کودکانه هایم تمامی ندارد

There Is No End To My Childhood

باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی (2)

لطفا برای شادی روحش صلوات بفرستید.

 8. یادم نمی رود هیچ وقت! روز اولی که مامان و آرمین را از بیمارستان آوردند، نرفتم مدرسه! آن هم روزی که با معلمی کلاس داشتم که به شدت دوستش داشتم و برای کلاسهایش لحظه شماری میکردم! مینشستم بالای سر آرمین و نگاهش میکردم. مهمان که می آمد، مامان میگفت زشته؛ بلند شو. انگار به عمرت بچه ندیدی!

9. روزهای اول، مامان شیر نداشت. آرمین هم به هیچ صراطی مستقیم نبود و اصلا شیشه پستانک را نمیگرفت و شیر خشک نمیخورد و در نتیجه گرسنه میماند و گریه که میکرد. من هم مینشستم پا به پایش گریه میکردم! تصور این که بچه به آن کوچکی، از یک نیاز برآورده نشده رنج میکشد، عذابم میداد! حالا بماند که آرمین زرنگتر از این حرفها بود و آن قدر در برابر شیشه شیر مقاومت کرد و به سینه مامان چسبید و تلاش کرد، تا بالاخره سینه مامان پر از شیر شد و هیچ نیازی به شیر خشک نبود. در حالی که همه ما بچه های دیگر، به محض این که کمی گرسنگی بهمان فشار آورده بود، به شیشه شیر رضایت داده بودیم و مامان هم با این فکر که مدلش این طوری است که شیر ندارد، همه مان را  عمدتا با شیر خشک بزرگ کرده بود! تازه فهمیده بودیم ما هم اگر آن قدر شکمو نبودیم و کمی تلاش و صبوری میکردیم، حتما میتوانستیم از شیر مادر تغذیه میکنیم. خب آرمین از همان روزهای اول، با همه فرق میکرد! یادم هست وقتی پستانک را در دهانش میگذاشتیم، بلافاصله بیرون می انداخت. حتی اگر با دست آن را میگرفتیم تا نتواند بیرون بیندازد، به محض این که دستمان را برمیداشتیم، بیرون می انداخت! :)

10. فقط چهار روزش بود که خودش به تنهایی و بدون هیچ کمکی به غلتید و روی شکم خوابید که البته چون نمیتوانست گردن بگیرد، به دادش رسیدیم! :)

11. کمی دیرتر از بچه های دیگر راه افتاد و چون از اول، نسبت به همسالانش درشت تر بود، خیلیها فکر میکردند مشکلی دارد و باید ببریمش پیش پزشک. اما مامان میدانست که راه افتادن بچه دیر و زود دارد و سوخت و سوز ندارد. از یک جایی به بعد هم بلد شده بود راه برود و عمدا نمیرفت. ترددش به این صورت بود که مینشست روی زمین، یکی از پاهایش را به طرف جلو دراز میکرد و پای دیگرش را از زانو تا میزد. بعد یک دستش را روی زمین، کنار بدنش میگذاشت و با تکیه به آن، باسنش را بالا میبرد و کمی جلوتر پایین می آمد و به سرعت پیش میرفت. خیلی خنده دار بود. بعد یک روز، ناگهان بلند شد ایستاد و راه رفت! به همین سادگی! ما هم جیغ و داد و ذوق و... ایستادیم دورش (با فاصله) و اغوش باز میکردیم و تشویق که بیا بغل خودم. طرف هر کسی میرفت، ذوق مرگ میشد که انتخاب شده است؛ اما آرمین تا نزدیکش میرفت و بعد با لبخند شیطانی برمیگشت طرف یک نفر دیگر! :)))

13. از دیگر شاعرانه هایش این که وقتی 4 ساله بود، یکی از دخترهای فامیل ازدواج کرد و اسم همسرش یوسف بود. چند روز بعد، قرار بود برویم کوه صفه. آرمین داد میزد که: «میخوایم بریم کو صفه/ اسمی دوماد یوسفه!»

14. از بچگی عاشق حیوانات بود. بابا برایش جوجه خریده بود. زیاد. 3-4 ساله بود. صبح زود بیدار میشد میرفت لانه جوجه ها را باز میکرد تا در حیاط رها باشند. اما انتظار داشت خودشان شعور داشته باشند و از باغچه بیرون نیایند. یک لنگه دمپایی دستش میگرفت و کشیک میداد. وقتی جوجه ها بیرون می آمدند با همان لنگه دمپایی دنبالشان میکرد و به عنوان فحش، داد میزدکه «شوما همیجورید!» نمیدانم چرا فکر میکرد این فحش است. با هر کس دیگر هم که دعوایش میشد، بهش میگفت: «تو همیجوری»! :)))

15. از همان اول هم با مساله مرگ خیلی راحت بود! 3- 4 ساله بود که بابا برایش دو تا جوجه رنگی خرید: صورتی و نارنجی. با همفکری هم، اسمشان را گذاشتیم: «قوزولی» و «ناقاطی»!!! هر دو به لهجه اصفهانی، یعنی کم و کوچک (مثلا اگر به کسی بگویی یه قوزولی اون ور تر بشین، یعنی کمی آن طرفتر بشین یا اگر بگویی یه ناقاطی ماست ریخته تو پیاله. یعنی کمی ماست در کاسه ریخته است!). آرمین عاشق قوزولی و ناقاطی بود و به خاطر همین وقتی یکی از آنها مرد، من فکر کردم چه کار کنم که ناراحت نشود و چه طوری بهش بگویم. ولی او خیلی راحت جوجه از دنیا رفته را برد داخل باغچه خاک کرد! اصلا انگار نه انگار!

