دستهایم را میگذارم پشت پنجره تا هر وقت گنجشک تنهایی از راه رسید، برایش دانه بریزد، سرپناه بسازد، دلداریاش بدهد.
چشمهایم را به آسمان میبخشم تا هر وقت دلش از غصههای مردم زمین گرفت، بارانی شود، سرش را به پنجره بکوبد و شمعدانیها را به جرم این همه شاعرانگی خیس کند.
موهایم را لابهلای شاخههای بید مجنون رها میکنم تا کلاغها جایی برای هوار کشیدن بیکسیشان داشته باشند.
پاهایم را میفرستم بروند در طولانیترین جادهی رویایی دنیا، «با خودشان قدم بزنند»، از آن قدم زدنهایی که تکلیفشان با خودشان و دیگران روشن است و یک روز همه چیز را کن فیکون نمیکنند و روز دیگر ناگهان، بیمقدمه، برنمی گردند! =/
صدایم را به کوههای دوردست خیال میسپارم تا هر وقت دلتنگی به فریاد رسید، طنینش در لابهلای همهی سنگها بپیچد و دلهای سنگینشان را بلرزاند.
دلم را به دست باد میدهم... یا به طوفان... که بردارد ببرد به دورترین سرزمین بیسکنای سرد پاییزی. که ببرد به ناکجاآبادی که نه پای هیچ کس به آن رسیده باشد و نه دست هیچ کس به آن برسد.
و خودم را...
خودم را...
خودم را...
راستی... با خودم چه کار کنم؟؟؟!!!
روح برخاسته از من! ته این کوچه بایست
بیش از این دور شوی از بدنم می میرم!
(کاظم بهمنی)
- شنبه ۱۷ شهریور ۹۷ , ۱۷:۴۸
- ادامه مطلب
- |