مگر لایق تکیه دادن نبودم؟
تو با حسرت شانه من چه کردی؟
مرا خسته کردی و خود خسته رفتی
سفرکرده! با خانه من چه کردی؟؟؟؟
+ دارم میسوزم...
- يكشنبه ۲۰ مهر ۹۹ , ۱۰:۲۰
- |
There Is No End To My Childhood
مگر لایق تکیه دادن نبودم؟
تو با حسرت شانه من چه کردی؟
مرا خسته کردی و خود خسته رفتی
سفرکرده! با خانه من چه کردی؟؟؟؟
+ دارم میسوزم...
میشود همین فردا صبح، از خواب بیدار شوم و بگویم: آآآه... خدای من! چه کابوس وحشتناکی بود! چقدر خوب شد که بیدار شدم؟! بعد بروم توی هال، بنشینم مقابل برادرم، زل بزنم به چشمهای درشت بسته و مژه های بلندش و به صدای نفس کشیدنش گوش بدهم؟! بعد او بیدار شود و به خاطر حال عجیبی که در نگاهم هست کلی سر به سرم بگذارد و مسخره بازی دربیاورد؟! بعد من از سنگینی حجم کابوسم اشک بریزم و او وسط مسخره بازیهایش بغلم کند ولی دست از شوخی برندارد؟!
مخاطبم تویی قادر متعال! "ادعونی استجب لکم"ت را یادت هست؟! میشود فقط و فقط همین یک دعایم را مستجاب کنی؟! میشود کاری کنی که دلم به تو گرم باشد؟! من بدجوری دارم میسوزم و هیچ چیز جز حضورش، آرامم نمیکند... حتی دیدنش در خواب هم کافی نیست... از دنیایت متنفرم و از تقدیری که با هیچ دعایی دستکاری نمیشود... چقدر از دلِ شکسته ام دوری...
۱. تعداد روزهایی که از رفتنت گذشته، به اندازه تعداد سالهایی هست که پیشمون بودی... ولی من خیلی بیشتر از این عدد و رقمها دلتنگتم داداش کوچولوی قشنگم... ته تغاری خونه... دردونه خونواده... 😭😭😭
۲. دیروز یه آدم فوق العاده مطمئن، به یه شکل خاص، یه خواب خیلی قشنگ در موردت دیده بود... ولی.... خدایی که توی این دنیا شناختم، اونی نبود که فکرش رو میکردم... تصورات و انتظاراتم از خدا و این دنیاش اشتباه بود... حالا از کجا بدونم تصوراتم از خدا و اون دنیاش درسته؟!
۳. فکر این که داری توی یه دنیای کاملا متفاوت و ناآشنا چیزهایی رو تجربه میکنی که در تصور هیچ کدوممون نمیگنجه و نه من اونجا کنارتم که بهت دلگرمی بدم و کمکت کنم نه تو میتونی بهم زنگ بزنی و برام تعریف کنی و ازم بخوای برات کاری رو انجام بدم، حالم رو بد میکنه... داداشی مگه من محرم اسرار تو نبودم؟ مگه هر جا کم می آوردی منو صدا نمیکردی؟ مگه زمانی بود که ازم کمک خواسته باشی و من بهت نه گفته باشم؟ مگه من به خاطر تو از همه چیز خودم نمیزدم؟! مگه نمیگفتی از بزرگترین دلخوشیای زندگیتم؟! پس چرا در مورد دنیای جدیدت چیزی بهم نمیگی؟!😭😭😭
اون چیزهایی که نمیتونم در موردش بنویسم، خیلی بیشتر از همه چیزهایی که مینویسم، عذابم میده...
اگر پرقدرت ترین و با نفوذترین کسی که میشناسید، راه به راه به شما بگوید هر زمان کمکی چیزی خواستی کافی است لب ترکنی...
اما وقتی در سخت ترین برهه زندگیتان، با همه وجودتان دست به دامنش میشوید تا کاری را برایتان انجام دهد که برای او به راحتی آب خوردن است....
او فقط در سکوت محض نگاهتان کند و دل شکسته و صورت خیس از اشک و صدای گرفته از شدت گریه و جیغتان برایش هیچ اهمیتی نداشته باشد...
چه احساسی نسبت به او پیدا میکنید؟؟؟؟!!!!!!!!!
این همان احساسی است که برای نوزدهمین روز متوالی، نسبت به خدا دارم...
+ از خدایی که احساس امنیتم را گرفته است... از خدایی که دنیایش سیاه و سرد و سنگی است... از خدایی که الرحم الراحمین بودنش در هاله ای از ابهام فرو رفته است... از خدایی که هی داغهای بزرگتر روی دلم گذاشته است....... می ترسم....
میدونی داداشی؟! یکی از بدترین چیزهایی که بعد از رفتنت دارم تجربه میکنم اینه که دلم از کسایی گرفته که همه کسم بودند... اول از تو... که این قدر ناگهانی رفتی... بی خداحافظی... تو که همیشه همه حرفای دلت پیش من بود، به من نگفتی داری میری... خوابیدی و خوابیدی و خوابیدی... یه خواب تلخ به توان ابدیت... ازت دلگیرم داداشی... نباید منو که انقدر وابسته ت بودم رها میکردی... تو ته تغاریمون بودی... دیرتر از همه اومده بودی... نباید قبل از همه میرفتی... نمیدونم میبینی یا نه... میدونی یا نه... الان درست چهارده روزه که همه جنگلهای دلم در حال سوختنه و اشکهام هنوز نتونستن خاموشش کنن... داداشی دو هفته پیش این موقع، تو زنده بودی... اما مرگ مخفیانه دور و برت میپلکید... فردا صبح سومین چهارشنبه کریهی که تو چشمات رو باز نکردی از راه میرسه...نمیخوای حداقل به خوابم سر بزنی؟ تو دلت برای من تنگ نشده؟! میشه دلت برام تنگ نشده باشه؟! غیرممکنه... داداشی کجایی که هیچ سراغی ازم نمیگیری؟ من چی کار کردم که دیگه حواست بهم نیست؟! چرا این بازی لعنتی رو تموم نمیکنی؟ چرا برنمیگردی؟ چرا دلت برای اشکهام نمیسوزه؟ ازت دلخورم داداش کوچولوی قشنگم! ازت دلخورم و تو حتی تماشا هم نمیکنی...
آخ... کاش این دنیای لعنتی تموم میشد... کاش دنیات به آخر میرسید خدا... خدا! تو هم همه کسم بودی و حالا با همه وجودم ازت دلگیرم... این منصفانه نبود! دلم رو شکوندی... من داداشم رو با همه وجودم ازت خواستم و تو اونو بهم پس ندادی... پس چرا میگی اگه دعا کنیم اجابت میکنی؟ چرا همه وجودم رو ازم گرفتی؟ اصلا چرا دادی اگه قرار بود ازم پس بگیریش؟! خدایا ازت دلگیرم... وسط همه دعاهایی که برای آرامش روح برادرم میکنم؛ وسط همه ختمهای گروهیمون... ازت دلگیرم و چه سخته که بازم کارم گیر توئه ولی نمیدونم دیگه چه خوابی برامون ببینی... راستش ازت میترسم... تو ارحم الراحمین زندگیم بودی ولی دیگه ازت میترسم... با خدایی که توی دلم پیدا کرده بودم خیلی فرق داری.... از دنیات متنفرم... از حکمتت ناامیدم... از بی تفاوتیت قلبم به درد میاد... و هیچ کدوم از اینها برای تو فرقی نمیکنه قادر متعال!😭