کودکانه هایم تمامی ندارد

There Is No End To My Childhood

اخرین سوتی قرن (البته امیدوارم 🤣)

دیروز لیلی زیر پست اینستاگرامم کامنت گذاشت و من مثل همیشه پاسخ محبت آمیز دادم. امروز آمد و پاسخم را لایک کرد. نوتیفیکیشن لایکش را باز کردم و در کمال تعجب دیدم نه آن کامنتی که من به نیت لیلی جواب داده ام را لیلی نوشته نه الان لیلی پاسخم را لایک کرده است! کامنت متعلق به دوست دامادمان بود که چند ماهی در کلینیکش همکار بودیم! و تنها وجه اشتراکش با لیلی، رنگ پروفایل! 🤦‍♀️🙄😟

اعتماد

یک داستانی هست که نمیدانم در کدام یک از آثار ادبی کهن خواندم. خلاصه اش این است که مردی که در تاریکی قبل از صبح، بیرون بوده، دزدی را که به قصد زدن جیبش او را تعقیب میکرده، با دوست خودش اشتباه میگیرد و همه دار و ندارش را دو دستی تقدیم او میکند و از او میخواهد منتظر بازگشتش بماند و دزد هم میماند! وقتی مرد برمیگردد با دیدن دزد تعجب میکند و دزد به او میگوید با این که با هدف دزدی از او تعقیبش میکرده است، وقتی اعتمادش را دیده، خودش را موظف دانسته که طبق همین اعتماد عمل کند.

وقتی یک دزد در برابر اعتماد یک غریبه چنین رفتاری انجام میدهد، به نظرتان شرم آور نیست که ما از اعتماد کسانی که ادعا میکنیم دوستمان هستند و دوستشان داریم، سوء استفاده کنیم؟ بیایید به اعتماد یکدیگر احترام بگذاریم. لطفا!



کدامتان میتوانید یک سرویس جدید بسازید؟! 🤦‍♀️

دوران بلاگفایی و کامنتهای "به روزم، بهم سر بزن" و "وبلاگ خوبی داری؛ اگه با تبادل لینک موافقی خبر بده" که هیچ! من دلم برای همین چند وقت پیش، که وقتی وبمان را باز میکردیم یک عالم ستاره روشن میشد و کلی کامنت و پاسخ جدید داشتیم هم تنگ شده است! 
  • ادامه مطلب

تعلیم و تعلم عبادت است!

۱. دختر ۸_۹ ساله با مادرش وارد مغازه تایپ و تکثیر شدند. مادر کارنامه بچه را روی میز گذاشت و توضیح داد که بابای بچه قول داده اگر همه نمراتش خیلی خوب شد، برایش دوچرخه بگیرد ولی حالا یکی از درسها را خوب گرفته و میخواهند با فتوشاپ درستش کنند! 😐 این کار را کردند. این که بچه دوچرخه را به دست بیاورد یا نه را نمیدانم؛ ولی مطمئنم مهارت تقلب کردن، دروغ گفتن و دور زدن دیگران را به خوبی به دست آورده است!


۲. هر چه بررسی میکردم چیزی دستم نمی آمد. می دانستم علت ناسازگاریهای اخیر این بچه، باید فلان چیز باشد؛ اما هر چه میگشتم نه ردی از فلان چیز پیدا میکردم و نه هیچ دلیل دیگری به چشمم می آمد. تست نقاشی، بازی با بچه و حدود یک ساعت صحبت با پدرو مادر مرا به هیچ کجا نرساند و مانده بودم چطور بگویم یک جلسه دیگر تشریف بیاورید تا مفصلتر صحبت کنیم!!! تا این که ناگهان فکری به خاطرم رسید. یک بازی از داخل قفسه برداشتم و از پدر و مادر خواستم هر کدام جداگانه با بچه بازی کنند؛ خودم هم نشستم به تماشا. کل بازی 5 دقیقه هم طول نکشید و من در همین 5 دقیقه، چیزی را که در 80 دقیقه قبل متوجه نشده بودم کشف کردم! کشف لذت بخشی بود.


۳. در حیاط پیش دبستانی، داشتم با مدیر حرف میزدم و منتظر بودم مامانها جمع شوند تا به کلاس بروم و سخنرانی کنم. یک دفعه یک دختر کوچولو به چشمم آشنا آمد. برگشتم تا مادرش را ببینم. با پدرش آمده بود و پدرش هم به شدت به چشمم آشنا آمد. چند لحظه توی چشم هم نگاه کردیم و رفت! معلوم بود او هم یا مرا میشناسد یا به چشمش آشنا هستم. به مدیر گفتم چقدر این کوچولو و پدرش آشنا به نظر میرسند. وقتی مشخصاتی را که از آنها میدانست گفت، فهمیدم باباهه پسر همسایه سابقمان و همبازی بچگیهایم بوده است و چه حس خوبی گرفتم. اصلا انگار "همبازی بچگی" چیز مقدسی است که با قدرت جادویی اش آدم را به دوران معصومیت و بی خیالی میبرد. 🐛


۴. بروید توی لیست مخاطبان واتساپتان و پروفایل دانش آموزها و مادرهای دانش آموزها را چک کنید تا روحتان شاد شود! 🤭 یعنی همه آن عکسهای قر و فری! تابستان جای خودش را داده است به عکسهای مظلوم و معصوم بچه ها و اسم و فامیلشان. یک کلیپ بود که سه تا دختر مدرسه ای تابستان با چه تیپ و آرایشی، شاد و خندان میروند مهمانی و با شروع سال تحصیلی، همان سه تا، با فرم و مقنعه تیره مدرسه و ابروهای پاچه بزی و بدون آرایش و لقمه در دست و خواب آلود میروند مدرسه. کلیپ را فرستادم برای خواهرزاده نوجوانم و نوشتم تغییر پروفایلهایتان مرا یاد این کلیپ انداخت! حسابی شاکی بود 🤭

برای گرفتن آدرس کانال تلگرامم، کامنت خصوصی همراه با آدرس وبلاگتون بذارید
Designed By Erfan Powered by Bayan