کودکانه هایم تمامی ندارد

There Is No End To My Childhood

... و حسین

اولین محرمهایی که به یاد می آورم، محرمهای حسینیه ی عربها بود! عربها، ایرانیهایی بودند که بخشی از زندگی خود را در عراق گذرانده بودند و در شبهای محرم، حسینیه ی نیمسازشان، حسابی شلوغ می شد؛ آن قدر که حتی در حیاط و کوچه هم می نشستند و عزاداریها با چه شور و حالی برگزار می شد.
 
شبهایی را به خاطر می آورم که آن قدر کوچک بودم که بدون روسری، با بچه ها، در مسیر کوچکی که در حیاط خالی می ماند تا محل رفت و آمد مردم باشد بازی می کردم و از سراشیبی ورودی حسینیه بالا و پایین می دویدم. هر بار تعداد بچه ها زیاد می شد، حاج عباس، پیرمرد بداخلاق متصدی حسینیه، با چوبی در دست ظاهر می شد و آن وقت در یک چشم به هم زدن دیگر هیچ بچه ای در محوطه نبود! خدا بیامرز با هیچ بچه ای شوخی نداشت و همه ما مثل چی از او می ترسیدیم. (در سالهای بعد، تنها کسی که نه تنها با دیدن حاج عباس فرار نکرد، بلکه ایستاد و چوبش را گرفت و باعث شد که او خنده اش بگیرد و گاهی با یک تکه چوب به حسینیه می رفت تا به تقلید از حاج عباس دنبال بچه ها و حتی خود حاجی بدود پسر بچه  ۳_۴ ساله ای بود به اسم مصی... داداش کوچولوی شارمین!😂).
 
بزرگتر که شدم و گرگم به هوا بازی کردن با بچه هایی که نمی شناختم از سرم افتاد، حسینیه شد پاتوق دیدن دوستان مدرسه و البته بیش از همه هدی، دختر خاله ام. یادم هست وقتی روضه می خواندند، من و هدی دلمان میخواست مثل بزرگترها گریه کنیم ولی اصلا گریه مان نمی آمد. چادرهای گل گلیمان را می کشیدیم روی صورت و با آب دهان یا لیوان آبی که از قبل تهیه و زیر چادرمان مخفی کرده بودیم برای خودمان رد اشک می گذاشتیم!😂
 
اولین اشک واقعی که در عزاداری محرم ریختم را یادم هست. نوجوان بودم و با روضه رقیه، بی اختیار اشکم سرازیر شد.😭
 
بعدها به مرور زمان، ساخت حسینیه را کامل و آن را تبدیل به مسجد کردند. اما روضه های محرم و صفرش همچنان برقرار بود و صبحهای زود هم زیارت عاشورا می خواندند که خیلی می چسبید. 
 
اما من کم کم از فضای حسینیه و مسجد و روضه و مراسم زیارت عاشورا فاصله گرفتم. چرا؟ چون کتاب می خواندم، فکر می کردم و در عاشورا غرق می شدم تا بفهمم واقعا چه اتفاقی افتاده است و هر چه بیشتر می خواندم و بیشتر فکر می کردم، بیشتر به این نتیجه می رسیدم که بخشی از مداحیها و سخنرانی ها نمی تواند حقیقت داشته باشد.
 
حماسه حسینی (شهید مطهری) و حسین وارث آدم (دکتر شریعتی) دو تا از بهترین کتابهایی بود که دنیای ذهنم را روشن کرد و به من نگاه تازه ای داد. هر بار از روضه برمی گشتیم کلی غر می زدم که: "مامان دیدی فلان حرف رو زد؟ خیلی مسخره بود. آخه مگه میشه این جوری باشه." و... مامان حرفهایم را یا قبول داشت یا اگر هم نداشت نمی توانست قانعم کند و کم کم به این نتیجه گهربار رسید که: "اصلا لازم نکرده تو بیای روضه. حس معنوی منو هم از بین می بری!"😂
 
کم کم روضه رفتنم محدود شد به شبهای عاشورا (که آن هم همین یکی دو سال پیش، دخترخاله های گرامی گفتند تو فقط می آیی ما را به حرف میگیری و شب عاشورایی کلی میخندیم و از طرف آنها هم طرد شدم😅) و گاهی خانه فامیل. اما همیشه برای خودم گلچین روضه هایی را که دوست داشتم و به نظرم مشکلی نداشت را گوش می کردم و عزاداری خودم را داشتم.
 
