تا ببیند میشود
از پنجره رفت تو و چیزهایی را که من نیاز دارم بهم بدهد. دستش خون افتاده
بود ولی تلاش را رها نمیکرد. در نهایت با اصرار کشاندمش پایین. :)
15.
حتی از بچگی این طوری بود که هر وقت من غذایی را مثلا به خاطر این که پیاز
یا گوجه فرنگی در آن است نمیخوردم، برایم غذا میکشید و مینشست با قاشق،
یکی یکی پیازها و گوجه فرنگیها را جدا میکرد تا من آن غذا را بخورم.
16. از همان کودکی اش، برای همه کارهای مردانه میشد رویش حساب کرد. حتی نمیگذاشت من یک چارپایه را جا به جا کنم. هر وقت بیرون بودم، قبل از این که زنگ بزنم، خودش زنگ میزد: آجی اگه دیدی ماشین نیست بگو بیام دنبالت.
17. در محله ما، خیلی رسم نیست خانمها و آقایان با یکدیگر سلام و احوالپرسی کنند. اما آرمین به همه سلام میکرد. خانم همسایه، چند روز بعد از رفتن آرمین، میگفت: یک بار نشد منو ببینه و همین جوری رد بشه. فقط نمیگفت سلام ها! میگفت سلام همسایه! خوبین؟ میگفت مثل پسر خودم دوسش دارم. هنوز هم وقتی سر مزار می آید گریه میکند.
18. با آرمین حسابی میشد خندید. یک وقتهایی جلوی کامپیوتر نشسته بودم و غرق کارهای دانشگاه میشدم. بیشتر از یک ساعت، نمیگذاشت از هم بی خبر باشیم. می آمد نوی اتاقم و شروع میکرد به حرف زدن و مسخره بازی در آوردن. اولش میگفتم آرمین برو کار دارم. ولی کم کم آن قدر حرف میزد و شوخی میکرد که یک دفعه خودم را میدیدم که از شدت خنده دلم را گرفته ام و اشک از چشمهایم سرازیر شده است. وقتی کمی میخندیدیم میرفت.
19. سپهر و نرجس، 5-6 سال کوچکتر از آرمین هستند و یک جورهایی بچگیشان با هم گذشت. خیلی خیلی با هم رفیق بودند. به جای دایی، صدایش میکردند: دادا (همان داداش به زبان اصفهانی). واقعا برایشان برادر بود. عین سه تفنگدار با هم دست به یکی میشدند برای سر به سر من گذاشتن و رهبری و برنامه ریزی و ایده پردازی همه عملیات هم با آرمین بود! فقط با حرف آرمین بود که این دو تا بچه حاضر میشدند خاله عزیزتر از جانشان! را اذیت کنند! اما اگر مثلا من کار داشتم و بچه ها مزاحمم میشدند هم همین آرمین بود که جمعشان میکرد و سرشان را گرم میکرد تا سراغ من نیایند. وقتی با آرمین بودند ما فقط صدای جیغ شادی و خنده های از ته دل میشنیدیم. بعدها که بچه های دیگر به دنیا آمدند هم برنامه همین بود. الان مهدی و سارا وقتی خواب آرمین را می بیننند، توی خواب هم مشغول بازی جشن پتو و جنگ پشتی هستند! همه آنها، بودن با آرمین را به هر کاری و هر چیزی ترجیح میدادند.
20. مدتی بود آرمین میزد زیر آواز و یک شعر طنز را طوری میخواند که من از خنده روده بر میشدم. یک روز همان شعر را برای نرجس و زینب خواندم. فقط نگاهم کردند. آرمین رسید. بهش گفتم: آجی بیا این شعره رو برای بچه ها بخون. از همان مصرع اول، بچه ها از خنده روده بر شدند. از بس بانمک میخواند. حتی حرف زدن عادی و حتی چهره اش هم یک جور بانمکی بود. نه این که چون برادرم است و عاشقش هستم این را بگویم. همه میگفتند.
