کودکانه هایم تمامی ندارد

There Is No End To My Childhood

یه پنجره با یه قفس یه حنجره بی هم نفس سهم من از بودن تو یه خاطرس همین و بس

رفتیم به اون خونه ای که کمتر از یک سال توش زندگی کرده بودیم و شروع همه غصه هامون از اونجا بود. خونه ای که من تنها چیزی که ازش دوست داشتم پنجره اتاق خودم بود که به حیاط باز میشد. پنجره ای که ارمین از سمت حیاط مینشست جلوش و ساعتها با هم حرف میزدیم. 

۶ ماه بعد

فردا دقیقا شش ماه است که دایی جان را از دست داده ایم. چند روز بعد از رفتنش، یکی از عکسهایش را با یک بیت شعر غم انگیز، استاتوس کردم. آرمین ریپلای زده است که: "قربونت برم دایی جون... خیلی زود رفتی." الان که این پیامش را میبینم حرصم میگیرد. خودش موقع رفتن، نصف سن دایی جان را هم نداشت...😔

ساده... کوچک... آتشین

آدم یک وقتهایی دلش برای چیزهایی تنگ میشود که تا پیش از آن، اتفاقات روزمره و معمولی زندگی اش بوده اند. مثلا همین دیشب، وقتی از جلوی شیرینی سرا رد میشدم، دلم رفت برای این که بروم داخل و یک جعبه شیرینی تر بخرم به نیت آرمین که خیلی دوست دارد. بعد فکر کردم: یا از سوپرمارکت سر خیابان، پفک و چیپس بخرم یا از کافه آن طرف، فالوده بستنی بگیرم.
برای گرفتن آدرس کانال تلگرامم، کامنت خصوصی همراه با آدرس وبلاگتون بذارید
Designed By Erfan Powered by Bayan