کودکانه هایم تمامی ندارد

There Is No End To My Childhood

روح برخاسته از من ته این کوچه بایست، بیش از این دور شوی از بدنم می میرم

کاش هیچ وقت از این همه سرسختی پشیمون نشم.

*

این که بشی بت یه نفر و چشم بسته مدح و ثنات کنه و بدیهات رو نبینه و بی منطق دوستت داشته باشه چیز خوبی نیست. شاید حس خوبی باشه که کسی در این حد بهت ارادت داشته باشه ولی در واقع  خیلی خطرناکه.

نوشته بود اونی نبودی که می خواستم اونی بودی که دوسش داشتم. ازش پرسیدم چطور میشه کسی رو دوس داشت که اونی نیس که میخوای. زد به در مسخره بازی. بعدش یادم افتاد خودمم از این دوس داشتنا دارم. اونی نشد که می خواستم ولی دوس نداشتنش از محالاته. حتی با همین چند کلمه، چشمام به یادش اشکی شد.کاش حالش خوب باشه

+ اونجوری که شما فک میکنید نیس.

*

پارسال گفتم حالا کلی وقت دارم تا ۴۰ سال. الان از پارسال فقط یه سال گذشته. ولی حس می کنم ۴۰ نزدیکتر از اون چیزیه که آینه نشون میده! فکر می کردم ۴۰ پر از شکوفایی و کماله. الان می بینم فاصله م تا کمال، چندین برابر فاصله م تا ۴۰ه. یه گیجی عجیبی دارم. ترس نیس. بیشتر دلخوریه. دلخوری از کسی یا چیزیکه خودمم دقیق نمی دونم کیه یا چیه. یه وقتایی همه اون چیزایی که همه عمرم بهشون افتخار می کردم یه جوری رنگ و رو رفته میشن که باعث میشه خودم رو یه نقطه ریز تو یه جهان پهناور با یه خدای مبهم اما قوی و مهربون، تنها ببینم. گیج گیجم. راهم پر از راهنماست ولی من دنبال نشونه های روشن ترم. راه رو نمی بینم نمی شناسم و از همه این چیزها دلخورم!

*

یه کسایی هم هستن که از من خوششون نمیاد. میدونم و چیزی که خوشحالم می کنه اینه که برام اهمیتی نداره. یه زمانی وقتی می دونستم کسی از من خوشش نمیاد یا میخواد سنگ جلوی پام بندازه، با تلاش بیشتر و موفقیتهای چشم دربیار بیشتر تلافی می کردم. حالا اصلا دیگه به چشمم نمیان که بخوام چششون رو دربیارم. شاید از اینجا به بعده که فقط دارم برای خودم زندگی می کنم.

*

من آدم این همه پراکنده زندگی کردن، این همه پراکنده کار کردن، ذهنی به این پراکندگی داشتن نیستم. اما پراکندگی پخش شده تو زندگیم. عجیب شده م. زندگیم عجیب شده. اون چیزی که تو زندگیم حس می کنم یه حفره یا جای خالی نیس. یه چیز عجیبه. حس فقدان یا نداشتن نیست. یه حس سرگشتگیه. انگار که همه چیز هست. اما من نیستم. اونجوری که باید باشم نیستم. همه چی سر جاشه الا من. کاش اینا همه اولین قدم از اون مسیر طولانی باشه که دلم میخواد پیداش کنم و هنوز نکردم. کاش یه آینه روحم رو به من نشون می داد. جور عجیبی ام. جور عجیبی ام که خودم هیچی از خودم نمی فهمم...

دارم یاد می گیرم یه جاهایی سکوت کنم. سکوتی که با خودخوری و کاش اینو گفته بودم کاش اونو می گفتم همراه نیست؛ با فراموشی همراهه، با بی تفاوتی، با مهم نبودن. با به چشمم نیومدن و اینها همه باعث نشده جای سکوت و سخن رو اشتباه بگیرم.

یه مدته دلم میخواد مث قدیما شبها زود بخوابم و بعد نماز صبح بیدار بمونم. نمیشه. به همت و اراده ی قدیمم حسودی می کنم.

خیلی چیزا هس تو دنیا که نمیشه آرزو کرد.

کاش می فهمیدم اصل ماجرا این جا نیست. کاش می تونستم اون چیزایی که تو سَرمه رو تو دلم زنده کنم. می دونم اوضاعم خیلی بهتر میشد.

*

احساسات من یه جاهایی یخ بستن که شاید دیگه هیچ وقت آب نشن. حتی با یه تیشه سنگین هم نشه بهش نفوذ کرد. می دونم خوب نیس ولی به نظر میرسه راضی ام.

*

خیلی عوض شده م.خیلی سرخوش بودم. الان تنهایی اگزیستانسیالیستیم پررنگ تره. از جهان مادی فراتر رفته. از آدما فراتر رفته. حتی از خودمم فراتر رفته.

*

انفرادی شده سلول به سلول تنم

خود من در خود من در خود من زندانی ست

*

اینها فقط تراوشات آنی ذهن من در پایان یه روز کاری و احساسی سخت و سنگین بود و کاملا بدون قصد و برنامه ریزی قبلی و فعلی! فقط باید ذهنم خالی می شد. ا

محدثه
۰۸ دی ۹۸ , ۱۱:۱۹

من بعد از شنیدن صدای جعبه سیاه کشتی سانچی اینجوری شدم .. به خودم وهمه چیز نگاه میکنم و میگم خب که چی

پاسخ :

حق داشتی واقعا... اونم قضیه تلخی بود. به شدت تلخ.
م.ت
۰۸ دی ۹۸ , ۰۲:۱۷

استاد چه دل پر دارید. 

