۱. میپرسد: "وقتی چشمامون رو میبندیم که بخوابیم و یه چیزی تو ذهنمون هست، میشه برای کسی تعریف کنیم و بگیم خواب دیدیم؟"
جواب میدهم: "نه اون خیالبافیه."
میگوید: "باشه."
و چشمهایش را میبندد.بعد لبخندی پر لذت و طولانی روی لبهایش نقش میبندد.
میپرسم: "داری خیالبافی میکنی؟"
میگوید: "اره"
_ میشه واسم تعریف کنی؟
+ حتتتتتتتتما... صبر کن ببینم بعدش چی میشه!!!😂
۲. خیالبافیاش این بود که خودش و مامانش خرگوش هستند. مامانش تپل است (در واقعیت این طور نیست) و خودش مو بلند و عینکی (در واقعیت همینطور است). دارد تلویزیون میبیند که یک خرگوش از توی تلویزیون برایش دست تکان میدهد!
۳. سوال فیلسوفانهی سارا: اگه به هیچی فکر نکنیم، تو ذهنمون چی کار میکنیم؟
۴. صبح که شیرین داشت برای سارا املا میگفت، بهش گفتم که شیوهی املا گفتنش درست نیست. باید تکههای بزرگتری از جمله را انتخاب کند، چند بار تکرار نکند و این همه منتظر نماند.
سارا گفت: "خاله به خاطر همین حرفاته که نمیخوام شما برام املا بگیا!" 🙄
شب داشتم برایم چیزی تعریف میکرد، یک دفعه با ذوق بغلش کردم. خودش را از آغوشم بیرون کشید و گفت: "مامانم گفته هر وقت من نمیخوام میتونم به دیگران اجازه ندم بغلم کنه."😐
گفتم: "پس بهت نگفته نباید با کسی حمام بری؟" (سارا یک بار با من و چند بار با مامانم حمام رفته است. کلاً هر وقت خانهی ما باشد دوست دارد با ما حمام برود.)
گفت: "شما مث خودم خانومید. اشکالی نداره."
من شروع کردم سربسته به مامانش بگویم که در کل بهتر است یاد بگیرد جز خودت با کسی حمام نرود.
وسط سخنرانی مشاورانهام بودم که ناگهان سارا با چهرهی اینطوری😒 گفت: "شما مشاورام یه وقتایی واقعاً شورش رو درمیارین دیگه! اون از صبح که میگی املا را اینجوری بگو اونجوری بگو اینم از حرفای الانت!"
من و شیرین آنقدر خندیدیم که سارا مانده بود مگر چه گفته است.
۵. با سارا و دوستم رفتم میدان امام. دنبال یک نیمکت در سایه میگشتیم که بنشینیم. وقتی بالاخره پیدا کردیم و داشتیم به سمتش میرفتیم، سارا گفت: "بریم بیشینم آ بِزِنیم زیر اختلاط!" 😂
۶. معلم سارا تعداد زیادی سوال ریاضی فرستاده بود که باید در دفتر مینوشت و جواب میداد. کار سختی بود. من سوالها را برایش نوشتم تا خودش جواب دهد.
فردای آن روز، تکلیفی داشت که خودش باید انجام میداد و حوصله نوشتنش را نداشت.
یک دفعه برگشت گفت: یه نسیمی تو چشمای خاله شارمینه که انگار نشون میده خاله میخواد تکالیف منو بنویسه
۷. پرسید: خاله میشه آدم تو دفتر خاطراتش از خاطرات تلخ هم بنویسه؟
گفتم: بله عزیزم. وقتی خاطرات تلخ رو مینویسی دلت سبک میشه.
مامانش پرسید: خاطره تلخت چیه؟
و چتد تا حدس خفن زد که همه اشتباه بودند و در نهایت سارا با چشمهای اشکی گفت: تو چرا وقتی من کوچیک بورم گذاشتیم و رفتی سر کار؟ تو اصلا نصف بزرگ شدن منو ندیدی!
بگم که مامانش فقط چند ماه رفته بود کار؟!🤕😂
۸. سارا بهم میگه تو اصلا بهت نمیاد ازدواج کنی. جون وقتی میری تو کوچه چادر سرته و انقد رو میگیری که کسی نمیاد طرفت...😂
البته من اصلا رو نمیگیرم چون حدود ۱۵ ساله که فقط انواع مدلهای چادرهای آستیندار را استفاده میکنم. فکر کنم منظورش حجاب داشتن است.
۹. گفته بودم که میگوید نمیخواهد برود دانشگاه؟ مامانش هی پیگیر شده تا علتش را بفهمد. در نهایت سارا گفته آخه میترسم تو دانشگاه یکی عاشقم بشه! 😳😂
- شنبه ۱۸ دی ۰۰ , ۱۴:۴۶
- ادامه مطلب