۱. من که یادم نمیآید ولی خواهر جان میگوید یک زمانی که دانشجو بودهام، دختر عمه بهم گفته است تو هم تا بیکاری درس بخوان و من جواب دادهام: اون وقتی رو که شماها به بازارگردی و دورهمی و غیبت کردن میگذرونید من درس میخونم!😌🤭 از خودم راضیام!👏🏾
۲. احساس میکنم حالم خیلی بهتر است. حتی با این که هنوز سر مزار گریه میکنم، باز هم به نظرم بهتر شدهام. نمیدانم تسلیم است یا افزایش ظرفیت یا غرق شدن در کار. ولی بیشتر از همه فکر میکنم نتیجه باز شدن بعضی از گرهها در جلسات رواندرمانیام باشد.
۳. حرفم را پس میگیرم! آدمها بعد از ۱۴ سال، اگرچه ظاهرشان بالغتر شده است، اما میتوانند درست به اندازه ۱۴ سال گذشته روی اعصاب باشند!😐
۴. یکی از دیدارهای وبلاگیام، به مرحله دوم رسید! محمدحسین را برای جلسهای که مربوط به رشتهاش است دعوت کردم کلینیکم. نظرم عوض شد! اصلاً هم خجالتی نیست. ولی با محمدحسینی که اینجا دم و دقیقه میفرستمش توی اتاقش تا به کارهای زشتش فکر کند خیلی فرق دارد!🤭بعد از جلسه، یکی از شرکتکنندهها در مورد او گفت که چهقدر پسر تیز و نکتهسنج و دقیقی است.
۵. من همیشه معتقد بودم (و البته هستم) که "سکوت کردن برای این که خودش بفهمد" خیلی کار زشت و چیپ و بیفرهنگانهای است! مثلاً میروی خواستگاری و دختر را نمیپسندی اما زنگ نمیزنی که خبر بدهی. یا برای استخدام، مصاحبه میگیری و به کسانی که رد شدهاند چیزی نمیگویی. هنوز هم معتقدم بیفرهنگی است ولی این را هم اضافه میکنم که گاهی فرهنگ نه شنیدن هم نداریم! به محترمانهترین شکل ممکن برای داوطلب منشیگری توضیح دادهام که به فلان دلیل، نمیتوانیم خدمتتان باشیم و انشالله به زودی کار بهتری پیدا کنید و برایش آرزوی موفقیت کردهام. بعد او طلبکار شده است! 😐
- پنجشنبه ۲۱ بهمن ۰۰ , ۲۲:۲۳
- ادامه مطلب