21. از وقتی یادم می آید، کسانی که آرمین را دورادور میشناختند، میگفتند: «من از آرمینتون خیلی خوشم میاد. نمیدونم چرا. ولی یه جوریه که به دل آدم میشینه.» من هم میگفتم: «شما یه هفته باهاش زندگی کن ببین من چی میکشم از دستش!» و منظورم همان شوخیها و سر به سر گذاشتنهایش بود که البته هیچ کس با من همدردی نمیکرد و همه ذوق میکردند که: وای چه بامزه!
22. حتی یک بار هم نشد بدون گفتن: «دستت درد نکنه مامان/ آجی» از سر سفره بلند شود. حتی اگر قبلش در رابطه با دستپخت من، کلی سر به سرم گذاشته بود!
23. چیزی که در هر شرایطی، بیش از اندازه به آن پایبند بود، کمک به مظلوم و ضعیف و نیازمند بود. اگر بین دوستان و همسالانش کسی بود که دیگران مدام دستش می انداختند و قدرت دفاع از خودش را نداشت، آرمین حامی اش میشد و به خاطرش جلوی بقیه می ایستاد. اگر میدید کسی چیزی نیاز دارد که به هر دلیل نمیتواند تهیه کند، طاقت نمی آورد و هر طور شده برایش تهیه میکرد.
24. هر وقت کاری داشت که میخواست من همراهی اش کنم یا برایش انجام دهم، اول کلی پرس و جو میکرد تا مطمئن شود کارم را به خاطر او تعطیل نکرده ام.
25. همیشه ریاضی را میگذاشت برای قبل از امتحان. من برایش نمونه سوال طراحی میکردم. جواب میداد. تصحیح میکردم و مواردی را که بلد نبود باهاش کار میکردم. معمولا یک یا دو روز کامل، همه کار و زندگی ام را تعطیل میکردم تا با آرمین ریاضی کار کنم! کلاس چهارم که بود، از ماه قبل از امتحان، بهش اولتیماتوم دادم که اگر از الان آمدی روزی یک ساعت ریاضی کار کردی که هیچ. نیامدی من روز قبل از امتحانت، یک سوال هم باهات کار نمیکنم. هی امروز و فردا کرد تا شد روز قبل امتحان. گفتم من سر حرفم هست. نشسته بود آن طرف اتاق و حسابی نگران امتحانش بود. می شنیدم که زیر لبی خدا را با همه ائمه به یاری طلبیده تا دل سنگ مرا نرم میکند. همان طور زیر لبی میگفت: «خدایا کمک کن! یا امام علی کمکم کن. یا امام حسین کمک کن!» کمی اینها را میگفت و بعد دوباره برمیگشت طرف من که: «آجی میشه این دفعه رو باهام کار کنی؟» :)))
26. همیشه برای گربه ها و سگهای بی سرپناه غذا می برد. هر بار باقیمانده های غذا را برمیداشت و میرفت برای سگ گرسنه ای که در فلان جا دیده یا می انداخت در باغ متروکه دیوار به دیوارمان تا گربه ها بخورند. حواسش بود داخل باغچه خودمان نگذارد تا گربه جمع نشود و من نترسم.
27. وقتی خیلی کوچک بود، بابابازی میکردیم. آرمین بابای من بود. مثلا میخواستم بهش درس اخلاق بدهم که بفهمد چه کار زشتی است که بچه هی بگوید من این را میخواهم آن را میخواهم. میشدم بچه پرتوقعی که هی از بابایش پول میگیرد یا ازش میخواهد چیزی بخرد. آرمین هم با خوشرویی همه را انجام میداد. یک بار بهش گفتم: «آجی همهش نباید بگی باشه. یه بار بگو پول ندارم. یه بار بگو تازه برات خریدم. » خیلی جدی گفت: «من از اون بابا خوبام» :)))
باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی (1) (2)