16. از بس همیشه از سر و کولم بالا میرفت، گاهی مجبور میشدم برای درس خواندن، به جاهایی بروم که از دسترسش دور باشم. مدتی بود به پشت بام میرفتم. کم کم فهمید. آمد پشت در پشت بام و با گریه گفت: «آجی شارمین در رو وا کن. فکر کردی پشت بوم رو خریدی؟!» با خنده رفتم در را باز کردم و با هم رفتیم پایین. وقتی سرگرم بازی شد، برای مامان تعریف کردم که آرمین آمده بود پشت در این را میگفت و من غش کرده بودم از خنده. بعد از کمی استراحت دوباره رفتم بالا. آرمین هم مثل جوجه ای که پشت سر مرغ راه میرود، دوباره راه افتاد آمد بالا و شروع کرد همان طوری در بزند و همان حرفها را تکرار کند. فقط این بار جمله جدیدی هم اضافه کرده بود: «میدونم الان غش کردی از خنده!»

17. چهار پنج ساله بود. برایش دو تا کتاب خریدم ولی بهش نشان ندادم. فقط گفتم: «آجی برات یه هدیه گرفتم؛ اگه فلان کار رو بکنی بهت میدم.» انتظار داشتم ذوق کند. ولی زد زیر گریه! گفت تو اول باید هدیه رو بهم بدی بعد بگی فلان کار رو بکن. وگرنه من چه طوری اون کار رو بکنم؟ گفتم خب اگه هدیه رو دادم و اون کار رو نکردی چی؟ دوباره از اول عزا گرفت که تو به من اعتماد نداری!!! خلاصه کتابها رو بهش دادم و او هم کار را انجام داد. ولی تا مدتها بهم میگفت: آجی اون روز خیلی از دستت ناراحت شدم! :)))

18. همه دوستان دوران دبیرستانم از آرمین خاطره دارند. (یعنی زمانی که آرمین بین 1 تا 5 سال سن داشت.). همیشه از سر و کولشان بالا میرفت. اگر می آمدند دم در خانه، با زور میکشیدشان تو. یک بار رفیق جان آمده بود. آرمین هم خیلی خوشحال بود. ولی نمیگذاشت بنشیند. میگفت: اینجا نشین، اینجا گاوهایم را بسته ام.... این طرفی نرو پایت را میگذاری روی تخم مرغها... اینجا سبزی کاشته ام، لهشان نکنی... اه اه پایت را گذاشتی توی پوتی ببعیها! همه اینها تصوراتش بود!
  • ادامه مطلب
x
۲۵ آذر ۹۹ , ۰۷:۳۰

عزززیزم :) 

روحش شاد :) 

فقط اونجا که گفته بود کوه صفه ...یوسفه....

پاسخ :

:)
مرسی عزیزم.
😁
غ ز ل
۲۲ آذر ۹۹ , ۱۶:۰۷

چه اسم های با مزه ای برای جوجه ها گذاشته بودید

البته من تا حالا این کلمه ها رو نشنیده بودم :))

 

چه خوب که باهاش اینقدر خاطره قشنگ داری

روحش قرین رحمت

پاسخ :

😁

از وقتی آرمین به دنیا اومد تا همین سه ماه پیش، همه زندگی من باهاش گذشت.اندازه همه روزهایی که بود ازش خاطره های خوب دارم 😍


سلامت باشی عزیز دلم. دختر گلت رو ببوس و بچلون 😘
بانوچـه ⠀
۲۲ آذر ۹۹ , ۱۱:۱۴

روحش شاد باشه... خدا به شما و بقیه اعضای خانواده صبر بده.

 

پاسخ :

ممنون عزیزم. خدا رفتگانت رو رحمت کنه و عزیزات رو برات نگه داره
خودت باش
۲۱ آذر ۹۹ , ۲۲:۰۱

فقط شماره ۱۳!

راستی یادته هر وقت تلفنی با کسی صحبت میکردی چی می گفت؟

پاسخ :

😁
عه خوب شد یادم آوردی... تو پست بعدی مینویسم 🙂
آتشی برنگ اسمان
۲۱ آذر ۹۹ , ۱۹:۴۸

خدا رحمتشون کنه

الهم صلی علی محمد و ال محمد

این بغض و اشک از اولین روزی ک داداش عزیزت رو از دست دادی با خوندن هر پست سراغ من میاد.... اخ از حال تو

پاسخ :

زنده باشی. خدا رفتگانت رو رحمت کنه.

