کودکانه هایم تمامی ندارد

There Is No End To My Childhood

به هر طرف که می‌رم/ چشام تو رو می‌بینه

مامان و بابا و خواهرم با فامیل پدری رفته بودند مزرعه. شب که شد خواهر جان زنگ زد به من و پرسید: 

اتفاقی افتاده؟ مامان و بابا هر دو بی‌حوصله و غمگین بودند. مامان تنهایی نشسته بود تو ایوون. بابا هم حرف نمی‌زد.

گفتم:

نه، چیزی نشده. خوب بودن.

و هم‌زمان از ذهنم گذشت که لابد توی مزرعه، یک چیزی آن‌ها را یاد آرمین انداخته است.

کمی که حرف زدیم خواهر گفت:

حسین (نوه عمه‌ام) هم اومده بود. چه‌قدر بزرگ شده. خیلی قد کشیده. یه کم شبیه آرمین شده. اتفاقا مث آرمین هم نشست سر قابلمه غذا خورد!

گفتم:

پس همینه. مامان و بابا حسین رو که دیدن حالشون بد شده.



کاش این همه پسر جوون شبیه آرمین دور و برمون نبود...

برای گرفتن آدرس کانال تلگرامم، کامنت خصوصی همراه با آدرس وبلاگتون بذارید
Designed By Erfan Powered by Bayan