کودکانه هایم تمامی ندارد

There Is No End To My Childhood

بازی‌های دوران کودکی من!

این پست خیلی طولانی است ولی دلم نیامد به چند پست تقسیمش کنم. لطفا مقاومت کنید و تا آخر بخوانید. خودم خیلی دوستش دارم 😊



الف) بازی‌های فردی


۱. بازی با مدادرنگی:
مدادرنگی‌ها برای من چیزی فراتر از مداد رنگی بودند؛ آن‌ها جان داشتند، به مدرسه می‌رفتند، به ترتیب قد، صف می‌گرفتند. با هم حرف می‌زدند و... من عاشق بازی با مدادرنگی‌هایم بودم و حتی یک روز صبح، قبل از مدرسه، آن‌قدر غرق بازی با آن‌ها شدم که یادم رفت بروم مدرسه! کلاس سوم بودم. وقتی مامان مرا برد مدرسه، نه‌تنها مراسم صبحگاه تمام شده بود و بچه‌ها به کلاس رفته بودند، بلکه خانم معلم، درس را هم شروع کرده بود!

۲. لگوبازی:
هیچ بچه‌ای به اندازه‌ی من لگوبازی نکرده است! من با لگوها میز و صندلی درست می‌کردم و آن‌ها را شبیه نیمکت‌های مدرسه، پشت سر هم می‌چیدم. یک سری لگوها هم حکم دانش‌آموز داشتند و آن‌ها را روی صندلی‌ها می‌گذاشتم. معلم و ناظم هم داشتیم! برای تک تک لگوهایی که نقش انسانی داشتند، شخصیت‌پردازی کرده بودم. یک لگوی سبز، که یکی از دنده‌هایش شکسته بود، قهرمان اصلی بازی بود و یک جورهایی خودم را در او فرافکنی می‌کردم! این لگو شاگرد اول کلاس و شخصیت محبوب مدرسه و معلم‌ها بود و همیشه بالای صف برنامه صبحگاه اجرا می‌کرد: مجری بود و نقش اول نمایش‌ها و تک‌خوان گروه سرود و.... او یک دوست صمیمی و حامی همیشگی داشت که یک لگوی قرمز بود که با رنگ، کمی سیاه شده بود. لگوی آبی رنگ‌ورورفته، حکم فرانچی کلاس را داشت و.... من ساعت‌های طولانی با این لگوها داستان‌پردازی می‌کردم و غرق لذت بودم. آخرین بار، کلاس چهارم یا پنجم دبستان بودم. دوست صمیمی بابا با خانواده آمدند و پسر و دخترشان که تقریبا هم‌سن بودیم و از بچگی، هم‌بازی، بازی مرا دیدند. خجالت کشیدم و از آن به بعد دیگر بساط لگوبازی را جمع کردم.

۳. سیب‌زمینی‌بازی
این را خودم یادم نمی‌آید ولی عسل می‌گوید یک روز سر سفره، سیب‌زمینی را از داخل کاسه‌ی آبگوشت برداشته‌ام و در حالی که تکانش می‌داده‌ام، از زبان او خوانده‌ام: "من... منِ تنها!" گویا دلم برای تنهایی سیب‌زمینی بین آن همه نخود و لوبیا سوخته است!




ب) بازی‌های دو یا چند نفره

۱. جلال‌آبادبازی:
این بازی را با عسل انجام می‌دادم. عسل مثلاً دوچرخه داشت و با آن مسافرکشی می‌کرد! من می‌رفتم سوار می‌شدم و می‌گفتم که می‌خواهم به جلال‌آباد بروم. مرا می‌رساند. اما همین که پیاده می‌شدم، با جیغ و داد دوباره برمی‌گشتم و می گفتم که جلال‌ها دنبالم کرده‌اند! عسل هم سریع حرکت می‌کرد. بعد می‌پرسید حالا کجا برویم. من یک اسم را می‌چسباندم به "آباد" و تحویلش می‌دادم؛ مثلاً علی‌آباد، کامبیزآباد، اصغرآباد و.... هر بار وقتی به آن‌جا می‌رسیدیم علی‌ها یا کامبیزها یا اصغرها با... دنبالمان می‌کردند و ما ناچارا می‌گریختیم! 😐

۲. گمشده‌بازی
این بازی را شب‌ها، با نوشین و شیرین انجام می‌دادیم. نوشین چادر رنگی‌اش را سرش می‌کرد و مثلاً مامانمان بود. ما در شبی سرد و تاریک، در جنگلی دورافتاده گم شده بودیم و هیچ آب و غذایی نداشتیم. از اول تا آخر بازی این طور می‌گذشت که نوشین چادر به سر نشسته بود گوشه‌ی ایوان و من و شیرین سرمان را روی پاهایش می‌گذاشتیم و می‌خوابیدیم. او چادرش را روی ما می‌کشید تا ما را از سرمای بی‌رحم جنگل حفظ کند و تمام مکالتمان این بود که مامان ما گرسنه‌ایم/ تشنه‌ایم/ سردمان است و مامانمان ما را به صبوری دعوت می‌کرد و نوید می‌داد که صبح می‌رویم می‌گردیم و راه را پیدا می‌کنیم و بهتر است حالا بخوابیم. هیچ وقت هم از آن جنگل نجات پیدا نکردیم!

