ساختمان داخلی خانه ما این طوری بود که علاوه بر حمام و آشپزخانه، دو اتاق مجزا داشتیم و یک هال و یک سالن بزرگ که چسبیده بود به هال و یک حالت L مانند ایجاد شده بود.
یکی از اتاقها تقریبا حالت انباری دارد؛ یعنی کمد لباسها، کمد ظروف مخصوص مهمان، رختخوابها و پتوهای اضافی، جالباسی و بقیه چیزهایی که نمیخواهیم توی دست و بالمان باشد ولی در عین حال نیازشان داریم، آنجا است.
اتاق دیگر، مال من بود؛ اتاقی که یک درش به هال باز میشد و در دیگر به ایوان و محل رفت و آمد خواهرزادهها و آرمین بود! یعنی هر وقت میخواستند بروند بیرون، به جای این که مستقیما از در راهرو بروند، از در هال، وارد اتاق من میشدند و از آنجا میرفتند توی ایوان!
آرمین که محض مسخرهبازی در اتاق مرا با لگد باز میکرد و در حالی که به منی که سرم تا گردن توی کامپیوتر بود ده متر بالا میپریدم غش غش میخندید، میامد کمی سر به سرم میگذاشت، مسخرهبازی درمیآورد و بعد از در دیگر خارج میشد!
تازه غیر از عبور و مرور، بچهها مدام میآمدند و با خاله شارمین کار داشتند:
خاله میشه کاغذ بدی نقاشی بکشم؟!
خاله میخوام یه چیزی برات تعریف کنم.
خاله من دلم برات تنگ شده میشه یه کم تو اتاقت باشم؟
خاله پلنگ صورتی رو میدی باهاش بازی کنم؟
و...
خیلی وقتها مجبور میشدم در رو به هال را قفل کنم تا بتوانم با تمرکز کارم را انجام دهم. ولی باز درمیزدند و از پشت در اعلام میکردند که فقط یک لحظه باهام کار دارند!
آرمین هم که با ارامش تمام از در دیگر وارد میشد، قفل در رو به هال را باز میکرد، در را چهار تاق باز میگذاشت و میرفت!
و خب راستش را بخواهید خودم هم دلم نمیآمد با هیچ کدام برخورد جدی داشته باشم.
مشکل دیگر این بود که در رو به ایوان بزرگ و تماما شیشهای بود! هر کسی وارد خانه میشد باید از کنار در اتاق من رد میشد و همهی زار و زندگیام در معرض دید عموم بود و مجبور میشدم برای هر کسی که به خانهمان میآمد از اتاق خارج شوم و ور دلش بنشینم!
خلاصه که من مدام به بابا و مامان غر میزدم که بخشی از سالن را جدا کنند و به من بدهند تا هم کوچک و دنج و دور از دید عموم باشد و هم بچهها اینقدر نروند و بیایند و طبیعتا مامان و بابا قبول نمیکردند بخشی از سالن را از دست بدهند. حتی مامان دلش میخواست اتاق مرا خراب کنند تا هال بزرگتر شود!!!
- شنبه ۹ بهمن ۰۰ , ۰۹:۲۱
- ادامه مطلب