کودکانه هایم تمامی ندارد

There Is No End To My Childhood

فراموشی فقط تنهاییم را بیشتر می کرد

۱. به مامان می گویم: "میشه دم و دیقه بلند نگی خدایا شکرت؟ وقتی میگی حرصم درمیاد." و مامان خیلی جدی جواب می دهد: "پاشو برو تو اتاقت!"😅 اولین بار است که با لحن تنبیهی از من می خواهد به اتاقم بروم و فکر کنم در این سن و سال کمی برایم زشت باشد! اما من مثل دختربچه های لوس، زمزمه می کنم: "نگفتم که شکر نکن؛ گفتم تو دلت شکر کن که ریا هم نشه!" مامان هم دیگر چیزی نمی گوید. در واقع محلم نمی گذارد.😁


۲. دانشجوی لیسانس که بودم یک روز مهدیه که دلش گرفته بود پیشنهاد کرد برویم کنار آب. ظهر داغ یک روز از ماه رمضان بود و هر سه روزه بودیم. ولی به خاطر رفیقمان راه افتادیم رفتیم سی و سه پل و یک جای خلوت، کنار آب، نشستیم (البته طبیعتا همه جا خلوت بود). در تمام طول مدتی که آنجا بودیم مهدیه زل زده بود به آب و نمی گذاشت ما لام تا کام حرف بزنیم چون حوصله نداشت! 😆 یادش به خیر آن روز کلی به مهدیه خندیدیم که ما را برداشته برده کنار آب ولی حوصله مان را ندارد و انتظار دارد مزاحم خلوت و سکوتش نشویم و فقط صم بکم کنارش بنشینیم. اما راستش را بخواهید من هم این روزها دلم دو تا رفیق شفیق می خواهد که با هم برویم کنار آب بنشینیم و آنها دلشان نگرفته باشد ولی خلوت و سکوت مرا نشکنند و در حالی که کنارم نشسته اند بگذارند در حال خودم باشم!


۳. بعضی از دل کندن ها و از دست دادنها هست که بعد از آنها دیگر چه بخواهی چه نخواهی نمی توانی به هیچ کس یا هیچ چیز دیگر دل ببندی، و تازه دل کندن و از دست دادن افراد و چیزهای دیگری که زمانی برایت ارزشمند بوده اند هم آسان می شود. امیدوارم هیچ وقت حرفم را درک نکرده باشید و درک نکنید.


۴. برای پست ثابت، کامنتهای خصوصی نسبتا زیادی دریافت کردم که اکثرا ناشناس بودند. هنوز هم منتظر کامنتهایتان هستم. خواندنشان یک جور دلگرمی برای من است و در این روزهای سردی و ناامیدی برایم به شدت باارزش است. مرسی که این قدر خوب هستید که مرا در تجربه هایتان شریک کردید و می کنید.😍


+ شاعر عنوان: محندحسن جمشیدی

  • ادامه مطلب
شنگول العلما
۰۲ خرداد ۹۸ , ۱۹:۳۹
یک بار توی مسجدی رفتم نماز
روحانی بعد از ذکر رکوع و سجده می گفت شکرلله. 
برام جالب بود. 
بعدا فهمیدم هر بار اسمی از اسماء خدا رو انتخاب می کنه و بعد ذکر سجده و رکوع می گه. ^_^ 

پاسخ :

چه قشنگ =)
آبان ...
۲۸ ارديبهشت ۹۸ , ۱۲:۳۳
یه وقت هایی که حالم بد بود می رفتم روی پل چوبی ..وسط سکو ها می نشستم و و اروم گریه می کردم ...سبک تر میشدم ....انگار نگاه به اب ادم اروم می کنه

پاسخ :

عزیزم.
آب واقعا آرامش بخشه. زنده رود برای ماها فقط یه رودخونه پر از آب یا خالی از آب نیست. یه مسیر پر از خاطره و زندگی و آرامشه.
مهربانو
۲۵ ارديبهشت ۹۸ , ۱۱:۳۳
بوووووس

پاسخ :

😘😘😘
مهربانو
۲۴ ارديبهشت ۹۸ , ۱۵:۱۲
شارمین جان من از دست رفتم .. 
چند روزه وبلاگتو باز میکنم میبینم هنوز پست قبلیه امروز دوزاریم افتاد باباااا این پست ثابته برو پایین تر :/   :))))

پاسخ :

ای جانم مهربانوی از دست رفته ی من😂😍😘
مهدی
۲۴ ارديبهشت ۹۸ , ۱۰:۵۴
این که خصلت مامان هاست! دعای بلند و تبعید کردن به اتاق! ;-))))
یادش بخیر من وقتی میخواستم اروم بشم, میرفتم شیخ لطف الله و وقتی میخوستم تنها باشم, میرفتم فضای سبز بین پل خواجو و پل بزرگمهر. اونجا خلوت بود و راحت میشد با اب زل زد.

