۱. جلوی گلفروشی، یک ماشین عروس سفید با گلهای قرمز خوشرنگ پارک کرده بود!😳 یعنی واقعا کسی در این شرایط عروسی میگیرد و عروسی می رود یا این را به صورت دکوری و صرفا جهت روحیه دهی به ملت آنجا گذاشته بودند؟!🙄
۲. آنهایی که سال پیش، این موقع، غر میزدند که فرصت خانه تکانی ندارند و چرا تعطیلشان نمی کنند و از این جور حرفها! امسال دل درست به خانه تکانیهایتان رسیدید؟! یا توی دلتان میگویید لااقل سالهای قبل، به بهانه کار، از زیر خانه تکانی در میرفتمها! 😏🤭
۳. وقتی آقای همکار گفت مدتی با فلان کلینیک همکاری داشته و بعد قطع همکاری کرده، فوری گفتم: "اتفاقا اصلا با روحیات شما جور نیس کار تو اون کلینیک!" حالا انگار من تمام زیر و بم او را میشناسم و روحیاتش کف دستم است! خودم خنده ام گرفت که این چه حرفی است که من زده ام! 🤦♀️😂 تازه خود آقای همکار فکر کرد به خاطر زیادی باز بودن فضای آنجا از نظر پوشش و روابط این را می گویم؛ در حالی که من اصلا "روحیاتش🤭" را از این جنبه نمی شناختم و فقط می دانستم در روابطش با خانمهای همکار، مرد باشعور و جنتلمنی است! و منظورم از "روحیاتش" این بود که برخلاف آن کلینیک، آدم بسیار خیررسان و دلسوزی است و به آدمها و از جمله مراجعهایش به چشم کارت بانکی یا اسکناس نگاه نمی کند.
۴. تقریبا تمام نیم ساعتی که در راه بودیم، در مزایای ازدواج گفت و سعی کرد مرا به به جا آوردن سنت رسول الله ترغیب کند! حرفش را این طور شروع کرد که: "خب دیگه دکتراتون رو گرفتید، فلان کار رو (همان کار جدیدی که شروعش کرده ام) را انجام دادید، دیگه کار خاصی ندارید و شاید بد نباشه به ازدواج فکر کنید."😲😖 بدی اش این بود که خودش مشاور ازدواج و خانواده بود و برای هر حرفی که میزدم جوابی داشت و اصلا و ابدا قابل پیچاندن نبود!🤦♀️ تازه ترغیبم هم می کرد که فعالانه برای پیش آوردن شرایط ازدواج، برنامه ریزی کنم و به جای دست روی دست گذاشتن و هیچ کاری نکردن، خودم دنبال جذب کردن باشم!!! 😳 آن هم من!!! 😂😂😂
۵. مورد ۴ را برای مامان تعریف کردم. گفت چرا این حرفها را بقیه که می گویند بهت برمیخورد و جوابهای دندانشکن میدهی ولی به همکارت چیزی نگفتی؟ گفتم به چند دلیل: اول این که من یک سال است همکارم را می شناسم و در این یک سال حتی یک بار هم در مورد این مسائل با من حرف نزده بود (حتی در حد یک اشاره کوتاه)؛ ولی خیلیها هنوز از راه نرسیده سوال می کنند که مجردی؟ چرا شوهر نکردی؟ و... بعد شروع به پند و اندرز میکنند. دوم این که در این یک سال آشنایی، همکارم یک عالم برای موفقیتهای شغلی و تحصیلی من ذوق کرده و مرا تحسین و تشویق کرده و گفته هر وقت در زمینه کار و تحصیل نیاز به کمکش داشته باشم هر کاری بتواند برایم می کند و واقعا هم کرده است؛ در حالی که بقیه (آنهایی که ضایعشان میکنم) به جای خوشحال شدن از موفقیتهای تحصیلی و کاری ام، سعی می کنند مدرک تحصیلی و کار کردن و موقعیت اجتماعی مرا زیر سوال ببرند و همه اینها را در برابر مجرد بودنم، بی اهمیت و حقیر جلوه دهند. سوم این که همکارم نگفت این همه درس خوندی که چی؟ آخرش که باید شوهر کنی؛ در عوض، درس خواندنم را اولویت داد و گفت حالا که آن تمام شد، میتوانی به این هم فکر کنی. و بالاخره این که همکارم، اگرچه یک سری حرفهایش شبیه به حرفهای آن دیگران بود، ولی پشت هر حرفش استدلالی قوی داشت و همه ی اینها را با لحن دوستانه (نه تحقیرآمیز، ترحم آمیز، آمرانه یا دخالت کننده) گفت. خلاصه این که آدم باید بفهمد هر حرفی را چه زمانی و کجا و با چه لحن و محتوایی و بعد از پشت سر گذاشتن چه پیش زمینه هایی بگوید تا اثربخش باشد نه این که "هُلُکی" حرفش را بکوبد توی صورت طرف مقابل که بعد هم جوابی در شان خودش بگیرد و بهش بربخورد!😈
- پنجشنبه ۱۵ اسفند ۹۸ , ۱۴:۰۰
- ادامه مطلب