۳. عروسک‌بازی
من تا آخرین نفس، عروسک‌بازی کردم! تا دوم راهنمایی! و این که می‌گویم "عروسک‌بازی کردم" به معنای دقیق کلمه است! یک عروسک پلاستیکی داشتم به اسم منیژه. برایش لباس می‌دوختم: مانتو، بلوز و دامن، روسری، چادر و... و معمولا به مد هم توجه داشتم. مثلا وقتی مانتو کمینو مد شد، یک لنگ جوراب را برمی‌داشتم و روی منیژه اندازه می‌گرفتم و کمی بالاتر از انگشت‌های دستش را روی جوراب سوراخ می‌کردم. می‌شد یک مانتو کمینوی درجه ۱! از چیزهای مختلف مثل صدف، در بطری و... به عنوان ظرف و ظروف استفاده می‌کردم و گاهی هم با گِل ظرف می‌ساختم. برایش جشن تولد می‌گرفتم و بقیه را هم دعوت می‌کردم. عروسک‌های شیرین، آبجی کوچیکه، شراره و نیلوفر بودند و عروسک هدی، دخترخاله، شَدا و شاهرخ. البته شاهرخ عروسک خیالی بود؛ مثل میثمِ من! هر چند وقت یک بار، منیژه با شاهرخ و شدا با میثم ازدواج می‌کردند؛ آن هم با چه جشن باشکوهی! حتی مدتی منیژه و شدا را با هم عوض کردیم تا مثلاً عروس و پسرمان پیش خودمان زندگی کنند! تکلیف شراره و نیلوفر چه می‌شد؟! هیچ! شیرین زیاد اهل این سوسول‌بازی‌ها نبود و حتی وقتی من احساس کردم دیگر نباید عروسک‌بازی کنم و منیژه را با تمام متعلقاتش، مثل یک گنج ارزشمند به شیرین سپردم، به یک هفته نکشید که همه را گم کرد! 

۴. فوتبالیست‌ها
 یکی دیگر از بازی‌های من و هدی این بود که نقش سوباسا ازارا و تارو میثاکی را بازی می‌کردیم و چنان در نقش خودمان فرو می‌رفتیم که وقتی تارو تیم شاهین را ترک کرد و با پدرش به سفر رفت، ارتباط او با سوبا قطع شد، ولی در عالم واقعیت، تارویی که هدی بود و سوبایی که من بودم هر روز با آه و ناله برای هم نامه می‌نوشتند و ابراز دلتنگی می‌کردند و آرزو می‌کردند هر چه زودتر دوباره در یک تیم بازی کنیم!!!

۵. فوتبال
من تیم وحدت بودم با رنگ سبز و آرتین تیم جاوید با رنگ قرمز‌. تنها علت انتخاب رنگمان، خط روی شلوار ورزشی‌هایمان بود! هفته‌ای دو سه بار در ایوان خانه با هم فوتبال می‌کردیم. در و دیوار خانه پر شده بود از شعار تیم‌هایمان: "سبزتر از سبزی سبزه‌ها باش" و "قرمزتر از قرمزی گلا باش". همین که آرتین به سن نوجوانی رسید و زورش زیاد شد، خود به خود فوتبال را کنار گذاشتیم. من دیگر از پس او برنمی‌آمدم و با یک ضربه‌ی کوچک، نابود می‌شدم!

۶. پاک‌کن‌بازی
بازی دیگر من و آرتین این بود که یک پاک‌کن را به سمت بالا و یا رو به جلو پرتاب می‌کردیم که خب در فضای بزرگ سالن گم می‌شد و هر کس زودتر پیدایش می‌کرد، پرتاب بعدی را داشت.

۷. چاپ‌بازی
بازی دیگرمان، چاپ بازی بود! آرتین یک عالمه برچسب از فوتبالیست‌های جهان داشت. برچسب‌ها را مخلوط و به تعداد مساوی بین خودمان تقسیم می‌کردیم. نفر اول یک برچسب نشان می‌داد. نفر دوم باید از بین برچسب‌های خودش، برچسبی پیدا می‌کرد که رنگ لباس بازیکن روی آن، مثل رنگ لباس بازیکن برچسب اول باشد. اگر موفق می‌شد، هر دو برچسب را برمی‌داشت و حالا نوبت او بود که برچسبی نشان دهد. در غیر این صورت، باید یکی از برچسب‌هایش را به نفر اول می‌داد. بازی تا تمام شدن برچسب‌های یک نفر، ادامه پیدا می‌کرد!

