کودکانه هایم تمامی ندارد

There Is No End To My Childhood

که آفتاب بیاید... نیامد...

چقد قصه گفتم که دریا نخوابه
چقد گریه کردم نفهمم سرابه






از روزهای سخت

دلت می خواهد تا سه هفته دیگر فقط بخوابی اما با آلارم سمج برادر جان از رختخواب کنده می شوی...

فضای دلت طوری است که باید تا شب بچپی (از مصدر چپیدن!) توی اتاقت و بدون این که پرده ها را کنار بزنی دراز بکشی و به سقف زل بزنی ولی مجبوری تا شب به شستن و پاک کردن و سابیدن و یخ حوض شکستن و... مشغول باشی...

برای فرار از سکوت دلگیر خانه و دلتنگیهایت و برای این که صدای حرف زدن انسانی در خانه باشد، پخش در هم آهنگهای گوشی ات را بزنی ولی فقط آهنگهای بی کلامت را به طور در هم پخش کند...

گفته باشی نیازی به کمک نیست و خودم از عهده ی همه ی کارها بر می آیم و حالا هی در دلت به خودت فحش بدهی که می مردی کمک بگیری؟ دست کم کسی، به جز این سکوت لعنتی، اینجا بود...

تصمیم بگیری با گذاشتن یک پست پر سوز و گداز از فکرهای ناامیدکننده و از گرد مرگی که از دو روز پیش روی دلت پاشیده اند فرار کنی ولی اینترنت سرت بازی در بیاورد و هر سی ثانیه یک بار قطع شود...

و...

و تنها دلخوشی ات این باشد که از شام خوشمزه دیشب برای ناهار هم مانده است و شب هم قرار است شام را بیرون بخورید و دست کم غصه آشپزی به بقیه غصه هایت اضافه نمی شود...



+ این پست کاملا جدی است؛ حتی اگر بند آخر آن شوخی به نظر برسد!
+ حوصله امانتداری و رفرنس دهی در مورد عنوان و شعر هم ندارم! همین قدر تباه!😔

  • ادامه مطلب
برای گرفتن آدرس کانال تلگرامم، کامنت خصوصی همراه با آدرس وبلاگتون بذارید
Designed By Erfan Powered by Bayan