همانطور که احتمالاً میدانید، ناخودآگاه همهی ما پر است از خرتپرتهایی که حضورشان در خودآگاهمان چندان خوشایند نبوده است و ما برای این که زیاد به خودمان فشار نیاوریم، یواشکی آنها را به انتهای پستوی تاریک و ظاهراً خاموش ذهنمان فرستادهایم تا مزاحم نشوند و این کار را آنقدر هنرمندانه و تخصصی انجام دادهایم که حتی خودمان هم یادمان نمیآید در این پستو چه چیزهایی مخفی کردهایم.
اما مشکل اینجا است که آن چیزها یادشان نمیرود که هستند و وظیفهی خطیر آزردن ما را دارند؛ طوری که انگار یک عمر فردی نامرئی، یقهمان را گرفته و مشت توی صورتمان میکوبد و ما درد آن را حس میکنیم ولی نه تنها نمیدانیم منشا آن چیست بلکه حتی نمیخواهیم که بدانیم!
جالب این که تنها راه کنار زدن مشتزن نامرئی، این است که به شکلی آن را مرئی کنیم، روبهرویش بایستیم، توی چشمهایش زل بزنیم، سر تا پایش را برانداز کنیم و سعی کنیم تمام جزئیات چهره و قد و هیکلش را ببینیم.
باید سعی کنیم مجبورش کنیم همهی خرت و پرتهایی را که در پستو مخفی کردهایم و از یادمان رفتهاند را تمام و کمال توی صورتمان تف کند!
حقیقت تلخی است؛ اما ما نمیتوانیم مشتزن نامرئی را از سر خود باز کنیم یا به نحوی از شر مشتهای تند و تیزش خلاص شویم. تنها کاری که میتوانیم بکنیم این است که دست کم ببینیم داریم از چه کسی مشت میخوریم.
بدتر از همه این که وقتی مشتزن بیرحم و نامرد، مرئی شد؛ وقتی صاف زل زد توی چشمهایت و مشتهای بعدی را به صورتت کوبید، دردش بیشتر میشود. خیلی بیشتر. انگار که نگاه تو موتورش را روشن میکند و قدرتش را بیشتر.
معلوم است که از همان لحظههای اول، همان وقتی که مشتزن کمی رنگ گرفته و کم کم دارد مرئی میشود، میترسیم و در برابر درد، طاقت نمیآوریم. چیز کمی نیست. خیلیهایمان پا میگذاریم به فرار. خیلیهایمان سعی میکنیم با همهی توانمان او را هل بدهیم ته پستو و به زندگی ظاهراً آرام خودمان برگردیم. اما خبر نداریم فرار بیفایده است و حتی دورترین نقطهی پستو هم در درون ما است. هر چه بیشتر فرار کنیم، رنج روراست و آنیمان کمتر و رنج عمیق، درونی و مرموزمان بیشتر میشود. قبول میکنیم که آرام آرام اما در همهی عمرمان رنج بکشیم و فقط گاهی هم بزنیم به سیم آخر و دیوانهبازی درآوریم. ولی رنج شدیدی را که دورهی خاص خودش را دارد رد میکنیم چون تحمل شدتش را نداریم.
آنهایی که قویترند و میگذارند مشتزن جان بگیرد، باز هم وسوسه میشوند تا او را به پستو بفرستند. حتی خود مشتزن هم ترجیح میدهد در پستو برای خودش خوش باشد و پا روی ما بیندازد و کیف دنیا را بکند و گاه و بیگاه مشت و لگدی هم پرتاب کند و دلش خنک شود!
هر چه پیشتر برویم و بیشتر دیوارهای پستو را خراب کنیم و به مشتزن برسیم و سرتاپایش را برانداز کنیم، درد عمیقتری انتظارمان را میکشد. اما سرانجام با فروریختن همهی دیوارها، با مرئی شدن کامل مشتزن نامرئی، با عریان کردنش جلوی چشمهای خودمان، خودش از خجالت آب میشود و آن وقت، روزهای خوب از راه میرسند. روزهایی که هیچ کس از یقهات آویزان نیست و هیچ بار نامرئی روی دوشت احساس نمیکنی...
- شنبه ۱۳ شهریور ۰۰ , ۲۱:۰۶
- ادامه مطلب