۸. اسمش سانسور شد!
آن خواهر و برادری که بچه‌های دوست بابا بودند، چند تا خواهر و برادر بزرگ‌تر از خودشان هم داشتند که هم‌بازی خواهرهای بزرگ‌تر من بودند و هیچ وقت ما کوچک‌ترها را در بازی‌های خودشان راه نمی‌دادند. یک بار آن‌ها از سر کوچه تا ته کوچه، مسابقه‌ی دو گذاشته بودند. ما خیلی بهمان برخورده بود که راهمان نمی‌دادند. به پیشنهاد دختر دوست بابا، ایستادیم دم خانه‌ی ما و هر وقت آن‌ها در حین مسابقه‌ی دو از جلوی ما رد می‌شدند، با تمام قوا فریاد می‌زدیم و خطاب به آن‌ها یک کلمه‌ی ناشایست می‌گفتیم! همان چیزی که از دو بار تکرار کلمه‌ی "که" درست می‌شود و در زبان اصفهانی خیلی کاربردی است!

۹. کولی‌بازی
هنوز مدرسه نمی‌رفتم. سه تا دخترهمسایه داشتیم که دقیقا هم‌سن بودیم و جز یکی که از محله‌ی ما رفتند، با آن دو تای دیگر، بعدها در یک کلاس درس خواندم. یکی از بازی‌های هیجان‌انگیز ما در خردسالی، کولی‌بازی بود! به این ترتیب که هر کدام چادر گل‌گلی‌مان را سر می‌کردیم و دو طرفش را به صورت ضربدری پشت سرمان گره می‌زدیم و دسته جمعی راه می‌افتادیم در خانه‌ی همسایه‌ها را می‌زدیم و وقتی می‌گفتتد کیه؟ به صورت آهنگین و در حالی که انگشت اشاره‌ی دستمان را به حالت هشدار، رو به سمت در خانه یا آیفون، تکان می‌دادیم، می‌گفتیم: "این‌جا کولی را افتاده!" یادم نیست چیزی بهمان می‌دادند یا نه! ولی وقتی بازی‌مان را سر ظهر هم انجام دادیم و مردم را زا به راه کردیم، مامان‌هایمان دیگر اجازه کولی‌بازی ندادند!

۱۰. بدون اسم
قصه‌های بازی‌های من و هدی و شیرین همیشه به شدت لوس و تکراری بود. در شروع بازی، هر کس سعی می‌کرد زودتر از بقیه اعلام کند که: " یعنی ما تازه اومدیم به این شهر و من تک‌فرزندم و خیلی پولداریم." حتی گاهی مجبور می‌شدیم این سه افتخار بزرگ را بین خودمان تقسیم کنیم و یکی‌مان تازه به این شهر آمده بود، یکی‌مان تک‌فرزند بود و یکی‌مان خیلی پولدار! این سه تا را در یک حد می‌دیدیم! کل بازی هم کلاس گذاشتن برای یکدیگر بود! 🙄




ج) بازی‌های گروهی خانه‌ی مادربزرگه
از آن‌جایی که ما یک عالم بچه بودیم که شامل من و خواهر و برادرهایم، دخترها و پسرهای خاله بزرگه و خاله‌ها و دایی‌های کم‌سن و سالم می‌شد و حیاط و گاهی اتاق‌های بزرگ خانه‌ی مادربزرگه در اختیارمان بود، کلی بازی‌های دسته‌جمعی باحال می‌کردیم و خییییلی بهمان خوش می‌گذشت. البته این‌جا فقط می‌خواهم به چند تا از این بازی‌ها اشاره کنم که از خودمان درآورده بودیم! بازی‌های دیگرمان، که بازی‌های متعارف آن زمان بود را در یک پست جداگانه می‌نویسم.

۱. سگ‌بازی
این بازی مخصوص وقت‌هایی بود که هیچ بزرگ‌تری در خانه نبود! بچه‌های بزرگ‌تر، که سه چهار نفر بودند، نقش آدم را بازی می‌کردند و ما کوچک‌ترها، که یازده نفر بودیم، نقش سگ را! آدم‌ها وقتی با هم بحثشان می‌شد به هم می‌گفتند سگ و ما وقتی دعوایمان می‌شد به هم می‌گفتیم آدم! یک پتوی بزرگ که کنار اتاق پهن شده بود، خانه‌ی سگ‌ها بود. آدم‌ها در جنگل گم شده بودند و کنار رختخواب‌های روی هم جمع‌شده، خوابشان می‌برد. بعد سگ‌ها، یواش یواش بهشان نزدیک می‌شدند، محاصره‌شان می‌کردند و ناگهان پارس‌کنان به آن‌ها حمله می‌کردند و سعی می‌کردند آن‌ها را به داخل خانه‌ی خودشان بکشند. آن‌ها هم به شدت مقاومت می‌کردند؛ حتی وقتی رختخواب‌ها روی سرشان خراب می‌شد. یادم هست چنان سر و صدایی راه می‌افتاد که یک وقت‌هایی من و شیرین و هدی، خودمان را از زیر دست و پا بیرون می‌کشیدیم و می‌رفتیم دم در اتاق می‌ایستادیم و فقط جیغ می‌زدیم ولی هیچ کس متوجه نمی‌شد. بازی تا وقتی ادامه داشت که یا همه‌ی آدم‌ها را شکار کرده بودیم یا مامان‌جون و مامان و خاله‌ی بزرگمان از راه می‌رسیدند و ما را از اتاق بیرون می‌کردند و همه‌ی در و پنجره‌ها را باز می‌گذاشتند تا بوی عرق و گرد و خاکی که توی اتاق راه افتاده بود بیرون برود!

