1. آرتمیس (آن موقع هفت ماهه بود) نشسته بود وسط اتاق برای خودش بازی میکرد. آرتین (داداشم و بابایش) هم در فاصلهی یکی دو متری، روبه روی گلدختر، روی مبل نشسته بود و سرش تا گردن در گوشی. یک دفعه آرتمیس شروع کرد بگوید: "آ، آ، آ... آ، آ، آ..." و ول کن نبود. فکر کردیم آب میخواهد؛ نمیخواست. هی حدس زدیم و حدس زدیم و او فقط خیره به رو به رو حرف خودش زد. در نهایت من بغلش کردم و گذاشتمش روی پای آرتین. ذوق کرد و ساکت شد! منظورش از آ، آ، آ، آرتین بود! فکر کنم خانم داداشم باید یک مدت، همسرش را بابا صدا کند تا بچه یاد بگیرد! ما هم باید منتظر باشیم مثل بقیه فینقیلیها، خاله صدایمان بزند نه عمه! 😁
2. آرتمیس کلا در حضور والدینش کسی را تحویل نمیگیرد! جمعه هفته پیش، بغلش کردم و به اتاقی رفتم که هیچ کس نبود. آنجا خوشاخلاق شد و دور از چشم آرتین و خانمش کلی بازی کردیم. اما اگر آرتین میآمد تو، آرتمیس دیگر عمه نمیشناخت! و تا مدتی بعد از بیرون رفتن آرتین هم دل به بازی نمیداد و همهاش چشمش به در بود. آرتین هم بدجنسی میکرد هی میرفت و میآمد. دفعهی آخری که آمد گفتم: "دادا خب چرا اذیت میکنی؟ اصلا خوبه خودم یه بچه بیارم!" 🤦♀️ در حالی که جا خورده بود، با خنده گفت: "از کجا بیاری؟!" گفتم: "خب دیگه!" فکر کنم ترسید! رفت و دیگر نیامد!😂
3. آرتمیس کلا مدلش لوسبازی است! آن وقتی که برده بودمش توی اتاق و تنهایی باهاش باز میکردم، کم کم بقیه هم آمدند. بعد هر کس باهاش حرف میزد یا میرفت طرفش صدای گریه درمیآورد و تند تند (چهاردستوپا) میآمد طرف من تا بغلش کنم! یعنی بچه کلا عادت دارد از همه به سوی یک نفر بگریزد!😁
4. همیشه به سپهر و نرجس (خواهرزادههای ارشد که حدود ۴ ماه فاصلهی سنی دارند) میگویم خدا را شکر که اول شما آمدید تا ما طعم خاله شدن را درست و درمان بچشیم بعد آنهای دیگر آمدند. یعنی بین این دو تا و بقیه زمین تا آسمان فرق است:
_ اول این که این دو تا از همان اول که زبان باز کردند عین بچهی انسان ما را خاله صدا کردند. زینب کلاً کمی دیرتر زبان باز کرد (البته الانش را باید ببینید!🤦♀️🤭) ولی مهدی و سارا زود زبان باز کردند و همین که فهمیدند من دوست دارم صدایم کنند، عمداً نمیگفتند خاله! با این که بلد بودند. نمیدانید من چه جنگولکبازیهایی درآوردم تا این دو تا فسقلی را (که کمتر از دو ماه فاصلهی سنی دارند) ترغیب کنم بگویند خاله. مثلاً دست هر کدام یک روسری میدادم خودم هم یکی برمیداشتم و با شور و شعف دور اتاق میدویدم و روسری را به روشهای مختلف تکان میدادم و به صورت آهنگین میخواندم: "خا...له... خا... له". بعد وروجکها، با خوشحالی تمام، از همهی کارهای من تقلید میکردند جز گفتن خاله! بعدها وقتی مثلا موقع یک ذوق ناگهانی، حواسشان نبود و یک دفعهای میگفتند: "داله!" میفهمیدم بلدند و عمداً نمیگویند! حالا خودتان حسابش را بکنید خواهرزادههایی که قبل از ۲_۳ سالگی این طور بودند، الان در ۸_۹ سالگی چه میکنند! 🤦♀️
_ یک ویژگی مثبت دیگر سپی و نرجس این بود که اصلاً با هم دعوا نمیکردند، بلکه همیشه دوست و همدست بودند. اما این سه تا (زینب، مهدی، سارا) به ذوق هم میآیند خانهی ما و بعد دو دقیقه نشده یا صدای بحث و دعوایشان به هوا است یا یکیشان را از بازی بیرون کردهاند! در تمام مدتی هم که مثلا با هم خوبند، مدام دهرند کل کل میکنند و به جان هم غر میزنند. یادم هست آن وقتی که سپی و نرجس ۴_۵ ساله بودند، گوشهی حیاط به اندازهی جای یک موزائیک خاکی بود و یک بار این دو تا تمام روز را در همین جای کوچک خاک بازی کردند و صدایشان درنیامد. حتی فیلمش را دارم که وسط همین خاک بازی، صدایشان میزنم و وقتی میآیند میگویم هر کس یک جوک بگوید. قشنگ به نوبت کلی چرت و پرت از خودشان درمیآورند و به عنوان جوک تعریف میکنند بعد هم میدوند سر ادامهی بازیشان! حالا اگر هزار جریب زمین هم بدهی دست زینب و مهدی و سارا، پنج دقیقه بعد سر این که همهشان دقیقا در یک نقطه میخواهند بازی کنند و یکی میخواهد چاه بسازد و آن یکی تونل و ان سومی گلکاری کند و مهدی خاک پاشیده به سارا و زینب به مهدی گفته تونلت خوب درنیامده و سارا جواب زینب را وقتی صدایش زده نداده و... کلی گیس و گیسکشی راه میاندازند و آخر هم هر سهتایشان کل آن هزار جریب زمین را رها می کنند و میآیند غر به جان ما میزنند که حوصلهمان رفته و کسی نیست بازی کنیم و آن دو تا بازی بلد نیستند و ما گوشی میخواهیم!
