مقدمه!:
مورد ۱ تا ۶ را قبلا (یک ماه پیش) نوشته بودم و مطمئن بودم که منتشر کردهام؛ حتی یادم هست که وقتی منتشرش کردم با خودم فکر میکردم چرا کسی واکنش نشان نمیدهد؛ الان تعجب میکنم که پیشنویس است! شما که قبلاً اینها را نخوانده بودید؟!
بقیهی موارد را امروز نوشتم...
۱. یکی از دوستانم که معلم کلاس اول دبستان است، چهارشنبهشب تماس تصویری واتساپ گرفت. وصل کردم دیدم دارد جلوی دوربین گوشی قر میدهد! 😳😅 بعد از کلی حرکات موزون در برابر چشمهای گردشدهی من، بالاخره میگوید که امروز نمرات دانشآموزانش را رد کرده و سال تحصیلیاش به پایان رسیده!
۲. همین دوستم، با عکس و فیلمهای جشن الفبای دانشآموزانش (که هر کس در خانهی خودش برگزار کرده بود) کلیپ ساخته بود. همهی بچهها، با شور و حال فراوان، جلوی دوربین از خانم فلانی (دوستم و معلمشان) تشکر کرده بودند که به آنها خواندن و نوشتن یاد داده و حالا به لطف او و به خاطر زحمات او، میتوانند کتاب بخوانند و از این قرتیبازیها! یکیشان با حس فراوان گفت: "من به لطف خانم فلانی، دیگه..." و ناگهان لحن شیطانی به خودش گرفت و ادامه داد: "...نمیتونم بازی کنم! آخه این چه وضعشه؟!"😂😂😂
۳. همان طور که منتظر بودم بستهی پستیام را تحویل بگیرند، چشمم افتاد به مدارکی که در دست آقای جوان کناریام بود و عکس روی آن را شناختم: همکارم بود (یکی از مشاورهایی که در کلینیکم کار میکند). کمی سرک کشیدم تا اسمش را هم ببینم و مطمئن شوم؛ که البته فکر کنم خیلی هم تابلو بودم!🤦♀️ به خاطر همین تصمیم گرفتم خودم را معرفی کنم. ولی مساله این بود که این آقا خیلی جوانتر از آن بود که همسر همکارم باشد. یعنی حدود ۲۴_۲۵ ساله به نظر میرسید، در حالی که همکارم حدود سی و سه سال سن دارد. از طرفی بهش نمیخورد برادرش باشد. خلاصه من هم دیدم هیچ حدسی نمیتوانم بزنم، ترجیح دادم سکوت کنم! بعدا که از همکارم پرسیدم گفت که همسرش بوده و ۴ سال هم از خودش بزرگتر است ولی خب... زیادی خوب مانده است! 😉
۴. بالاخره ما یک مشاوره پیش از ازدواج غیرنمایشی در کلینیک داشتیم که البته باید بگویم یکی از طرفین، فامیل نزدیک خودمان است و بالاخره خون من در رگهایش جریان دارد!😎 (حالا نه این که تک تک همخونهای من، با نامهی کتبی از مشاور پیش از ازدواج، به عقد هم در آمدهاند!😅). با این که هر دو طرف، کمسنوسال هستند، به این قصد آمدند که اگر مشاور گفت به هم نمیآیید، رابطهشان را تمام کنند. اصلا هم برای عقد کردن عجله ندارند. خدا را شکر که دارم چنین صحنههایی را هم میبینم!
۶. همهشان معتقد بودند دختری که آرایش میکند و فلان طور لباس میپوشد و.... معنیاش این است که خودش، خودش را از ارزش انداخته است و مجوز نگاه و متلک گفتن و... را به ما پسرها/ مردها میدهد! گفتم: بعد شما پسرها خودتان هیچ ارزشی ندارید؟ گفتند یعنی چه؟ گفتم فکر نمیکنید شما هم خودتان باید برای خودتان ارزش قائل شوید و به هر دختری که به قول شما میخواهد نگاهش کنید، نگاه نکنید؟! سکوت کردند.
۷. دیروز، کُدی را دیدم که همراه اول برای تیرماهیها داده بود تا با وارد کردن آن، هدیهی تولدشان را انتخاب کنند (نت یا مکالمه رایگان). فوری کد را زدم و فوری جواب آمد که خانم شارمین امیریان اصفهانی! این کد شامل حال شما نمیشود. توی دلم گفتم: خب چته حالا! فهمیدم منو شناختی دیگه! همان وقت پیامک آمد که: خانم شارمین امیریان اصفهانی! شما میتوانید در روز تولدتان، ۴/۲۰، هدیهی تولد خود را دریافت نمایید! نمیدانم میخواست دلجویی کند یا منظورش این بود که ما بیشتر از اینها از تو اطلاعات داریم!😅
۸. از کاری که کرده بود حسابی دلم گرفت. هر چه با خودم کلنجار رفتم که: "شرایطش را درک کن و چیزی نگو" بیفایده بود. پیام دادم و حرفم را (در یک جملهی کوتاه) زدم و همزمان اشکهایم سرازیر شد. فکر میکردم یا جواب نمیدهد یا توجیه میکند. ولی فقط سه کلمه نوشت: "چرت نگو شارمین." شاید این حرف برای شما توهینآمیز به نظر برسد. ولی من حس کردم این بهترین جوابی بود که میتوانستم بگیرم! بهتر از توجیه و دلیلی! مثل وقتی که پر از شکایت و گله سراغ کسی بروی و او فقط تو را بغل کند! قانع نمیشوی ولی دلت آرامتر میشود!
۹. ..........
- پنجشنبه ۳ تیر ۰۰ , ۲۰:۱۸
- ادامه مطلب