تو یه جمع فامیلی کلی فک بزنم و از اون خندهها بکنم که پخش زمین میشم و دیگه نفسم درنمیاد و جدیدا آرتمیس ادامو در میاره و خوشش میاد...
دلم میخواد تو یه جمع دوستانه کلی شلوغ کنم و سر به سر همدیگه بذاریم و حرف همدیگه رو قطع کنیم تا بتونیم نوبت حرف زدن رو بگیریم...
دلم میخواد یه عالمه راه بکوبم برم تهران و تو شلوغی نمایشگاه کتاب و بوی کاغذ نو گم بشم و غر بزنم که چرا هیچی سر جاش نیست و از سنگینی کولهم از کت و کول بیفتم...
دلم از اون اردوهای فامیلی میخواد که از بس از صبح خروسخون تا بوق سگ حرف میزدم ندا بهم میگفت شب یه تخممرغ بومی بذار رو فکت و روش رو ببند که حال بیاد!
دلم پیادهرویهای طولانی و بیهدف تو کوچه پسکوچههای ناشناخته، با خودت باش رو میخواد...
دلم میخواد تنهایی برم سفر و گم بشم و پرسون پرسون راهم رو پیدا کنم و کیف کنم از تجربه جدید و حتی یه دوست مجازی تازه ببینم!
دلم میخواد...
ولی واقعیت اینه که حوصله هیچ کدومش رو ندارم!😕😕😕
- سه شنبه ۱۴ دی ۰۰ , ۱۸:۲۹
- ادامه مطلب