۱. بابا حدود ساعت ۱۱ شب میخواست برای پیادهروی بیرون برود، سارا و زینب، که خانهی ما بودند، گفتند ما هم میاییم. من به شوخی بهشان گفتم: "پس همین طور که دارید توی کوچه و خیابون راه میرید دو نفری با هم بلند جیغ بکشید و بگید: آهااااای مردم شهر! آسوده بخوابید... شهر در امن و امان است." گفتند: "باشه! بذار الان یه بار بگیم!" گفتم: "یککککک... دوووووو.... سه!" و قبل از هر چیزی ناگهان صدای جیغ خیلی بلند سارا گوش فلک را کرد و بعد من و زینب بودیم که روی زمین افتاده بودیم و میخندیدیم و سارا که با تعجب و عاقل اندر سفیه نگاهمان میکرد و میگفت: "خاله خودت گفتی اول جیغ بزنید بعد بگید"🤣🤣🤣
+ بعدتر که مساله "اول جیغ بزنید" یا "باجیغ بگید" حل شد، سارا میگفت: "آی مردم شهر! آسوده بخوابید تا شهر در امن و امان باشد." 😅 یعنی قشنگ داشت به مردم شهر میرساند که عامل هر ناامنی خودشان هستند و بهتر است بخوابند و توی دست و پا نباشند! 🤦♀️
۲. نزدیک مغرب، یک نفر دو تا غذای نذری آورد. برنج و مرغ بود و سارا و مهدی گفتند ما همینها را میخوریم. نرجس و زینب گفتند ما علاوه بر غذاهای مامانجونپز، مرغ هم میخواهیم. سارا که طبق معمول گفت من غیر از خاله شارمین و مامانم به کسی چیزی نمیدهم. اما مهدی بزرگوارانه و لبخند به لب گفت: "بچهها نازش رو نکشید. خودم بهتون میدم. من الان مرغ خودم رو به سه قسمت مساوی تقسیم میکنم." و بعد وسط تحسین و تشکرهای زینب و نرجس، با همان لبخند مرموز ادامه داد: "استخوناش مال نرجس، پوستش واسه زینب، گوشتهاش هم واسه من... به نظرم خیلی عادلانهس!"😐🤦♀️
۳. مهدی یک بازی تنهایی و مندرآوردی دارد که دعوا است! در این بازی، وانمود میکند که در حال زد و خورد با یک نیروی برتر غیبی است!!! وقتی این موجود نامرئی با مشت توی صورت و شکم مهدی میزند، او صورت و بدنش را طوری به این ور و آن ور تکان میدهد و کج و کوله میکند که من شک دارم واقعا موجود نامرئییی در حال کتک زدنش نباشد!!! 😐 یعنی قشنگ میتوانی بنشینی نگاهش کنی و تصور کنی که داری فیلم ترسناک میبینی!😖😄 واقعا نمیفهمم این بازی را از کجایش درآورده است.
۴. سارا یک روز در میان روزهی کامل میگیرد و خیلی هم از این بابت راضی و خشنود است. جمعه روزه بود و داشت حسابی با زینب بازی میکرد و این ور و آن ور میدوید، آخ هم نمیگفت. ولی همینکه دید خاله آمده است و آن طرف ایوان نشسته است، از جلویش رد شد و در حالی که مستقیم به او نگاه میکرد، مثلا خطاب به جمع گفت: "وای چقد گشنمه." و همین که مطمئن شد خاله فهمید که او روزه است و پریروز هم روزه گرفته خیالش راحت شد و رفت ادامه بازی! 🤦♀️
- يكشنبه ۲۹ فروردين ۰۰ , ۰۱:۳۵
- ادامه مطلب