یه پلنگ گنده دنبالم کرده بود و من در دل طبیعت از دستش فرار میکردم.
یه جایی یه آقای جوونی نشسته بود. رفتم پیشش که منو نجات بده. با سنگ زد به پلنگه! پلنگ فاصله گرفت ولی هنوز همون دور و بر بود.
از ترسم نشستم کنار پسره (با حفظ فاصله شرعی!🤭). پسره اومد دستم رو بگیره بهم برخورد. بلند شدم برم. دوباره پلنگ دنبالم کرد.
ترجیح میدادم پلنگ بخورتم ولی پسره دستم رو نگیره🤣
. تا خونه مامانبزرگ دویدم.
اونجا با خانمها رفتیم تو صندوقخونه (که البته در دنیای خارج از خواب دیگه وجود نداره) و لامپها رو خاموش کردیم درش رو قفل کردیم. اون طرفشم که در نداشت و فقط جلوش یه پرده بود، برداشتیم پایین پرده رو با میخ به زمین کوبیدیم تا پلنگ نتونه بیا تو و آقایون شکستش بدن!😌
به همین یخکردگی🤣
+ حالا همهتون بیاید بگید از همون جمله اول که پلنگ دنبالت کرده بود فهمیدم خوابه😂 یعنی متوجه نشده باشید ناراحت میشم🤨
- پنجشنبه ۱۴ بهمن ۰۰ , ۱۰:۲۹
- ادامه مطلب