کودکانه هایم تمامی ندارد

There Is No End To My Childhood

در رفتن جان از بدن...

یک سال و یک هفته‌ی پیش، همه به آرتین گفتند: "این موتور رو از گوشه‌ی حیاط بردار ببر؛ مامان و آبجیت چشمشون بهش می‌افته اذیت می‌شن!" ما گفتیم: "نه اشکالی نداره. بذارید باشه." 


بعدها خودمون به آرتین گفتیم: "بیا موتور رو ببر بفروش برای خودش صدقه بدیم." آرتین وقت نکرد و تمام این مدت،موتور موند گوشه حیاط.


موتوری که هزار تا خاطره تلخ و شیرین از بودن آرمین رو برای من تداعی می‌کرد. موتوری که گاهی مدت‌ طولانی بهش زل می‌زدم و ذهنم مثل دیوونه‌ها باهاش حرف می‌زد! همه پارک‌ها و کافه‌ها و بستنی‌فروشی‌ها و دوردورهایی که سوار بر موتور، با هم رفته بودیم رو مرور می‌کرد و همه‌ی شب‌ها و روزهایی که آرمین با موتور اومده بود دنبالم یا منو رسونده بود. همه‌ی وقت‌هایی که می‌رسیدم خونه و از این که موتورش رو توی حیاط می‌دیدم ذوق می‌کردم. همه‌ی وقت‌هایی که تو خونه بودم و با شنیدن صدای موتورش به طرف در خونه می‌دویدم.


امروز که آرتین اومد و موتور رو برد، خشکم زد! مامان گریه کرد. من ماتم برده بود. تازه فهمیدم یک سال و یک هفته امید داشتم که آرمین برگرده و دوباره سوار موتور بشیم و بریم خیابون‌گردی! اما امروز که آرتین، خاطرات همه‌ی اون‌سال‌ها رو سوار موتور کرد و با خودش برد، انگار یه چیزی پشت قفسه‌ی سینه‌م شکست... انگار آرمین دوباره تموم شد...

برای گرفتن آدرس کانال تلگرامم، کامنت خصوصی همراه با آدرس وبلاگتون بذارید
Designed By Erfan Powered by Bayan