کودکانه هایم تمامی ندارد

There Is No End To My Childhood

..

روضه خوان گفت: "زینب از خیمه بیرون دوید و برادرش را که راهی میدان جنگ بود صدا زد: مهلاً مهلا یابن الزهرا... امام حسین ایستاد. زینب خودش را به او رساند و گفت میخواهم وصیت مادرمان را به جا بیاورم. بعد گلوی برادرش را بوسید..." 

میدانید چیست؟ من هیچ کقت از روضه های خواهر_برادری خوشم نمی آید؛ اما با شنیدن این روضه، یادم افتاد که دیگران از من انتظار صبر زینب گونه دارند، در حالی که زینب دست کم میدانست حالا قرار است برادرش برود و دیگر برنگردد؛ زینب فرصت داشت برادرش را زمانی که زنده است برای آخرین بار ببوسد و هر چه میخواهد نگاهش کند! من چه؟ من یک روز صبح دیدم که برادرم دیگر بیدار نشد؛ در حالی که قرار بود وقتی بلند شد با هم برویم بیرون! اما نشد و از من حتی فرصت بوسیدن صورت رنگ پریده و چشمهای بسته اش را هم گرفتند...

من چه طور زینب باشم وقتی زینب را به همه آبا و اجدادش قسم دادم و گفتم تو خوب میفهمی داغ برادر یعنی چه و با همه وجودم به او متوسل شدم اما برادرم رفت...


+ هنوز پزشکی قانونی چیزی در مورد علت فوت نگفته است و راستش برای من آن قدرها هم اهمیت ندارد... چیزی که عذابم میدهد این است که همین یکی دو روز پیش، فهمیدم در گواهی فوت، علت را "مشکل قلبی" نوشته است در حالی که قلب معصوم برادرم هیچ مشکلی نداشت... با خودم فکر میکنم اگر نوشته گواهی فوت درست باشد، شاید حرفهای همسر دوستم درست باشد؛ شاید توقف ضربان قلب برادرم، به خاطر این باشد که غم بزرگی روی آن سنگینی میکرده که تحملش از عهده او برنمی آمده است و آن وقت هی در خیالم از او میپرسم مگر من مرده بودم که غم این طور روی قلب معصومت چنبره بزند؟ "مگر لایق تکیه دادن نبودم؟ تو با حسرت شانه من چه کردی؟ مرا خسته کردی و خود خسته رفتی! سفرکرده! با خانه من چه کردی؟!"

غم من لیک غمی غمناک است...

چند بار شنیدم که مامان به این و اون میگه: "حال خود شارمین بدتر از منه" یا "شارمین از همه مون بیشتر داغون شده.". میدونم داغی سخت تر از داغ اولاد نیست و طبیعتا مامان و بابا و مخصوصا مامان باید حالشون بدتر از من باشه. ولی مامان هم میدونه داداش کوچولوی من، واسم مث بچه م بود... از اولین روزهای تولدش که صبح تا شب مینشستم کنارش و نگاش میکردم و اگه گریه میکرد و آروم نمیشد منم پا به پاش اشک میریختم، تا ۳۶ روز پیش که همه درددلاش پیش من بود و هر وقت حالش بد بود اول از همه منو صدا میکرد، براش یه جور مادرانه خواهری کردم... هر چند توی این ۳۶ روز، مدام از خودم میپرسم نکنه کاری بوده که میتونستم براش انجام بدم و ندادم... و خیلی وقتها فکر میکنم نتونستم حق خواهری رو براش به جا بیارم... حتی بارها و بارها به این فکز کردم که اگه اون روز صبح، وقتی از خواب بیدار شدم تو رختخوابم نمیموندم و میرفتم تو هال، شاید زودتر متوجه میشدم چه اتفاقی افتاده و میشد کاری کرد... تلختر از همه اینه که فکر میکنم نکنه من اون ماساژی رو که وقتی زنگ زدم اورژانس بهم گفتن انجام بدم شاید نفسش برگرده رو درست انجام ندادم و شاید اگه درست انجامش داده بودم الان زنده بود... یه وقتایی نمیتونم دست از این فکر بردارم که من تو مرگش بی تقصیر نبودم... و اینها همه، نمیدونید چقدر تلخ و سنگینه... حالا بماند که خیلی چیزهای دیگه هم هست که شما نمیدونید ولی سالهاست منو میسوزونه و حالا مرگ برادر معصوم و مهربونم رو هزار بار تلخ تر و زجرآورتر از هر داغی کرده... اما خوشحالم که این قسمتش رو نمیفهمید... اگرچه خیلیهاتون داغ دیدید و هیچ داغی فراموش شدنی نیست، خوشحالم که زهر روزهایی که من چشیدم رو نچشیدید (امیدوارم که نچشیده باشید) و نمیدونید چه حسرتی میخورم که چرا این اتفاق، باید قبل از تموم شدن اون شکنجه می افتاد...


+ دارم میسوزم...

++ یک هفته س نرفتم سر مزار... وقتی میرم حالم بدتره...وقتی نمیرم انگار یه امید پوچی تو وجودم هست که شاید همه چیز کابوس باشه... وقتی میرم با چشمای خودم میبینم که وسط یه کابوس واقعی و تموم نشدنی هستم.... امید حتی اگه پوچ باشه، بهتر از دیدن یه کابوس واقعی بی واسطه س...

رفتی تو... خدا پشت و پناهت... به سلامت

بگذار بسوزد دل من... مساله ای نیست...

یاد چشمش همه عمر سیه پوشم کرد... 👤


برای گرفتن آدرس کانال تلگرامم، کامنت خصوصی همراه با آدرس وبلاگتون بذارید
Designed By Erfan Powered by Bayan