_ روزی که جهیزیه شیرین را میبریدم (حدود ۱۲ سال پیش)، سپی و زینب خیلی توی دست و پا بودند و شیطنت میکردند. من بردمشان توی یک اتاق دیگر تا سرگرمشان کنم. حالا سرگرمیشان چه بود؟ در حالی که با گوشی ازشان فیلم میگرفتم، باید به نوبت چرت و پرت میگفتند🤦♀️ و آنها هم قشنگ با رعایت نوبت کلمات را به هم میبافتند و هر چه میتوانستند میگفتند. تازه به چرت و پرتهای هم با دقت گوش میدادند و برای هم ذوق میکردند. اما اگر این سه تا باشند... نگویم بهتر است! 😫
5. حالا بگذارید زیادی هم از پت و مت عزیزم تعریف نکنم و به خاطرات حرصدربیاورشان هم اشاره کنم!
- هنوز هم وقتی به این خاطره فکر میکنم حرصم در میآید و به سپی میگویم برو جلوی چشم من نباش! سه چهار ساله بود. من برای نماز مغرب و عشا میخواستم بروم مسجد. سپهر هم الا و بلا میگفت منم میام. بچهای نبود که بدون مامانش جایی برود و همه تعجب کردیم. گفتم باشه لباسهات رو بپوش تا بریم. باورتان نمیشود تا لباس بپوشد و راه بیفتیم چند بار نظرش عوض شد: نمییام... میام... نمیام... میام... لحظه به لحظه تصمیم دیگری میگرفت. حتی یک بار من مخفی شدم که مثلاً رفتهام؛ ببینم چه میکند. گریه و زاری راه انداخت که چرا خاله منو نبرد. در نهایت با هم رفتیم. دو سه بار هم توی کوچه گفت برگردیم و دوباره پشیمان شد. به مسجد که رسیدم، نشست روی پای من و بلند نشد. یک رکعت نماز هم نتوانستم بخوانم. هی گفت برویم. برویم. راه افتادیم که برگردیم خانه. دوباره توی راه زد زیر گریه که من میخواستم تو مسجد باشم!!! یعنی من دیگر فقط رفتم! او هم گریهکنان دنبالم میآمد. تازه بدتر این که همان وقت داییام را دیدم و دایی گفت چی کار کردی بچه این جوری گریه میکنه؟؟؟؟؟؟ (وای سرم!)
- نرجس 2-3 ساله بود. جشن عقد یکی از فامیلهای نسبتا دور بودیم. نرجس هم طبق معمول پیش من بود نه مامانش. بعد هی بلند میشد میرفت بچههایی که روی پا یا کنار مامانشان نشسته بودند را میزد! یعنی یک ذره هم از مامانها حیا نمیکرد. من مثلاً خواستم کمی به خود بیاید. با حالت طعنه گفتم: «آره خاله بزن! همه رو بزن. اصلاً مامانهاشونم بزن!» و نرجس نه گذاشت نه برداشت، فوری زد توی گوش نزدیکترین مامانی که آن دور و بر بود!!!!!!
- شب عروسی شیرین، نرجس 3 ساله مریض بود. تب داشت و بیحال یک گوشه خوابیده بود. فقط هر از گاهی بلند میشد میرفت یواشکی شیرینی میخورد، یکی دو تا بچه را میزد و برمیگشت میخوابید!!! یک بار هم دخترعمویم کمی سر به سرش گذاشت و او هم با همان حال مریض و اعصاب نداشته، جوابش را میداد. آخر سر هم با خشم بهش گفت: «شِختِکپاره»!!! حالا این کلمه کلی تفسیر دارد: شختک= خشتک! و منظورش از خشتک، جوراب بود و این که به دخترعمو میگفت جورابپاره، در واقع به این دلیل بود که اصلاً جوراب نپوشیده بود!!!!!
(خاطراتی که میخواستم بنویسم موند برای یه پست دیگه؛ پرت شدم به گذشته هی خاطره قدیمی اومد)