۲. مرده‌ها زنده شوید
بازی به این صورت بود که همه‌مان طاق‌باز و در یک ردیف، وسط اتاق می‌خوابیدیم، دست‌هایمان را روی سینه قفل می‌کردیم، پا روی پا می‌انداختیم و مثلاً خواهر و برادرهایی بودیم که همه‌مان مرده‌ایم! همه به جز یک نفر که توی دلش جشن عقد بود! این تنها بازمانده، پایین پای ما راه می‌رفت و در حالی که یکی یکی با پایش به کف پای ما ضربه می‌زد، با قر و قنبیل فراوان می‌گفت: حالا که این فلانی و فلانی و فلانی و... (اسم ما را می‌گفت) مردند، دیگه بابا هر چی که دلم بخواد برام می‌خره." بعد می‌رفت توی حس و همراه با حرکات نمایشی چیزهایی را که می‌خرید توضیح می‌داد: "جوراب می‌خرم تا این‌جا (بالای زانو را نشان می‌داد)، کفش می‌خرم انقد پاشنه و..." خلاصه کلی چیز میز را با رسم شکل نام می‌برد و در نهایت، مثلاً به تمسخر، مرده‌ها را خطاب می‌کرد و به صورت آهنگین و کشدار می‌گفت: "مرده‌هااااا زننننده شوییییید..." چند بار این را می‌گفت و بعد ناگهان بقیه، که تا الان مثل مرده‌ی واقعی، تکان نمی‌خوردند، در حالی که صداهای ترسناک از خودشان درمی‌آورند زنده می‌شدند و می‌ریختند روی سر خواهر/ برادر زنده‌شان و تلافی حرف‌ها را سرش در می‌آوردند! 😐 خیلی هم خوش می‌گذشت!😂

3. میمون‌ها برقصید
خاله کوچیکه یک قمقمه‌ی پلاستیکی بزرگ برمی‌داشت و به صورت آهنگین به ته آن ضربه می‌زد و ما می‌رقصیدیم! و در همین حین، مکالمه‌ی آهنگین زیر، بارها و بارها بین ما تکرار می‌شد:
_میمونا برقصید
+چه جوری برقصیم؟
_ هندی/ ژاپنی/ شیطونی/ اردکی/ ...برقصید.
هر بار خاله یک نوع رقص را مشخص می‌کرد و ما خلاقانه سعی می‌کردیم مطابق آن، رقصمان را عوض کنیم!





امیدوارم تا آخر خوانده باشید؛ چون خودم این سه تا بازی آخر را بیشتر از همه دوست داشتم!

شما هم از این بازی‌های زیبا انجام می‌دادید؟! :)))
  • ادامه مطلب
ناشناس
۲۹ ارديبهشت ۰۰ , ۲۳:۵۴

متشکر با جستجو در گوگل سعی میکنم وبلاگهارا پیدا کنم🙏🏻

پاسخ :

خواهش می‌کنم. به هر حال آدرسی خواستید و پیدا نکردید در خدمتم.
ناشناس
۲۹ ارديبهشت ۰۰ , ۲۰:۱۰

خوب این هم کامنت بعدیم :)

فاش بِنُمایید

پاسخ :

از کجا بدونم همون فرد قبلی هستید؟ شاید یکی کنجکاو شده هویت اون فرد رو بدونه و این کامنت رو گذاشته! 🙄😏
هوپ ...
۲۹ ارديبهشت ۰۰ , ۱۸:۰۳

خدا دلتو شاد کنه کلی خندیدم. چقدر خوب یادت مونده. 

