کودکانه هایم تمامی ندارد

There Is No End To My Childhood

از دفترچه خاطرات یک مشاور کودک (۱)

خیلی از مردم اعتقادی به مشاوره ندارند و تا کارد به استخوانشان نرسیده باشد دور و بر ما پیدایشان نمی‌شود. تازه هر وقت هم می‌آیند انتظار دارند با یک جلسه، همه چیز گل و بلبل شود و ما با چوب جادویمان همه‌ی مشکلاتشان را حل کنیم! و البته موقع پرداخت هزینه هم کلی بهشان سخت می‌گذرد و حاضرند پولشان را آتش بزنند ولی بابت مشاوره ندهند!

  • ادامه مطلب

این پست شلم شوروایی از پست‌های پیش‌نویس یکی دو سال اخیر است!

۱. یعنی من عاشق آن دسته از افراد هستم که در پیجم پیام می‌گذارند و بعد از توصیف یک سری از رفتارهای بچه‌شان می‌پرسند: "لازمه حضوری بیارمش؟" خب معلوم است که من باید بگویم همین الان بچه را بزن زیر بغلت بردار بیاور تا از دست نرفته درمانش کنم!

  • ادامه مطلب

وقتی میگویم کودکانه هایم تمامی ندارد از چه حرف میزنم؟!

تا ساعت ۱۸ دیروز حالم به شدت بد بود و شما این را از پست قبلی متوجه شدید. ساعت ۱۸ اولین مراجعم رسید و بعد مراجعهای دیگر. و باید بگویم وقتی بعد از کار با سه کودکی که مراجع امروز بودند، کلینیک را ترک میکردم، دیگر اثری از آن حال خراب نبود. نه این که بگویم از یک موجود دلمرده سر تا پا سیاهپوش تبدیل شدم به کوه انرژی و شادی. ولی دست کم آن قدر عوض شدم که به محض خروج از کلینیک، به رفیق جان (که وقتی فهمیده بود خوب نیستم تماس گرفته بود و من بدون تعارف رد تماس کرده بودم) زنگ زدم و با شکست سکوت این یکی دو روز، نیم ساعت حرف زدیم. 

کنار تو درگیر آرامشم؟

گفت چقدر آرامش داری. گفت تا حالا کسی رو به آرومی شما ندیدم. گفتم من شخصیتم این طوریه. آدم شلوغی نیستم. ولی به هر حال یه وقتهایی عصبانی میشم. گفت نه نمیتونه شخصیتت باشه؛ حتما تلاش کردی تا به این آرامش رسیدی. چند بار به زبونم اومد بگم که الان اوج تلاطم منه! از آرامشی که داشتم هیچی برام نمونده. نتونستم بگم. 

الان دارم به این فکر میکنم اون آرامشه، شخصیتم نیست. من تو هر مرحله زندگیم که خدا پررنگ بوده آرامش داشتم. اون آرامشه خداست. خدا بود... یا شاید هم نه خود خدا... که عمق ایمانم بهش. چیزی که هنوزم دلم میخوادش ولی دیگه در اون حد نیستم...

چندپاره (۴)

۱. صدای شبه فریاد مرد، از کلینیک دندانپزشکی بلند شد: "پونصدِزااار تومن؟ خانوم دکتر میدونی من چَن رو بایِد سری پا وایسما کار کونم تا پونصد تومن درآرم بدم واس دندوناش؟ آ اومَخ اِگ بِش بوگوی این لیوانا از اینجا وَردا بذا اونجا میگِد نهههه این لیوان الا و بلا باااایِد همینجا باشه... بفرما... دس شوما درد نکونه... خدافظ" صدای باز و بسته شدن در کلینیک و صدای قدمهای زن و مرد! یعنی داشت مسخره بازی درمی آورد! 


۲. سارا پیشنهاد داده است که دوباره برای مسواک زدن مسابقه بگذاریم و مهدی هم با او همراه شده است. قرار شده است هر شب مسواک میزنیم، در گروه خواهرانه مان ایموجی دندان بگذاریم که ۲ امتیاز دارد! هر وقت روز مسواک میزنیم، ایموجی که چشمهایش ستاره است را بگذاریم که یک امتیاز دارد و هر شب مسواک نمیزنیم از این ایموجی استفاده کنیم: 🤦‍♀️ به پیشنهاد خود بچه ها، برنده کسی است که زودتر ۲۰ امتیاز به دست آورد! اما جایزه! من از اول به خواهرزاده ها یاد داده ام که جایزه مسابقه هایمان خوراکیهای کوچک است. حالا خودشان فوری پیشنهاد کردند که جایزه این باشد که خاله شارمین برایمان بستنی بخرد! میگویم: "باشه ولی اگه من برنده شدم شما چی میخرید؟" یک نگاه "اصلا یادمان به تو نبود مگه تو هم جایزه میخوای خرس گنده"طوری بهم می اندازند و مهدی فوری میگوید: من که پول ندارم! سارا میگوید: "من اگه  تا اون روز کلوچه هامون تموم نشده باشه و مامانم اجازه بده یه کلوچه برات میارم." مهدی فکری میکند و میگوید: "منم فردای روز برنده شدنت به بابام میگم شکلات بخره تا مامانم برات کیک خیس بپزه. ولی همون روز نیای بگیا! فرداش میشه دیگه!" 😐😐😐😂


۳. جزء شرایط منشی نوشته ام: لیسانس مشاوره. یک نفر دایرکت داده: "انتظار داری لیسانس مشاوره بیاد منشیت بشه؟ خیلی خودتو بالا میبری." با آرامش و لحن ملایم برایش توضیحات منطقی نوشتم. متوجه اشتباهش شد و عذرخواهی کرد.


