نمیدانم خوابها چقدر درست و قابل اعتماد هستند؛ اما نمیتوانم انکار کنم که دنیای خوابها، دنیای عجیبی است.
وقتی مامان، ته تغاریمان را باردار بود و من با ذوق فراوان، برای به دنیا آمدنش، ثانیه ها را میشمردم، یک شب، خوابش را دیدم. خواب یک پسر کوچولوی با نمک با چشمهای گرد درشت را دیدم که بلوز و شلوار سفید با شکلهای سبز کوچک پوشیده بود. صبح که بیدار شدم، مامان داشت همان بلوز و شلوار را میدوخت و وقتی ته تغاری قشنگمان به دنیا آمد، تا جایی که حافظهام یاری میکرد، همان پسر کوچولوی توی خوابم بود!
در پنج- شش سال اخیر، بارها و بارها پیش آمد که وسط غصههایمان، من یا مامان یا یکی از خواهرها خواب بچگیهایش را میدیدیم و هر بار با دیدن این طور خوابها، اتفاق خوبی برایش میافتاد... و من چقدر به این خوابها دلخوش بودم...
دیشب، بعد از 37 روز که از رفتن همیشگیاش میگذشت، خواب دیدم یک گهواره چوبی، جلوی در اتاقم است و فرشتهای از فرشتگان الهی (که من او را به شکل انسان نورانی سفیدپوشی میدیدم که قدش آن قدر بلند بود که ما از شانه به بالایش را نمیدیدیم، نوزادی را که در بغل داشت داخل گهوار گذاشت و یادم نیست گفت او را به جای برادرم آورده است یا خود برادرم است که به ما برگرداندهاند!
هر چه بود حس قشنگی داشت؛ اما کاش میدانستم معنای خاصی هم دارد این خوابها یا نه...
- جمعه ۲ آبان ۹۹ , ۱۹:۵۰