فکر کنم کار با خوردن یه جعبه انار هم درست نشه. 

 

اگزیستانسیالیست خیلی بجا بود 😂😂😂

 

 

پاسخ :

دلم پر نبود. ذهنم پر بود! بعد از نوشتن این پست خیلی خیلی آروم شدم. دیگه کار به انار نکشید. =)))

بالاخره یکی به اگزیستانسیالیست روی خوش نشون داد. =))))) می بینید چه قدر تلفظش راحته؟! =/   =)
الی
۰۷ دی ۹۸ , ۱۹:۲۰

پیرو کامنت هی وا جان، من که کلا با دیدن اون کلمه قشنگه چشمام سیاهی رفت و سریع از روش شدم، گفتم یهو تشنج میکنم🤭

 

پاسخ :

=))))
با هی وا بلند شو برو بشین کنار هوپ، دو صفحه بگو اگزیستانسیالیسم!!! =)))
غ ز ل
۰۶ دی ۹۸ , ۱۷:۱۷

نکنه تو هم دچار بحران بین سی و چهل شدی؟ 

من خودم این بحران رو کشف کردم :)))

به شدت هم تجربه شده است ها

پاسخ :

والا نمیدونم. شاید وقتشه که بهت ایمان بیارم‌ تعداد کشفای روانشناسیت زیاد شده.😅
هـی وا
۰۵ دی ۹۸ , ۱۸:۳۹

" اگزیستانسیالیستیم" 

چند ثانیه ای مخم هنگ کرد و مجبور به ری استارت شدم :| :))

 

پاسخ :

😅
حمیده
۰۵ دی ۹۸ , ۱۴:۱۴

اینجا روشن باشیم یا تو وبلاگ خودمون؟ :-"" ( برای رفع حس فضولی، زودی میرود چراغ وبلاگش را روشن کند :-"" )

پاسخ :

هردوانه. :)
Reyhane R
۰۵ دی ۹۸ , ۱۲:۵۴

اگه دوست داشتی برام رمز رو بزار😊

پاسخ :

گذاشتم ریحانه جان
کژال ..
۰۵ دی ۹۸ , ۱۱:۳۰

سلام 

خواستار رمز هستم:)) با تشکر

پاسخ :

سلام. ارسال کردم عزیزم
حمیده
۰۴ دی ۹۸ , ۲۰:۰۵

انگار که درگیر ِ بحران ۳۰ سالگی باشی، حرفات شبیه اوناست!

پاسخ :

محدوده بحران سی سالگی فقط همون سی سالگیه یا ممکنه چند سال بعدش شروع بشه. من که سی سالگیم هیچ بحرانی احساس نکردم😂
هوپ ...
۰۴ دی ۹۸ , ۱۷:۱۷

نمیدونم چرا یاد شخصیت رمان تهوع افتادم وقتی گفتی تنهایی اگزیسزانالببتتخنتالب پیدا کردی😁

پاسخ :

نمیشد یاد یه چیز بهتر بیفتی حالا؟!  :/ 😅

😂 به اندازه دو صفحه بگو اگزیستانسیالیسم ✌😅
*AZRA* gh
۰۴ دی ۹۸ , ۰۹:۴۴

خیلی جاهاش مشترک بود برای من . 

وقتی به  یه سری چیزا فکر میکنم دلم میخواد از خودم فرار کنم :(

پاسخ :

پس حس این پست رو گرفتی. :)
حامد سپهر
۰۴ دی ۹۸ , ۰۸:۳۴

یه مشاور خوب سراغ دارما آشناست ارزون حساب میکنه:))

یه وقتایی اونهمه سرسختی هم لازم نیست

حافظ میفرماید:

گفت آسان گیر بر خود کارها کز روی طبع

سخت می‌گردد جهان بر مردمان سخت‌کوش

پاسخ :

:)))

میدونم یه جاهایی زیادی سرسختم و به خودم و اطرافیانم آسیب می زنم. خیلی دارم سعی می کنم کمتر سخت بگیرم. تا حد زیادی ام موفق شدم ولی هنوز جای کار دارم و البته در مورد بعضی سرسختیهام به خودم کاملا حق میدم.
گندم بانو
۰۴ دی ۹۸ , ۰۷:۲۰

یه ذره بهتر توضیح میدادی خب!!! حالا ما باید بریم همینا رو تو وبمون کپی پیست کنیم تا ذهن ما هم خالی بشا! :؛//

پاسخ :

گندم 😂
اینا واقعا خودشون اومدن. خیلی ذهنم به هم ریخته بود. خوابم نمی برد..سرم رو گرفتم رو مدیریت پنل، دو تا تکونش دادن اینا ریخت بیرون!
برو سرتو تو وب خودت تکون بده بریزه 😂
امّــــــــ شــــــــــهــــــــرآشــــــــــوبـــــــ
۰۴ دی ۹۸ , ۰۱:۱۶

بنظرم هممون داریم ازونا که دوستشون داریم ولی اونی نیستن که میخوایم، زیاد داریم

پاسخ :

به نظرم اگه از اعضای خونواده باشن طبیعیه. ولی اگه یکی باشه که نسبت نزدیکی باهامون نداره و خیلی متفاوت از چیزیه که میخوایم، نمی فهمم چه طور اتفاق می افته که دوستش داشته باشیم، اونم زیاد و خاص!

برای گرفتن آدرس کانال تلگرامم، کامنت خصوصی همراه با آدرس وبلاگتون بذارید
Designed By Erfan Powered by Bayan