۴. در آزمون آنلاین مهمی که دانشگاه محل تدریسم، برای اساتید برگزار کرده و قبولی در آن امتیاز خوبی محسوب میشود ثبت نام کردم. میدانستم یک منبع ۵۰۰ صفحه ای را معرفی کرده اند اما گفتم: تستی است دیگر! کاری ندارد! موقع تکمیل ثبت نام متوجه شدم که آزمون تشریحی است!🤦‍♀️واقعا راست میگویند چوب خدا صدا نداردها! من ترم قبل، آزمون انلاین دانشجوهایم را تستی_تشریحی گرفتم!🙄😶

تعلیم و تعلم عبادت است!

۱. دختر ۸_۹ ساله با مادرش وارد مغازه تایپ و تکثیر شدند. مادر کارنامه بچه را روی میز گذاشت و توضیح داد که بابای بچه قول داده اگر همه نمراتش خیلی خوب شد، برایش دوچرخه بگیرد ولی حالا یکی از درسها را خوب گرفته و میخواهند با فتوشاپ درستش کنند! 😐 این کار را کردند. این که بچه دوچرخه را به دست بیاورد یا نه را نمیدانم؛ ولی مطمئنم مهارت تقلب کردن، دروغ گفتن و دور زدن دیگران را به خوبی به دست آورده است!


۲. هر چه بررسی میکردم چیزی دستم نمی آمد. می دانستم علت ناسازگاریهای اخیر این بچه، باید فلان چیز باشد؛ اما هر چه میگشتم نه ردی از فلان چیز پیدا میکردم و نه هیچ دلیل دیگری به چشمم می آمد. تست نقاشی، بازی با بچه و حدود یک ساعت صحبت با پدرو مادر مرا به هیچ کجا نرساند و مانده بودم چطور بگویم یک جلسه دیگر تشریف بیاورید تا مفصلتر صحبت کنیم!!! تا این که ناگهان فکری به خاطرم رسید. یک بازی از داخل قفسه برداشتم و از پدر و مادر خواستم هر کدام جداگانه با بچه بازی کنند؛ خودم هم نشستم به تماشا. کل بازی 5 دقیقه هم طول نکشید و من در همین 5 دقیقه، چیزی را که در 80 دقیقه قبل متوجه نشده بودم کشف کردم! کشف لذت بخشی بود.


۳. در حیاط پیش دبستانی، داشتم با مدیر حرف میزدم و منتظر بودم مامانها جمع شوند تا به کلاس بروم و سخنرانی کنم. یک دفعه یک دختر کوچولو به چشمم آشنا آمد. برگشتم تا مادرش را ببینم. با پدرش آمده بود و پدرش هم به شدت به چشمم آشنا آمد. چند لحظه توی چشم هم نگاه کردیم و رفت! معلوم بود او هم یا مرا میشناسد یا به چشمش آشنا هستم. به مدیر گفتم چقدر این کوچولو و پدرش آشنا به نظر میرسند. وقتی مشخصاتی را که از آنها میدانست گفت، فهمیدم باباهه پسر همسایه سابقمان و همبازی بچگیهایم بوده است و چه حس خوبی گرفتم. اصلا انگار "همبازی بچگی" چیز مقدسی است که با قدرت جادویی اش آدم را به دوران معصومیت و بی خیالی میبرد. 🐛


۴. بروید توی لیست مخاطبان واتساپتان و پروفایل دانش آموزها و مادرهای دانش آموزها را چک کنید تا روحتان شاد شود! 🤭 یعنی همه آن عکسهای قر و فری! تابستان جای خودش را داده است به عکسهای مظلوم و معصوم بچه ها و اسم و فامیلشان. یک کلیپ بود که سه تا دختر مدرسه ای تابستان با چه تیپ و آرایشی، شاد و خندان میروند مهمانی و با شروع سال تحصیلی، همان سه تا، با فرم و مقنعه تیره مدرسه و ابروهای پاچه بزی و بدون آرایش و لقمه در دست و خواب آلود میروند مدرسه. کلیپ را فرستادم برای خواهرزاده نوجوانم و نوشتم تغییر پروفایلهایتان مرا یاد این کلیپ انداخت! حسابی شاکی بود 🤭

چند پاره!

۱. کاش آن قدر بافرهنگ شویم که بپذیریم همان قدر که "طلاق، مبغوضترین حلال الهی است، ولی به هیچ وجه حرام نیست"، ازدواج هم سنت رسول ا... است ولی واجب نیست! البته اگر گزاره دوم را (جمله ای که در مورد ازدواج است) باور کنیم، گزینه اول (طلاق) خیلی هم اتفاق نمی افتد. نه این که بگویم بهترین راه کاهش آمار طلاق، ازدواج نکردن است. حرفم این است که وقتی تصورمان این نباشد که به هر قیمتی بااااااید ازدواج کنیم، چشمهایمان را بیشتر باز میکنیم و صرفا به خاطر این که ازدواج کرده باشیم یا دهان مردم را بسته باشیم یا با سایر دلایل بیهوده، ازدواج نمیکنیم و این یعنی افزایش احتمال انتخاب درست و کاهش احتمال طلاق.

  • ادامه مطلب
برای گرفتن آدرس کانال تلگرامم، کامنت خصوصی همراه با آدرس وبلاگتون بذارید
Designed By Erfan Powered by Bayan