پاسخ :

اون ویژگی دوم رو مامان من برای اولین بار رو کرد! والبته کاملا هم به خودش حق میده 😁

چه خوب =) یه زمانی پیاده روی از خواجو تا سی و سه پل سرگرمی ما بود و چقدرم خوش می گذشت. حتی یه وقتا رفت و برگشت بود!  این چند سالی که زنده رود آب نداشت انگار بی خانمان شده بودیم و هیچ جایی رو نداشتیم بریم. البته من و دوستام میدون امام رو جایگزین کردیم و با خونواده م صفه رو. ولی رودخونه یه چیز دیگه س.
Nilou far
۲۲ ارديبهشت ۹۸ , ۰۸:۵۵
۱:خواهرمنم همش بلند میگه ولی من از ترسم نمیتونم بگم بلند نگو😁
۲:منم یه دخترعمو دارم،اون موقع ها که نزدیک بودیم همینجوری بودیم، وقتای ناراحتی باهم بودیم ولی تو سکوت،آروم هم میشدیم.همیشه نباید با حرف زدن آروم شد که.
۳:واسه من دل کندن خیلی راحته از ادم ها و همه چی کلا،که اصلا دوست ندارم اینجوری.
۴:برای من پیش اومده ولی هرچی فکر میکنم یادم نمیاد

پاسخ :

۱. منم دیگه از ترسم نمی تونم بگم! البته الان دیگه تا مامانم میگه خدایا شکرت با هم می زنیم زیر خنده.
۲. منم خودم سبکم همینه که وقتی کسی ناراحته کنارش حضور داشته باشم بدون دلداری و نصیحت و... ولی اون روز قضیه فرق داشت. تو اون هوای گرم سر طهر ماه رمضان دو تا آدم گنده رو برداشته برده لب آب و حتی اجازه یه کلمه حرف زدنم نمی داد. تازه حالشم اونقدرا بد نبودا. هیچ اتفاقی ام نیفتاده بود که بگیم بابتش غمگینه. تا نیم ساعت قبلش داشتیم از سر و کول هم بالا می رفتیم و بساط خنده شادیمون به راه بود.
۳. حتی اگه خیلی دوسشون داشته باشی؟
۴. بیبین کارادا 😁
خودت باش
۲۱ ارديبهشت ۹۸ , ۲۳:۱۴
جا مامانت بودم با گربه های محل می انداختمت تو زیرزمین!
میخای به فاطمه بگم با هم بیایم???
مورد سوم روبا این که چندبار خوندمش نفهمیدمش!

پاسخ :

بازم صدهزار رحمت به حمیده!😅 
تو فکر می کنی فاطمه چنین سعه صدری داشته باشه واقعا؟ همون سی ثانیه اول منو می ندازه تو رودخونه و پامیشه میره برای خودش جعبه مرغ و قارچ می خره!
هوپ ...
۲۱ ارديبهشت ۹۸ , ۱۴:۲۹
مورد سه رو من تجربه کردم متاسفانه! 
اون همراهی با سکوت رو هم پسندیدم.

پاسخ :

متاسفم. گاهی یه تجربه خاص می تونه تلخی این جور تجربه ها رو بشوره ببره. از همینا برات آرزومندم.😘 

انقد دلم می خواد. ولی میدونم دوستام یه لحظه زبون به کام نمی کشن😅
صریح نویس
۲۱ ارديبهشت ۹۸ , ۱۴:۰۰
آدم وقتی عزیزترین ها را از دست بده همه وابستگی های روزمره براش مسخره میشه...

پاسخ :

دقیقا همین طوره
میم میم
۲۱ ارديبهشت ۹۸ , ۰۹:۱۹
خدایا شکرت

واقعا مورد سوم برام پیش نیومده. خدا رو شکر

پاسخ :

خدا رو شکر. ان شالله هیچ وقت پیش نیاد.
حمیده
۲۱ ارديبهشت ۹۸ , ۰۴:۵۴
جای مامانت بودم تو انباری بدون آب و غذا و اکسیژن حبست میکردم :-""""

پاسخ :

😂
مامانم فکر کنم ترجیح داد به خدا واگذارم کنه!
من ...
۲۱ ارديبهشت ۹۸ , ۰۱:۴۶
مورد سه بسیار نزدیک بود...
ولی بنظرم فهمیدنش دیر و زود دارد که سوخت و سوز ندارد

پاسخ :

کاش حداقل خیلی خیلی دیر اتفاق بیفته
برای گرفتن آدرس کانال تلگرامم، کامنت خصوصی همراه با آدرس وبلاگتون بذارید
Designed By Erfan Powered by Bayan