پاسخ :

:)))
همیشه شاد باشی عزیزم 😍
هانیه
۲۸ ارديبهشت ۰۰ , ۰۱:۴۶

سلام 

خیلییی جالب بودچقدر خوب  یادتون مونده ... منم خیلی تنها بودم  ولی از خوندن اینا خیلی خوشم اومد

پاسخ :

سلام
مرسی 😊
ناشناس
۲۸ ارديبهشت ۰۰ , ۰۰:۰۲

سلام «من اون ناشناس نیستم»

بنده از لیست وبلاگهایی که میخواندین خیلی استفاده میکردم ولی الان در وبلاگتون پیداشون نمیکنم حالا به دربسته خوردم

خودتون حذفشون کردین ؟؟ چون من از اینجا میرفتم وبشان دحالا دسترسیم قطع شده

پاسخ :

سلام.
بله خودم حذفشون کردم.
هر کدوم مد نظرتون هست بفرمایید تا آدرسش رو براتون بذارم.
x
۲۷ ارديبهشت ۰۰ , ۲۳:۰۳

به اندازه ی تمام کودکی نکردن هام از این پست لذت بردم 

تازه رندوم خوندم 

خیلی باحال بودید خداییش :)))

 

رقص اردکی رو با رسم شکل / آپلود ویدیو توضیح بدید لطفا :)) ممنون ❤️

پاسخ :

خیلی خوشحال می‌شم که این پست به کسایی که می‌خوننش حس خوبی می‌ده. :)


ببین هیچ تعریف مشخصی از هیچ کدوم از این رقص‌ها وجود نداره. باید در لحظه به این فکر می‌کردیم که اگه مثلا یه اردک بخواد برقصه چه طوری می‌رقصه و همون کار رو می‌کردیم. به خاطر همین، برای یه موجود واحد (مثلا همین اردک) به تعداد رقصنده‌ها، سبک رقص وجود داشت. و اتفاقا یه قسمت بامزه و دلچسب بازی هم همین تماشای تفاوتها بود! 😁
ناشناس
۲۷ ارديبهشت ۰۰ , ۱۶:۵۷
شاید منظورتون کلمه لامذهبه که میفرمایید خوب نیست.

لامصب یه لفظ عامیانه است که اغلب درمواقع شوخ طبعی به کار برده میشه.

برخی معتقدند که لامصب، همان لامذهب است اما بنده کاملا مخالفم.... D:

خلاصه که اینطوریا/.

پاسخ :

الان سرچ کردم ظاهرا خیلی معانی متنوعی داره که بعضیاش بد نیستن :)

.
.
احتمالش هست در واکنش به کامنت ناشناس بعدی، هویتتون رو فاش کنم! :/
فاطمه
۲۷ ارديبهشت ۰۰ , ۱۲:۳۷

سلام

تقریباً هفت، هشت سالم بود، اوج پخش، جومونگ و یانگوم و این سبک فیلم ها بود، 

چادر های مامان ها مون رو دور کمر مون می بستیم مثل دامن های بازیگر های جواهری در قصر بشه، خیلی هم تأکید داشتیم و قتی میشینیم باد بیوفته زیر چادر، پف کنه😂

بعد هویج و خیار خورد میکردیم، مثلا داریم مثل یانگوم آشپزی می کنیم. 😂😂😂

اصلا یه بخشی از بچگی مون توی کوچه پس کوچه های چوسان گذشت🤦‍♀️😅

پاسخ :

سلام.
چه بامزه 😂😂😂

منم بچه بودم با چادر لباس درست می‌کردیم برای خودمون. 
گندم بانو
۲۷ ارديبهشت ۰۰ , ۰۹:۱۹

وای چقدر حسودیم شد! :)))

 

خب من نوه اول بودم تو هر دو تا خانواده. بعد از منبه فاصله دو سال داداشم بود. که خب کلا مدل بازی هامون با هم خیلی فرق داشت و معمولا آبمون تو یه جو نمیرفت!

بعد هفت سال اولین دختر عموم و بعد نه سال اولین دختر داییم به دنیا اومد! :(

در واقع میشه گفت کل زندگی من به تنهایی گذشته.... مث الان! :)

پاسخ :

عزیزم :)))

به هر حال هم شلوغی و هم تنهایی خوبیها و بدیهای خودش رو داره. :)
محمد حسین
۲۶ ارديبهشت ۰۰ , ۲۱:۲۹

سلااام

واای یا ابلفضل!

توی این پست های جدید من همش باید بگم خوش به حالتون، اسفند دود کنید چشم نخورید!

من بازی جمعی یا خلاقانه یا حرکتی خیلی کم کردم همش از نوع همون مداد ها و عروسک ها و اینا بود یا این که خودم میرفتم توی یه نقشی اگر دو نفر میشدیم هم همین طور، البته همین نقش ها بعضی وقت ها خیلی حرکتی میشد مثلا یه جام حذفی ذهنی طراحی میکردم و خودمبه جای همه بازی میکردم، هم گل میزدم هم گل میخوردم، هم خودم خطا میکردم!