ممنون از همدلیت عزیزم... باید کم کم بهتر بشم دیگه 🌷
ربولی حسن کور
۲۱ آذر ۹۹ , ۱۵:۴۶

سلام 

یه لحظه اومدم بنویسم خدا حفظش کنه بعد یکدفعه یادم اومد که....

ببخشید 

خدا شما رو برای خانواده تون حفظ کنه

راستی توی شماره نه منظور از بقیه بچه ها بچه‌های خانواده خودتون بود؟ چون یادم نمیاد چیزی از سایر بچه‌های خانواده نوشته باشین

پاسخ :

سلام اقای دکتر.
من یه وقتایی تو کوچه خیابون، یه پسر قد بلند با کاپشن مشکی و شلوار جین میبینم لبخند رو لبم میاد که: عه! آرمین!
وقتی یه نفر با شدت زنگ در رو میزنه یه لحظه از ذهنم میگذره: آرمین اومد!
یه وقتا میخوام جایی برم یا کاری دارم اولین چیزی که به ذهنم میرسه اینه که زنگ بزنم به آرمین....
.
.
ممنون. سلامت باشید. خدا خودتون و خانوادتون رو حفظ کنه و رفتگانتون رو بیامرزه...
.
.
بله برادر و خواهرام.
 در مورد بچه هاشون گاهی پست میذاشتم.
در مورد خودشونم با اسم مستعارشون (و بدون اشاره به این که خواهر یا برادرمه)گاهی چیزهایی نوشته م.
محمد حسین
۲۱ آذر ۹۹ , ۱۳:۰۹

کلاسای آنلاین اصلا خوش نمیگذره :(

هم تکلیف هم امتحان

هم انرژی کم استاد و بچه ها

پاسخ :

به اساتید هم اصلا خوش نمیگذره😕
اصلا کل یوم فی الکلاس و کل ارض دانشگاه شده واسمون!
هوپ ...
۲۰ آذر ۹۹ , ۱۱:۵۶

میدونی با لبخند همراه با حسرت در دل خوندمش.

چون من هم در جریان تمام لحظات زندگی داداشم بودم و خیلی شباهت داشتن برادرهامون و به این فکر کردم واقعا حاضرم نباشم ولی اون باشه. :-)

پاسخ :

عزیز دلم... خدا داداشت رو برات حفظ کنه... آره همیشه وقتی از داداشت مینوشتی میگفتم داداشیها همینن دیگه...😊
من حاضر بودم نباشم ولی داداشم یه لحظه غصه هم نداشته باشه. این که میگن خار به چشم من بره و به پای تو نه، واقعا چیزی بود که من برای داداشم میخواستم 😔😔😔
هـی وا
۱۹ آذر ۹۹ , ۲۳:۳۹

روحشون شاد ان شاءالله

«قوزولی» و «ناقاطی» تفکیک شده ان که یکیشون قابل شمارشه یکیشون غیر قابل شمارشه فک کنم :دی

پاسخ :

سلامت باشید.

والا نمیدونم! 😁 درست تو ذهنمه که شما شیرازی هستید؟
محمد حسین
۱۹ آذر ۹۹ , ۲۳:۰۶

سلام

چه زیبا 

روحش شاد

پاسخ :

سلام.
ممنون. زنده باشید.
کلاسای آنلاین خوش میگذره؟😏
اقلیما ...
۱۹ آذر ۹۹ , ۲۱:۱۲

چقدر خاطره هات با جزئیات هستند... شاید آرمین هم داره میخونه و لبخند میزنه:)

 

خداوند روحشو قرین رحمت و شادی بکنه 

اللهم صل علی محمد و آل محمد :) 

پاسخ :

بعضیهاش رو حتی تصویری تو ذهنم دارم. حتی قبل از این اتفاق هم همین طور بود. وقتی میگم داداشم همه زندگیم بود یعنی همین 😔


ممنون عزیزم. خدا عزیزانت رو حفظ کنه 😘😘😘
دُردانه ‌‌
۱۹ آذر ۹۹ , ۱۸:۰۳

دوست دبیرستان منم یه برادر سه‌ساله داشت. هر موقع زنگ می‌زدم می‌گفت باید من جواب بدم. گوشیو برمی‌داشت می‌گفت اَیو!. یادش افتادم. الان فکر کنم خودش دبیرستانی شده.

 

یادم باشه تو اون قرارمون زیر اون درخت تجری من تحت الانهار بگم برای هر کدوممون یه بیت شعر هم بگه با قافیۀ اسم وبلاگیمون :))

پاسخ :

اینو گفتی یه سری خاطرات دیگه از داداشم یادم افتاد ان شالله تو پستهای بعدی مینویسم.


عزیزم 😁😘

برای گرفتن آدرس کانال تلگرامم، کامنت خصوصی همراه با آدرس وبلاگتون بذارید
Designed By Erfan Powered by Bayan