مامان و مامان بزرگ و پسرهای دایی و خالهها و داییها و... مدام به هم میگویند:
- دیگر غصه خوردن بس است!
- هر هفته بلند نشو برو مزار!
- این همه عکسی را که از آنها به در و دیوار زدهای/ روی گوشیات داری را بردار!
- نباید گریه کنی!
- مرگ حق است؛ خودمان هم میمیریم.
و...
و خلاصه از سر دلسوزی و عشق زیادی که به هم دارند، سعی میکنند به هر نحو ممکن، احساسات همدیگر را سرکوب کنند؛ در حالی که خودشان دقیقاً همان احساسات را دارند. من تنها کسی هستم که هر وقت به یاد عزیزان ازدسترفتهمان میافتم یا کسی حرفی از آنها میزند، بدون خجالت میزنم زیر گریه و تنها کسی که به جای این حرفها، آنها را به مرور خاطرات، تماشای عکسها و گریه کردن تشویق میکنم و در برابر جملات دلسوزانه و در عین حال سرکوبکنندهشان میگویم: «تو که خودت حالت از من بدتره. چون من هر وقت دلم خواست گریه میکنم ولی شماها ادای حال خوب رو درمییارین.»
و فکر میکنم واقعا حال من از همهی آنها بهتر است اگرچه شاید بیشتر از آنها گریه میکنم و بیشتر از آنها عکسها را نگاه میکنم و بیشتر از آنها خاطرات را مرور میکنم و...
دیشب همین که با مامان بزرگ تنها شدم، شروع به درددل کرد و بغضش سنگین شد. من گوش کردم و نگفتم فراموشش کنید؛ مرگ شتری است که در هر خانهای خوابیده و حق است و این طور چیزها! فقط گوش دادم و همدلی کردم.
وقتی از خانهی مادربزرگ برمیگشتم بهم گفت: زود زود بیا سر بزن. بقیه وقتی میان بغض میکنند میشینن یه گوشه. تو اقلا چار تا خواب خندهدارت رو برامون تعریف میکنی، یه کم مسخره بازی در میآری میخندیم دلمون باز میشه.
و من میدانم این نتیجه سرکوب نکردن احساسات منفی و غم است! منی که همین جمعهی گذشته، در جمع خواهرها و خواهرزادهها، از شدت دلتنگی برای آرمین، کلی اشک ریخته بودم، دو روز بعد توانستم باعث خنده و شادی شوم. چون پیش از آن احساسات منفیام را برونریزی کرده بودم.
این پست را رمزی نمیکنم چون دوست دارم بخوانید و بدانید وقتی میگویم نباید احساسات منفی و سوگوارانه را سرکوب کرد و با سرکوبشان همه چیز بدتر میشود، از چه حرف میزنم. فکر میکنم این چیزی است که همهی ما باید دربارهی خودمان و اطرافیانمان بدانیم.
- دوشنبه ۲۳ فروردين ۰۰ , ۱۱:۱۸
- ادامه مطلب