پاسخ :

سلام.
نه از اسفند به رده. باید پاشم یه شونه تخم مرغ بزنم کف بلاگستان! :)))


چه بامزه :)))
من این شیوه که تو چند نقش باشم رو وقتی کسی نبود باهام مار و پله یا منچ بازی کنه انجام می‌دادم. همیشه هم یه طرف رو به عنوان خودم در نظر می‌گرفتم ولی تقلب نمی‌کردم که خودم برنده بشم. می‌ذاشتم بازی مسیر خودش رو پیش بره!
لیلی
۲۶ ارديبهشت ۰۰ , ۱۸:۱۵

خیلی خیلی باحال بود. اصل باحالیش هم برای جمعیت زیاد بچه هست که از هر چیز بیخودی هم بازی درمیاد دیگه چه برسه به این که اسم و رسم و قانون داشته باشند

پاسخ :

آره دقیقا. تعداد زیاد، خود به خود باعث شکوفایی خلاقیت می‌شد.

البته ما الانم زیاد بچه داریم (بچه‌های همون هم‌بازی‌های من). ولی ابه اندازه ما با هم خوب نیستن و بازیهای باحال نمیکنن. :/ 
ناشناس
۲۶ ارديبهشت ۰۰ , ۱۷:۴۷

خود لامصبشم:)))

پاسخ :

لامصب کلمه‌ی خوبی نیستا!
ربولی حسن کور
۲۶ ارديبهشت ۰۰ , ۱۶:۴۵

سلام

بیشترشو به طور کامل خوندم بقیه شو به سبک تندخوانی!

این که آدم یه چیزیو سالها نگه داره و بعد یکی دیگه نابودش کنه تجربه کردم. واقعا دردناکه! البته اسباب بازیهای من گم نشدند شکسته شدند!

اونی هم که اسمش سانسور شد حرفی درباره اش نزنم بهتره :دی

یکی از مهیج ترین بازیهای ما قرقره بازی بود. انبوه قرقره هایی که نخهاشون با خیاطی های مامان تموم شده بود بین من و اخوی مرحوم به دو گروه تقسیم شده بود و هرکدوممون پلاستیک قرقره های خودشو داشت. بعد میرفتیم توی اتاق مهمون خونه! و هر کسی قرقره هاشو یک طرف اتاق می چید و بعد به ترتیب یه توپو به طرفشون قل میدادیم. هر کسی که زودتر همه قرقره های حریفو می انداخت برنده بود.

یک ضرب یه بازی دیگه بود که عینا مشابه فوتبال بود فقط هرکسی حق داشت یک بار به توپ ضربه بزنه و بعد نوبت نفر بعدی بود. خیلی اوقات توپو به بدن حریف میزدیم تا یک ضربه اش مصرف شده باشه.

یه بازی دیگه هم یک سه پنج بود که اختراع خودمون بود و تقریبا شبیه بسکتبال. یه سطلو میگذاشتیم گوشه اتاق و از یه نقطه ای که تعیین میکردیم سعی میکردیم توپو داخل سطل بندازیم. اگه موفق بودیم از نقطه عقب تر پرتاب سه امتیازی داشتیم و اگه باز هم موفق بودیم از نقطه سوم پرتاب پنج امتیازی. هرکسی که زودتر به امتیاز صد میرسید هم برنده بود.

پاسخ :

سلام.
بله خیلی دردناکه؛ در حد فرو ریختن کاخ رویاها!!!  مال منم در واقع مامانم ریخته بود دور. چون خواهرم نمی‌ذاشت جای مشخص و همیشه پخش و پلا بود! :/


:)))) 


چه قدر بازی‌های شما با کلاس و ترتمیز بوده. 

خدا اخوی رو رحمت کنه.
یاسی ترین
۲۶ ارديبهشت ۰۰ , ۱۴:۳۹

من همیشه تو حسرت جمع و شلوغی بودم 😁

چه نعمتی داشتید و دارید 

خدا حفظتون کنه برای هم ❤

 

دخترا هم خوبن ممنون 

خیلی دلم میخواد بنویسم و چند تا پیش نویس هم دارم 😂 ولی همش نمیشه 😢 دیشب داشتم فکر میکردم پست‌های کوتاه کوتاه بنویسم که از فضا دور نشم

آخه من میخوام بنویسم کلی حس میگیرم 😂😂😂

تازگی این قابلیت رو پیدا کردم با گوشی پست میزارم وگرنه قبلا که باید می نشستم با یه ژست خاصی تو لپ‌تاپ تایپ میکردم 😂😂😂

پاسخ :

آخی... البته ناگفته نماند که منم گاهی تو حسرت خلوت بودم! می‌بینی که تو بازیامونم همیشه می‌خواستیم تک فرزند باشیم 🤦‍♀️😁
سلامت باشی عزیزم.



