خیلی خوشگل بود. پاییز غوغا میکرد. زمین از برگهای نارنجی پوشیده شده بود. یه کم اون طرفتر، رودخونه بود؛ با صلابت و زیبا.
تنها مشکل این بود که گوشیم رو جا گذاشته بودم و نمیتونستم از اون همه زیبایی شگفتانگیز عکس بگیرم.
با این که دلم نمیاومد برم، گفتم:
من میرم گوشیم رو بیارم.
نوشین گفت:
منم بالا کار دارم. بذار من برم گوشیم رو هم میآرم.
بعدش رفتیم تو اتاقی که اونجا، بالای یه درخت داشتیم.
یادم نیست چی کار کردیم ولی یهو به خودمون اومدیم دیدیم هوا تاریک شده.
تا حالا نشده بود شب رو اونجا بگذرونیم.
نمیدونستیم شبهای اونجا چهطوریه و چی انتظارمون رو میکشه.
تصمیم گرفتیم برگردیم.
چون نمیدونستیم بیرون چه خبره، قرار شد از دم در خونه درختی، تا آسانسوری که ما رو برمیگردوند بدوییم.
همه دویدن جز من.
چرا ندویدم؟
چون دم در که میخواستم کفش بپوشم هی جفت جفت، کفشهای گمشدهی قبلیم و حتی یه جفت کفشهای مامان رو میدیدم و اونقدر خوشحال بودم که میخواستم همه رو با خودم ببرم. ولی هی از دستم میافتادن.
آخرشم همه کفشها رو زدم زیر بغلم و تا آسانسور دویدم.
همین که من رسیدم در آسانسور بسته شد. ولی آدمایی که اون تو بودن، منو دیده بودن و در رو برام باز کردن.
آسانسور رفت بالا و کمی بعد ما توی خونهمون بودیم.
یکی در زد. رفتم باز کردم دیدم سه تا کیف پشت دره.
اولش فکر کردم پست، کتابهایی که از نمایشگاه مجازی سفارش دادهم رو آورده. ولی بعد دیدم که از طرف دانشگاهه.
با ذوق بازشون کردم و فکر میکنید چی دیدم؟ یه عالمه خودکار و جوراب!
چه حسی داشتم؟ از خوشحالی در پوستم نمیگنجیدم!
کیفها رو گذاشتم تو اتاق تا سر فرصت بیام خودکارها و جورابها رو ببینم.
میخواستم برم توی اون یکی اتاق و باید از یه زمین خاکی شخمزده که یه بچه خرس توش میلولید رد میشدم.
میترسیدم ولی با فاصله زیاد از بچه خرس رد شدم.
تو اتاق اون طرف یه عالمه کیف ریخته بود.
دنبال سه تا کیف خودم گشتم که نبودن.
دیگه بعدش یا بیدار شدم یا بقیهش تو ذهنم نمونده!
- پنجشنبه ۷ بهمن ۰۰ , ۰۸:۳۹
- ادامه مطلب