۱. مشتریشان بودم و مرا میشناخت. حالا نه این که دم و دقیقه ازش خرید کنم ولی به هر حال، مشتری بودم و او هم بابت چیزهایی که میخریدم، خدمات پس از فروش خوبی داشت. حتی پیش میآمد تماس تصویری بگیریم تا بهم نشان دهد که باید چه کار کنم. امروز رفتم مغازهاش تا یک cd را که قرار بود برایم رایت کند بگیرم (مربوط به محصولی بود که خریده بودم). امد سلام و احوالپرسی کرد و برای رایت، رفت پشت قفسهها. بعد هم CD را داد شاگردش تا به من بدهد و این مکالمه بینمان شکل گرفت:
من: چقدر شد؟
صاحبمغازه (از پشت قفسهها): قابلی نداره. بفرمایید.
شاگرد مغازه (رو به صاحبمغازه): چقد شد؟
صاحبمغازه: چیزی نشد.
شاگرد مغازه: پول سی دی که هست. (رو به من): ۳ تومن
صاحبمغاره: نه چیزی نیست. قابل نداره. شما بفرمایید.
شاگردمغازه عاقل اندر سفیه نگاهش کرد و پول را از من گرفت! 😂
۲. با آقایی قرار داشتم که مدیر یکی از فعالترین موسسات تبلیغاتی بود و در مدتی کوتاه، پیشرفت چشمگیری کرده بود. قرار بود ساعت ۵ بیاید کلینیک و در مورد تبلیغات کلینیک مذاکره کنیم. من هیچ وقت او را ندیده بودم و فقط در چت، چند سوال ازش پرسیده بودم. تصور میکردم احتمالا باید ۴۵ ساله به بالا باشد. داشتم با منشی حرف میزدم که پسر نوجوانی وارد شد و ما هر دو با تعجب نگاهش کردیم. بیچاره دست و پایش را گم کرد و من یک آن فهمیدم همان آقای تبلیغاتی است! البته که بعدا در برابر اظهار تعجب من، گفت: "اونقدرام کمسنوسال نیستم. ۲۶ سالمه." و من فقط به پست قبل و دیدگاهم در مورد پسرهای کوچکتر از خودم فکر کردم!🙄😶😂
۳. مامان دارد سریال میبیند و وقتی میرسد به صحنهای که خانمه از طریق دوستِ دخترش متوجه میشود یک نفر از دخترش خواستگاری کرده است، نمیدانم چه فکری میکند که به من میگوید: "شارمین! یه وقت من از زبون کس دیگه نشنوم تو خواستگار داریا! خودت همه رو میگی!" یا ابلفضل! 😂 میگویم: "مامان من کی تا حالا این چیزا رو از شما مخفی کردم. من که همیشه اولین نفر به خودت میگم. حتی فلان قضیه رو هر کی جای من بود به مامانش نمیگفت، من کامل برات تعریف کردم." میگوید: "به هر حال دیگه!😐" به هر حال دیگه؟؟؟!!! 😳 فکر نمیکردم این سریالهای ایرانی در این حد بدآموزی داشته باشند!!! مامان من همیشه یکی از افتخاراتش این بود که من همه چیز را برایش تعریف میکنم.
- دوشنبه ۱۷ خرداد ۰۰ , ۲۳:۱۶
- ادامه مطلب