آره کوتاه کوتاه بنویسی هم خوبه. بعضی چیزا یه کم که ازش بگذره حس نوشتنش می‌ره. ولی کوتاه کوتاه بنویسی دیگه نوشتی‌شون 😊


وای منم قبلا همین طور بودم! 😁
نیــ روانا
۲۶ ارديبهشت ۰۰ , ۱۳:۵۲

سلام

یس متاسفم که اینقدر زود لو رفتم

ولی همبازیم پسرا بودن بیشتر

۱- اقا گوژیل و پتل چیه دیگه؟شفاف سازی کن

- خیلی این پست خوب بود و ظاهرا پرطرفدار بیا تبدیلش کن به چالش بقیه هم بنویسند لینک بدن بخونیم جایزه خلاقانه ترین پست هم پای من (فکر نکنم کسی ازت بزنه جلو تو هم که از خودمونی آبروداری کن بگو جایزه رو گرفتی :دی)

پاسخ :

سلام.
ولی به چهره‌ی مظلوم و معصومت اصلا نمیادها😂
حالا تو یه پست جدا می‌نویسم. البته یه جاهاییش رو یادم نیس. باید بپرسم 🤦‍♀️


خوبی از خودته عزیزم
اتفاقا اولش به قصد چالش شروع کردم بعد دیدم خیلی طولانی شد گفتم همین که بخونید کلی خسته می‌شید دیگه دعوت به نوشتن نکنم. 

ولی اگه جایزه‌دار  باشه هستم 
. ابرو مابرو هم سرم نمی‌شه 😂😂😂
ناشناس
۲۶ ارديبهشت ۰۰ , ۱۱:۲۹

سلام خیلی خوب بود که... اصلا به این فکر افتادم راجع به بازی های دوران کودکی خودمون یه مستند کار کنم.... چقدر خوب بود و چه خوب توضیح دادی دکتر

(حالا که خصوصی نداری مجبورم ناشناس پیام بذارم)

پاسخ :

سلام. مرسی 😊
چرا مجبورید ناشناس بذارید خب؟! کامنت گذاشتن که جریمه نداره 😁


از مستند حرف زدید ذهنم فقط سمت یه نفر می‌ره. ولی مطمئن نیستم.
یاسی ترین
۲۶ ارديبهشت ۰۰ , ۰۴:۳۷

امیدواری تا آخر خونده باشیم؟

من اصلا نفهمیدم کی به آخر رسیدیم 😁😁😁 کلا رفته بودم تو اون فضا و تصورت میکردم

بابا عجب کودکی پرباری داشتی 

اه اه چقدر بچگی من لوس و بی‌مزه بوده 😂😂😂😂😂

چقدر خوبه بچه، بین یه عالمه بچه دیگه بزرگ بشه 

خیلی هم خلاق بودید خدایی 

یه جاهایی مردم از خنده😂😂😂😂😂😂

پاسخ :

عزیزم 😂
چون ما تعدادمون زیاد بود و فضای باز زیادی هم داشتیم. خونه‌ی مامان‌بزرگم خیلی بزرگه. کسی‌ام کاری به کارمون نداشت، واسه همین خلاقیتامون شکوفا می‌شد.

😘

گل‌دخترا چه طورن؟ بنوبس ازشون. دلمون تنگ می‌شه.
نیــ روانا
۲۶ ارديبهشت ۰۰ , ۰۱:۵۵

😂😂😂😂😂😂

وای خیلی باحال بود

والا ته خلاقیت ما تشتک بازی و چوب کردن تو سوراخ زنبور بود 😂😂

 

سوبا و تارو و‌نامه نگاریتون عالی بود و اون شوهر دادن عروسکا و ...😂😂

همش عالی بود خدایی نمیشه انتخاب کرد

لگوها هم خیلی خوب بود 

دمت گررررم 

پاسخ :

قربونت 😁✋
تشتک بازی چیه؟
تو هم شر بودیا! هم‌بازیات پسر بودن؟


مرسی مرسی ✋😘
خودت باش
۲۶ ارديبهشت ۰۰ , ۰۰:۱۵

کلی شاد شدم با این پست!

سگ بازی در همه دوره ها بوده اما از هرکس یه مدل هست. من به شدت حرص ویخورم از این بازی که بچه ها می کنند.

قیافه خاله رو موقع گفتن میمون ها برقصید،تصور کردم و کلی خندیدم.

پاسخ :

😄
از سگ بازی حرص می‌خوری؟! خیلی خوبه که!
من یه مدت بچه‌ها رو از بازی‌هایی که خیلی ریخت و پاش داشت محروم کرده بودم. چون آخرش یا خونه رو ویرون تحویلمون می‌دادن یا سر این که من اینو نیاوردم و تو باید جمع کنی و... دعواشون می‌شد. ولی الان دیگه یاد گرفته‌ن اگه می‌خوان بازی هیجانی بکنن باید اخرش خونه رو مثل قبل تحویل بدن و بدون بحث و دعوا. به خاطر همین خودشون با هم کنار میان تا از بازی محروم نشن. 😎

خیلی می‌خندیدیم سر این بازی. حالا باید یه روز که هستی به خاله بگیم انجامش بدیم ببینی 😂
دُردانه ‌‌
۲۵ ارديبهشت ۰۰ , ۲۳:۳۹

چقدر خوب توصیفشون کردی. من تا چهارسالگیم هم‌بازی نداشتم. بعدها که برادرم به دنیا اومد گاهی باهاش بازی‌های معمولی مثل قایم‌باشک و خونه‌بازی و گرگم‌به‌هوا بازی می‌کردیم. تو تنهاییم، بیشتر با اسباب‌بازیا و وسایلم وقت می‌گذروندم من. بازیایی شبیه همون بازی مدادرنگی.

