کودکانه هایم تمامی ندارد

There Is No End To My Childhood

ساعت هشت و سی دقیقه ی بیست و ششم مهر هزار و سیصد و نود و نه

دیشب تا دیروقت بیدار بودم؛ مثل بیشتر شبهای دیگر... وقتی چراغ اتاقم را خاموش کردم تا بخوابم به خودم گفتم فردا نباید ساعت هشت و سی دقیقه بیدار باشی... میدانستم که بیدار بودن در ساعتی که درست یک ماه قبلش، تو آخرین نفست را کشیده بودی، برایم زجرآور خواهد بود. امروز صبح که بیدار شدم، نمیخواستم چشمهایم را باز کنم. می ترسیدم ساعت هشت و سی دقیقه باشد... بی آنکه چشمهایم را باز کنم دوباره به خواب رفتم.... با ضربه ملایمی که یک نفر به در خانه زده بود بیدار شدم... خیال نداشتم برای باز کردن در بلند شوم... حس کردم باران می آید... صدای قطره های باران را میشنیدم... چشمهایم را باز کردم و روی صفحه گوشی، به ساعت نگاه کردم: همان زمان لعنتی بود: هشت و سی دقیقه صبح بیست و ششم مهر هزار و سیصد و نود و نه. درست یک ماه بعد از آخرین باری که نفس کشیدی... از این که در ساعت هشت و سی دقیقه صبح بیست و ششم مهر هزار و سیصد و نود و نه باران میبارید، احساس خاصی داشتم؛ یک جوری سبکی غم انگیز... دوباره چشمهایم را بستم و به خواب فرورفتم... نیم ساعت بعد که از رختخواب بلند شدم و پرده ها را عقب کشیدم، آفتاب دامنش را روی زمین خشک پهن کرده بود. مامان گفت یک قطره باران هم نیامده است و من دیگر چیزی در مورد ضربه ای که یک نفر به در زده بود نپرسیدم... انگار مرز خواب و بیداری ام به هم ریخته است...

برای گرفتن آدرس کانال تلگرامم، کامنت خصوصی همراه با آدرس وبلاگتون بذارید
Designed By Erfan Powered by Bayan