تا این که رسیدیم به اسفند ۱۳۸۸ و آن سفر جادویی اتفاق افتاد: عراق... نجف... سامرا... کربلا... و بین الحرمین. نقطه عطف مهم زندگی اعتقادی من! شاید یک روز در مورد لحظه های ناب این سفر نوشتم. اما چیزی که در این جا می خواهم بگویم این است که حسینی که من در کربلا زیارت کردم، با حسین روضه های خوب و بدی که شنیده بودم، با حسین توی ذهنم، با حسین کتابهایی که می خواندم زمین تا آسمان فرق داشت و این فرق را فقط می شد حس کرد... همین! حسی عجیب، قدرتمند و غیرقابل توصیف. 
 
همین قدر بگویم که وقتی به ایران برگشتم، دیگر هرگز نتوانستم بنشینم به روضه ای گوش دهم که در آن از تلخی های کربلا می گویند و عظمت حسین زیر دست و پای چهار تا جانور شکسته می شود. عظمت حسینی که من رو در رو دیده بودم، چیزی نبود که با این حرفها از بین برود و من بنشینم و برای زجرهای خودش و خانواده اش اشک بریزم.
 
نه این که رنجهایش برایم تلخ نباشد که اگر نبود، دست کم یک بار جرات می کردم که راهم به سمت قتلگاه کج شود، نه این که هر بار مسیری را به سمت ضریحش انتخاب کنم که حتی از دور، چشمم به قتلگاه نیفتد.
 
همچنان با روضه هایش اشک ریختم، اما نه اشکی که از دلی برآمده باشد که برای مظلومیت حسین سوخته است! همه "یا حسین مظلوم"ها را از دلم پاک شد و جایش را به "یا حسین شهید"، "یا سید الشهدا" داد. من گریه می کردم برای عظمتی که درک نشد، گنجی که به دست جهالتهای کودکانه افتاد و خورشیدی که هنوز، پس از این همه سال که از غروبش می گذرد داغ و پرنور می تابد و آن وقت ما هنوز برای تشنگی و خون به زمین ریخته اشک می ریزیم.
 
آن حرارتی که حسین در دلها ایجاد می کند، دروغ نیست. اگر کسی حرارتش را حس نکرد، قصه باران و ظرفهای وارونه است.
 
 
+ اگر یادتان بود و باران گرفت... دعایی برای بیابان کنید🌹
 
 
  • ادامه مطلب
خسروان
۰۹ مهر ۹۸ , ۲۲:۰۹

اره والا . به قول همون کتابی که خونید چقدر خوبه شعور حسینی داشته باشیم تا شور حسینی. 

 

اینم الان یادم افتاد وقتی نوشته بودید حرارتی که حسین (ع) با دلها میکنه دروغ نیست. 

 

با دل چه کرده این غمت ای شاه سر جدا

دیدم کری به روضه ی تو زار میزند 

پاسخ :

این تعبیر خیلی قشنگه.
مینا
۱۹ شهریور ۹۸ , ۱۷:۴۸

یه سوال، شما به جز کشور عراق، تا به حال به کشوری دیگه ای هم سفر کرده ای؟ نمی دونم مثلا کانادا، سویس یا استرالیا؟

دیدم نوشتی که یه سفر چند روزه به عراق چقدر روت تاثیر داشته. 

فکر کنم شاید زندگی یه ماهه توی سویس کلا مذهب ات رو عوض کنه. 

به نظرت ممکنه؟ یا نه؟

پاسخ :

دوباره مینا و مچ گیریهاش!😂
نه سفر دیگه ای نداشتم.
بله به نظرم ممکنه. هیچ کس نمی تونه بگه همیشه همین که هست می مونه. هر مذهبی یی ممکنه یه روز بی دین بشه و هر فرد غیرمذهبی ممکنه یه روز معتقد و دیندار بشه. بستگی به خیلی چیزها داره.

البته تاثیری که در یک لحظه انسان رو متحول می کنه با اثراتی که به مرور زمان به وجود میاد زمین تا آسمون تفاوتشه.
هوپ ...
۱۹ شهریور ۹۸ , ۰۲:۱۷

چقدررررر خوب بود این پست شارمین. 

کربلا گفتی و کردی کبابم...

:-(

امسال من هم با فلسفه اکثر عزاداری ها مشکل پیدا کردم. سخنرانی میکنن اکثرا کسی گوش نمیده، به روضه خوندن که میرسه نهایت تلاششون رو میکنن که اشک بیشتری بگیرن. التماس تفکر در اهداف امام و کاروانش

پاسخ :

گوارای وجودت هوپ جانم.
ان شالله قسمتت و قسمتمون بشه.