پاسخ :

عزیزم. پس بچه آرومی بودی.
منم فکر کنم اگه این دو جین بچه دور و برم نبود، به شدت تو همون بازی‌های فردیم فرو می‌رفتم.
Reyhane R .
۲۵ ارديبهشت ۰۰ , ۲۳:۰۵

سلام (:

چه پست خوبی! لبخند اومد رو لبم.عالی بود👍

میراث ناملموس که میگن همیناست دیگه 🙂

ما هم داشتیم ولی الان خیلی خسته ام.مغزم کشش نداره و یادم  نمیاد😴

وگرنه جا داره هرکدوم از مواردی که نوشتی رو جداگانه تجزیه تحلیل کنیم😃

پاسخ :

سلام عزیزم.
وقتی شروع به نوشتن کردم فکر نمی‌کردم چنین میراث عظیمی داشته باشم :)))

برو استراحت کن بیا هم اینا رو تجزیه تحلیل کن هم مال خودت رو تو یه پست بنویس 😁✋
یاقوت
۲۵ ارديبهشت ۰۰ , ۲۲:۴۸

  باحال بودن  نامه های تارو و سوباسا که شهیدم کرد 😂..

آقا ولی من با این بازی گمشده نتونستم ارتباط برقرار کنم:)) ... من یه بازی داشتم یه کامیون و بهش نخ وصل می کردم و دور تا دور هال می چرخوندم و تو ذهنم یه راننده بیابون قهار بودم ...

پاسخ :

😘😘😘
یاقوت
۲۵ ارديبهشت ۰۰ , ۲۲:۴۸

  باحال بودن  نامه های تارو و سوباسا که شهیدم کرد 😂..

آقا ولی من با این بازی گمشده نتونستم ارتباط برقرار کنم:)) ... من یه بازی داشتم یه کامیون و بهش نخ وصل می کردم و دور تا دور هال می چرخوندم و تو ذهنم یه راننده بیابون قهار بودم ...

پاسخ :

اتفاقا قبلا هم چند تا کشته و زخمی داشته! 😂😂😂
گمشده‌بازی، اوج حمایتگری آبجی بزرگه رو نشون می‌داد 🤦‍♀️😂

یاقوت از تو بعیده تو بچگیت انقد آروم بازی کرده باشی🙄😉
غزل سپید
۲۵ ارديبهشت ۰۰ , ۲۲:۱۴

خیلیییی باحال و بامزه بود.همین که این همه نوشتید یعنی حالتون خوبه الحمدلله و من شاد شدم.

ایده خوبی بود که ما هم فکر کنیم چه بازیهایی میکردیم...من فکر کردنم طول میکشه.

اون بازی سگ بازی و مرده بازی خیلییی هیجان داشت

 

 

پاسخ :

مرسی 😊 این‌ها رو تو سه چهار روز نوشتم. البته حالم هم خدا رو شکر خیلی بهتره.
پس لطفا تو هم بازی‌هات رو بنویس ما هم بخونیم کیف کنیم. 😁

واسه اون مرده‌بازی، سر این که کی زنده باشه دعوامون بود 🤦‍♀️😂
پشمآلِ پشمآلو
۲۵ ارديبهشت ۰۰ , ۲۲:۰۹

ماشالا تنوع محصول:))

من بیشترین بازی ای که تو ذهنمه ین بود که ادای دانشمندا رو درمیاوردم بعد واقعا سعی میکردم با ات و اشغال وسیله اختراع کنم ولی متاسفانه فکری پشت کارم نبود در نتیجه به جایی نمیرسید:))

پاسخ :

تازه اون بازی‌هایی که من‌درآوردی نبود رو ننوشتم. مثل هرنگ هرنگ، گوژیل و پتل، شاه و وزیر، لی لی، نخود نخود، همه گرگی، معلم‌بازی، همسایه‌بازی و... 😂

تو چه قدر باکلاس بودی پس😎
شایدم اختراعاتت در حد سن و سالت خوب بوده. ولی اطرافیان قدردانت نبودن 😄
برای گرفتن آدرس کانال تلگرامم، کامنت خصوصی همراه با آدرس وبلاگتون بذارید
Designed By Erfan Powered by Bayan