مامان و بابا و خواهرم با فامیل پدری رفته بودند مزرعه. شب که شد خواهر جان زنگ زد به من و پرسید:
اتفاقی افتاده؟ مامان و بابا هر دو بیحوصله و غمگین بودند. مامان تنهایی نشسته بود تو ایوون. بابا هم حرف نمیزد.
گفتم:
نه، چیزی نشده. خوب بودن.
و همزمان از ذهنم گذشت که لابد توی مزرعه، یک چیزی آنها را یاد آرمین انداخته است.
کمی که حرف زدیم خواهر گفت:
حسین (نوه عمهام) هم اومده بود. چهقدر بزرگ شده. خیلی قد کشیده. یه کم شبیه آرمین شده. اتفاقا مث آرمین هم نشست سر قابلمه غذا خورد!
گفتم:
پس همینه. مامان و بابا حسین رو که دیدن حالشون بد شده.
کاش این همه پسر جوون شبیه آرمین دور و برمون نبود...
- جمعه ۲۹ بهمن ۰۰ , ۲۲:۲۹
- ادامه مطلب
- |