به نظرتون این که به طور جدی تصمیم دارم از بعد عید، مانتوی قرمزم رو تو کلینیک بپوشم، یه کوچولو غیرعادی نیست؟!🙄
- دوشنبه ۱۶ اسفند ۰۰ , ۲۲:۴۲
- ادامه مطلب
There Is No End To My Childhood
به نظرتون این که به طور جدی تصمیم دارم از بعد عید، مانتوی قرمزم رو تو کلینیک بپوشم، یه کوچولو غیرعادی نیست؟!🙄
خانم میانسال، تبلیغ کاغذی کلینیکم را که دیده گفته:
من خودم مشاورم. تو هم هر وقت بچهدار شدی بیا که خودم بهت بگم چی کار کنی!
فردی که تبلیغ را پخش میکرده گفته:
حالا شاید پسرت خواست بره مشاوره پیش از ازدواج.
خانمه گفته:
من اصلا اون عروسی رو که بخواد بره مشاوره نمیخوام!😳😂
دوستان دوران دبیرستان، پوستر جلسه سخنرانیام با موضوع کاهش لجبازی در کودکان را در گروه گذاشتهاند و هرهر و کرکر راه انداختهاند که:
۱. در پرونده کودک نوشته شده بود که علت مراجعه، عدم اعتماد به نفس و لکنت زبان است (این قسمت را مادر تکمیل میکند).
با هم آمدند داخل اتاق. با احتیاط شروع کردم با بچه حرف بزنم و همان طور که انتظار داشتم فقط با تکان دادن سر جواب میداد. تصمیم داشتم حرف زدن را طولانی نکنم تا اذیت نشود.
دو سال پیش، برای تاسیس مرکز مشاوره باید از چند سازمان تاییدیه میگرفتم که یکیشان بهداشت بود. حالا هم برای جابهجایی دوباره باید همان فرایند را طی کنم و همه چیز خوب پیش رفته جز بهداشت!
یه کلاس دارم برای بچههای ۵ تا ۷ ساله. دو تا پسر هم تو این کلاس هست به اسم امین و مهراد. امروز یه اسباببازی از دست بچهها افتاد زیر مبل. باید مبل رو یه کم اینور اونور میکردم که اسباببازی رو بردارم. همین که دستم رو بردم طرف مبل، امین گفت: خانوم شما که نباید این کار رو بکنید. من و مهراد باید بکنیم. گفتم چرا؟! گفت آخه ما مَردیم! فقط دلم میخواست بهش بگم وخی خوددا جمع کون!
دو تا از مراجعهای امروزم، یک خدا قوت بزرگ به تمام خستگیهای این چند وقت بودند:
این رو هم تا یادم نرفته بنویسم؛
هفته پیش مامان بچهای که دو جلسهس پیشم میاد گفت که روند درمان بچهش خیلی خوب داره پیش میره.
خوشحال شدم.
نوشین گفت بیا خودمون سر راه پذیرایی رو هم بگیریم ببریم که منشیت نخواد تا اینجا بیاد. قبول کردم. خرید رو انجام دادیم و رفتیم کلینیک. کارگاه شروع شد. یهو متوجه شدم گوشیم نیست. تو مغازه، روی کیکهای داخل قفسه جا گذاشته بودم! منشیم رفت "تا اونجا" گوشیم رو گرفت آورد🙄
_ "خانم دکتر شنبه فقط یه مراجع دارید: سارینا."
+ "به خاطر یه نفر نمیام. لطفا ایشون رو بذارید دوشنبه."
_ "چشم؛ ولی اون وقت واسه دوشنبه پنج نفر میشنها. خسته نمیشید پنج نفر تو یه روز؟"
در کمال تاسف و تاثر، دوباره شرایطی پیش آمده است که مجبورم منشیام را عوض کنم. راستش را بخواهید یک زمانی وقتی یکی از دوستان در وبلاگش از دست منشیها نالید و کامنترها همراهیاش کردند، با خودم گفتم: «بلد نیستید چه طور منشیداری کنید!» ولی حالا به این نتیجه رسیدم که یا منشیداری واقعاً معضل بزرگی است یا خودم هم منشیداری بلد نیستم!
خانمی که با نوبت قبلی برای مشاوره تلفنی تماس گرفته بود، همان بِ بسم ا... گفت: "خانم دکتر! من تو این یه سال با بیشتر از ده تا مشاور حرف زدهم و فایده نداشته. ولی بازم وقتی خواهرم شما رو بهم معرفی کرد، گفتم جهنم! حالا به این یکی هم زنگ میزنم!" 🤪😱
مقدمه!:
مورد ۱ تا ۶ را قبلا (یک ماه پیش) نوشته بودم و مطمئن بودم که منتشر کردهام؛ حتی یادم هست که وقتی منتشرش کردم با خودم فکر میکردم چرا کسی واکنش نشان نمیدهد؛ الان تعجب میکنم که پیشنویس است! شما که قبلاً اینها را نخوانده بودید؟!
بقیهی موارد را امروز نوشتم...
۱. یکی از دوستانم که معلم کلاس اول دبستان است، چهارشنبهشب تماس تصویری واتساپ گرفت. وصل کردم دیدم دارد جلوی دوربین گوشی قر میدهد! 😳😅 بعد از کلی حرکات موزون در برابر چشمهای گردشدهی من، بالاخره میگوید که امروز نمرات دانشآموزانش را رد کرده و سال تحصیلیاش به پایان رسیده!
سلام.
درست است که اینجا دفتر خاطرات یک مشاور کودک است. ولی امشب این مشاور کودک میخواهد در مورد مراجعین همکارهایش بنویسد آن هم با موضوع مشاورهی پیش از ازدواج!
سلام
(چند تا پست در میان یادم میآید که قرار بوده اول هر پست سلام کنم! باید نخی چیزی به انگشتم ببندم تا یادم نرود! 😁)
.
.
.
تمام مدتی که با هم در اتاق تنها بودیم این طور پیش رفت که من