سپهر اولین کسی است که مرا (۱۶.۵ سال پیش) به درجهی خاله بودن ارتقا داد. هر چند من همیشه دلم میخواست به دست یک دختر، خاله بشوم، ولی از همان روز اول، عاشق سپهر بودم، آنقدر که وقتی دیگران مرا در حال قربانصدقهرفتن و بازی با او میدیدند با تعجب میگفتند: پسرهها!😁
من همیشه خالهی محبوب سپهر بودم اما از من محبوبتر، آرمین بود. ترکیب سپهر و آرمین (که ۴-۵ سال اختلاف سنی داشتند) چیزی نبود جز شیطنت و مسخرهبازی و قهقهههای طولانی. یعنی کافی بود آرمین یه کلمه حرف بزند یا تکانی بخورد تا سپهر از خنده پخش زمین شود!
یک وقتهایی دو سه روز بعد از این که از خانهی ما میرفتند، مامان سپهر میگفت یهو میبینم سپهر بیدلیل زد زیر خنده و حالا بخند و کی نخند. هر چه میگوییم چهت شده از شدت خنده نمیتواند جواب دهد و بالاخره بعد از کلی خنده میگوید اون روز دادا (سپهر و نرجس و زینب، آرمین را دادا _یعنی داداش_ صدا میزدند و تعصب خاصی هم روی این عنوان داشتند) فلان حرف را زد یا فلان کار را کرد.
چند روز پیش، سپهر بعد از مدتی نسبتا طولانی که ندیده بودیمش، آمد خانهمان. با شوق بغلش کردم و بهش گفتم دلم برایش تنگ شده. سرم تا سینهاش میرسید! خندید. بهش گفتم خاله دیگه این قدر دیر بهمون سر نزنیا. من خیلی دلن برات تنگ شده بود. خیلی... خیلی...
و چشمهایم پر از اشک شد. سپهر هم تحت تاثیر قرار گرفت و گفت باشه، باشه خاله و جشمهایش یک جور خاصی شد.
بعدا مامان گفت حس میکنم دارم سپهر رو به چشم آرمین میبینم.
دقیقا این حس من هم بود. سپهر کودکیاش را با آرمین گذراند؛ مثل آرمین آنقدر قدش بلند است که از روی زمین میتواند لامپ را باز کند و ببندد و خیلی از اخلاقهایش هم مثل او است.
- چهارشنبه ۲۷ بهمن ۰۰ , ۲۲:۴۶
- ادامه مطلب