- سه شنبه ۱۹ بهمن ۰۰ , ۰۸:۲۱
- ادامه مطلب



۲۰ بهمن ۰۰ , ۱۹:۴۹
ولی حس من نسبت به خدا یه حس پدر فرزندیه، نمیدونما ولی بیشتر مواقع مطمئن بودم چیزی که او خواسته بهترین بوده حتی وقتی تلخترین اتفاقها تو زندگیم افتاد طور دیگهای نتونستم ببینم...

۲۰ بهمن ۰۰ , ۱۹:۴۰
سلام و درود شارمین خانوم عزیز
چرا !
یادمه شبیه ضربۀ شما (برادر) رو ک خوردم ، ب مطالعۀ بیشترروانشناسی روآوردم و آرام آرام (بیش از یک دهه) مقولۀ خدا از ذهن و زبانم کم رنگ شد وعلم باوری خداناباور شدم ، تا روزی با وجود آگاهی کامل علمی از واقعه (مرگ) علمگرایی ندانم باور شدم !
شاد و سلامت باشی الهی


۲۰ بهمن ۰۰ , ۱۳:۴۶
منم با رفتن مادرم خدایم یواش یواش رفت و تبدیل شد به یه قدرت ماورایی احتمالی. الان چون دیگه انتظار و توقعی ندارم ادعا نمیکنم و در همه حوادث تلخ و سخت احساس میکنم باید فقط نگاه کنم و دستم رو به جایی آویزون نمیکنم. حتی دیگه نذر هم نمیکنم. و حس سبکی عجیبی رو تجربه میکنم و پذیرش و تسلیم . تلاش بدون چشم داشت به کسی یا چیزی

۱۹ بهمن ۰۰ , ۱۹:۵۶
میبینم که با خدا فاز رفاقت در حد دست در گردن انداختن برداشتی 😂
اون بالاها وصل بودی یاد ما هم بکن 😁

۱۹ بهمن ۰۰ , ۱۶:۰۹
سلام عزیزم باز هم خدا رحمت کند داداش فرشته تان را ان شاالله و به شما و خانواده تان صبر عظیم عطا کند. خیلی زیبا انچه بین من و خدا وجود دارد را شما به قلم کشیدید.ممنون

۱۹ بهمن ۰۰ , ۱۴:۳۴
سلام
برای من دقیقا پیش اومده. وقتی 6 ماه لحظه به لحظه التماسش را کردم. با شفیع هاش با همه وجودم ولی اون ناامیدم کرد و مادرم را خیلی سخت و دردناک گرفت.....

۱۹ بهمن ۰۰ , ۱۴:۲۶
منم همینطور .. با اینکه می دونم حق ندارم دلخور باشم ولی نمی تونم ادا هم میام که ازش دلخور نیستم و اینا

۱۹ بهمن ۰۰ , ۱۳:۵۲
سلام. متاسفانه درک میکنم احساست و.
من موقع بیماری بابا تمام کارهایی که تا اونروز احساس میکردم فقط به خاطر خدا انجام دادم گذاشتم تو یک کفه و تو کفه دیگه فقط سلامتی بابا رو خواستم و وقتی بابا رفت کل اعتقاداتم فروریخت، خالی شدم از اونروز دیگه دعایی نکردن، نخوندم و ارزویی نداشتم و این اصلا حال خوبی نیست.

۱۹ بهمن ۰۰ , ۱۱:۱۸
من رابطم با خدا همینه. سرزندگی و...
میدونید احساس میکنم هیچ وقت اون بنده لوه نیستم که خدا نازم رو بکشه.
ازش همیشه دلخورم سرچیزایی که فقط دست اون بوده.
ولی خب دوست نبودن باهاش حالت بدی به ادم میده.

