کودکانه هایم تمامی ندارد

There Is No End To My Childhood

توی قرآن خوانده ام؛ یعقوب یادم داده است: دلبرت وقتی کنارت نیست کوری بهتر است

۱. ظهر امروز، بدون هیچ برنامه ریزی قبلی، یک دفعه خودم را کنار مزارش دیدم؛ ساعت ۱۲:۱۲ ظهر بود و قبرستان خالی... بهترین فرصت برای من! هر چه میتوانستم بلند بلند گریه کردم و حرفهای رسوب کرده در دلم را چشم در چشمهای سنگی اش گفتم و او فقط در سکوت، نگاهم کرد؛ اما باور کنید با حرفهای من، حالت چهره حک شده روی سنگش عوض میشد! وقتی بیشتر بی قراری میکردم، نگرانی در چهره اش موج میزد؛ وقتی گلایه میکردم، غمگین میشد؛ وقتی از خاطراتمان میگفتم با چشمهایش میخندید... 


۲. وقتی قبرستان را ترک میکردم، سبک شده بودم اما آن سردرد و چشم درد لعنتی با شدت بیشتری برگشته بود... سردرد و چشم دردی که درست از پنج شنبه، بعد از برگشتن از قبرستان شروع شده بود و من در گوگل سرچ کرده بودم: "سردرد کرونا" و فهمیده بودم کرونا نیست. امروز که بعد از گریه های زیادم، دردها دوباره برگشتند، فهمیدم تنها دلیلش همین است؛ نمیدانم، شاید از بس یعقوب نبی را زیر سوال بردم، دارم مثل او، از گریه ی فراق کور میشوم! :/


۳. حاج آقا در سمت خدا گفت: کسی که خدا را بشناسد از او میترسد. بدون این که سرم را بالا بیاورم، بلند گفتم: "من اصلا نمیشناسمش ولی خیلی،ازش میترسم." میدانید؟ یک زمانی به نظرم ترسیدن از خدایی با آن همه مهربانی و عطوفت، عین دیوانگی می آمد. حالا نمیدانم چه طور میشور این قادر متعال را که هر کاری دلش بخواهد میکند و هیچ کس برایش اهمیتی ندارد، دوست داشت و از او نترسید؟


۴. وسط بحث آمیخته به طنزشان، با بغض گفتم: ول کنید! خدا هر کار خودش بخواد میکنه؛ کاری به این حرفا نداره. دایی جان با همان حالت شوخی گفت: "پس به حرف این و اون باشه؟" اشکهایم سرازیر شد و گفتم: "نه... فقط به حرفی که خودش زده پابند باشه. وقتی میگه فلان کارو کنید تا منم بهمان کار رو براتون بکنم، سر حرفش بمونه." سنگینی سکوت تلخی را در فضایی که من به آن گند زده بودم حس کردم. دایی جان حرفی برای گفتن نداشتن و با ملایمت خداحافظی کرد و رفت. مهرداد گفت: "انقد فکرشو نکن." من اشکهایم را پاک کردم و سعی کردم معمولی باشم. 


۵. از تابستان متنفرم. دیگر حتی تولد تابستانی ام هم مرا به این فصل لعنتی دلگرم نمیکند؛ فصلی که در پنجمین روزش داغدار شدم و ۵ روز مانده به پایانش، داغدارتر... تنها اتفاق قشنگ تابستان ۹۹، تولد دختر کوچولوی برادر دیگرم بود. 


۶. یک وقتهایی میبینمش. روشن و شفاف. حیف که فقط یک نیم لحظه هست. بعد هی سعی میکنم همان نیم لحظه را دوباره و دوباره و دوباره در ذهنم مجسم کنم. اتفاق عجیبی است. انگار گاهی در زمان سفر میکنم، به گذشته میروم و برادرم را در واقعیت میبینم! حیف که خیلی خیلی کوتاه و گذرا.


۷. من همیشه عاشق پاییز رنگارنگ بودم. دیگران میگفتند وقتی به درختهای پاییز نگاه میکنم، عشق را در چشمهایم میبینند. پاییز مرا به وجد می آورد. این اولین سالی است که رنگهای سرخ و زرد و نارنجی در من هیچ حسی ایجاد نمیکند... این اولین پاییزی است که دیگر او را ندارم...


+ شاعر عنوان: حامد عسکری

برای گرفتن آدرس کانال تلگرامم، کامنت خصوصی همراه با آدرس وبلاگتون بذارید
Designed By Erfan Powered by Bayan