واقعا دور از منطقه که هدف قیامی به اون عظمت، گریه در آوردن باشه! یا هم و غم کسایی که مرگ براشون شیرین تر از عسله و در کربلا حز زیبایی نمی بینن، چیزی مث تشتگی، قطع شدن دست، و روابط خانوادگی باشه! شاید اوج عظمت قیام عاشورا رو نفهمیده باشم. ولی همین قدر می دونم که این چیزها، در برابر اون عظمت، خیلی دم دستی هستند.
خودت باش
۱۸ شهریور ۹۸ , ۲۳:۰۹

یه ندا بده برات میارمش!

پاسخ :

همینو میخواستم ازت بشنوم 😉
خودت باش
۱۸ شهریور ۹۸ , ۱۵:۱۱

من که کلا بچه آرومی بودم و هستم!

ماه در اب دکتر محمدرضا سنگری(درمورد حضرت عباس)

فتح خون سید مرتضی آوینی 

رمان نامیرا صادق کرمیار هم آدم رو به فکر میبره

الان هم دارم کتاب همرزمان حسین رو میخونم.

من سعی میکنم هر سال تو محرم یک کتاب در مورد امام حسین بخونم تا شاید معرفتم به امام بیشتر بشه...

 

پاسخ :

تو که بله...😂😂😂

چه کار خوبی می کنی. ممنون که کتابها رو معرفی کردی.
من الان دارم جلد دوم سلام بر ابراهیم رو میخونم. ولی جلد یک رو پیدا نکردم.
میرزا مهدی
۱۸ شهریور ۹۸ , ۱۰:۲۴

ما رو با همین چند خط آخری بارانی کردید که..:| حاجت روا باشید

پاسخ :

اون قسمت پستتون که حرم حضرت معصومه برای خودتون دعا نکردید، واقعا بهتون غبطه خوردم😔
مرسی. شما هم حاجت روا باشید.
طاها معبدی
۱۸ شهریور ۹۸ , ۰۰:۱۵

تا یه قسمتیش واقعا شرح حال من بود>البته هنوز کربلا نرفتم و قسمت اخرشو درک نمی کنم

پاسخ :

ان شالله قسمتتون بشه. بعضی چیزا فقط حس کردنیه، اونم با بکرترین قسمتهای دل.
خودت باش
۱۷ شهریور ۹۸ , ۲۳:۴۸
!خدا رحمتش کنه،چقدر حرصش دادید
من کتاب ماه در آب و فتح خون رو خیلی دوست داشتم.
پس هنوزم حسین مظلومه که این عظمت شناخته نشده !!!

پاسخ :

یعنی میخوای بگی تو از کنار مامانت تکون نمی خوردی و حج عباس هیج وقت دنبالت نکرد؟!😄

نویسنده هاش کیا هستن؟

به نظر من مظلوم کلمه مناسبی نیست. مظلوم به کسی میگن که کاری از دستش برنمیاد. حسین همیشه در اوج قدرت و عظمت بوده و هست، حتی اگه ظاهر قضیه چیز دیگه ای باشه و حتی اگه این عظمت شناخته نشه. در واقع مظلوم ماییم که از فیض شناختش محروم موندیم.
ف
۱۷ شهریور ۹۸ , ۲۲:۳۴

من پستت چندبار خوندم.

کاش از حسینی که شناختی بیشتر بنویسی. بنویس حتمن. بگذار دید منم عوض شه ...

پاسخ :

شناخت من ازش، یه نیم قطره از اقیانوسه. 
باید حسش به دلم بیاد تا بتونم بنویسم. 
شاید با نوشته من دیدت عوض نشه. اما مطمئنم اگه حتی یه ذره ته دلت پی حسین باشی دیر یا زکد پیداش می کنی. 
لبخند ماه
۱۷ شهریور ۹۸ , ۲۲:۰۸

سفر کربلا سفر عشق است...

سفری که با هیچ سفری قابل مقایسه نیست حتی سفر حج.

تجربه اش کرده ام هر دو را که میگویم و کاملا دلنوشته ی زیبایت را درک کردم.

التماس دعا خانم جان😍

پاسخ :

من سفر حج رو تجربه نکردم. ولی عراق و مخصوصا کربلا، خاص ترین تجربه معنوی زندگیم بود: سنگین، شیرین و رازآلود!

محتاج دعاییم. ❤

برای گرفتن آدرس کانال تلگرامم، کامنت خصوصی همراه با آدرس وبلاگتون بذارید
Designed By Erfan Powered by Bayan