۱۹ بهمن ۰۰ , ۰۹:۴۷
سلام
عزیزم... نمیتونم بگم درکت میکنم ولی با خوندن نوشته های قدیمیت سعی کردم کمی از احساساتت رو بفهمم. چه سخت گذشته بهتون... الهی که روح برادرتون شاد باشه و دل شما و خانواده تون آروم. انقد اتفاقات قشنگ براتون بیفته که همیشه لبخند روی لبتون باشه

۱۹ بهمن ۰۰ , ۰۹:۴۲
سلااام
نه برای من پیش نیمومده.
چون من تا حدودی حرف اسپینوزا را قبول دارم که بهتره خدا را دوست داشته باشی اما انتظار نداشته باشی که اون هم تو را دوست داشته باشد. از نظر اون چون که مساوی طبیعته و از نظر من چون که آدم نیست و اصلا اون طور که ما فکر میکنیم باید باشه نیست و چون العالی لا یلتفت الی السافل. چیز دیگه اگر کسی گفته یه جور دیگه باید تعبیرش کرد.

۱۹ بهمن ۰۰ , ۰۸:۳۶
سلام
آره دیگه هممون با خدا دوست قدیمی هستیم.
فقط اغلب دوستیِ من و خدا یه طرفه ست. اون دوستی میکنه و من فقط اداش رو در میارم.
-
اسفند ۱۴۰۱ ( ۱ )
-
دی ۱۴۰۱ ( ۱ )
-
آذر ۱۴۰۱ ( ۳ )
-
آبان ۱۴۰۱ ( ۲۳ )
-
مهر ۱۴۰۱ ( ۱۳ )
-
شهریور ۱۴۰۱ ( ۱ )
-
تیر ۱۴۰۱ ( ۱ )
-
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۳ )
-
فروردين ۱۴۰۱ ( ۳ )
-
اسفند ۱۴۰۰ ( ۲۳ )
-
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳۴ )
-
دی ۱۴۰۰ ( ۲۳ )
-
آذر ۱۴۰۰ ( ۱۸ )
-
آبان ۱۴۰۰ ( ۱۵ )
-
مهر ۱۴۰۰ ( ۱۴ )
-
شهریور ۱۴۰۰ ( ۱۶ )
-
مرداد ۱۴۰۰ ( ۱۸ )
-
تیر ۱۴۰۰ ( ۲۳ )
-
خرداد ۱۴۰۰ ( ۲۳ )
-
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۲۱ )
-
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲۶ )
-
اسفند ۱۳۹۹ ( ۱۵ )
-
بهمن ۱۳۹۹ ( ۲۰ )
-
دی ۱۳۹۹ ( ۲۳ )
-
آذر ۱۳۹۹ ( ۱۳ )
-
آبان ۱۳۹۹ ( ۴۴ )
-
مهر ۱۳۹۹ ( ۳۲ )
-
شهریور ۱۳۹۹ ( ۱۴ )
-
مرداد ۱۳۹۹ ( ۱۴ )
-
تیر ۱۳۹۹ ( ۷ )
-
خرداد ۱۳۹۹ ( ۸ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۱۷ )
-
فروردين ۱۳۹۹ ( ۱۳ )
-
اسفند ۱۳۹۸ ( ۲۵ )
-
بهمن ۱۳۹۸ ( ۱۳ )
-
دی ۱۳۹۸ ( ۱۵ )
-
آذر ۱۳۹۸ ( ۱۷ )
-
آبان ۱۳۹۸ ( ۷ )
-
مهر ۱۳۹۸ ( ۹ )
-
شهریور ۱۳۹۸ ( ۱۲ )
-
مرداد ۱۳۹۸ ( ۱۰ )
-
تیر ۱۳۹۸ ( ۱۱ )
-
خرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۲۳ )
-
فروردين ۱۳۹۸ ( ۱۰ )
-
اسفند ۱۳۹۷ ( ۶ )
-
بهمن ۱۳۹۷ ( ۱۱ )
-
دی ۱۳۹۷ ( ۱۰ )
-
آذر ۱۳۹۷ ( ۵ )
-
آبان ۱۳۹۷ ( ۳ )
-
مهر ۱۳۹۷ ( ۱۲ )
-
شهریور ۱۳۹۷ ( ۸ )