آدم یک وقتهایی دلش برای چیزهایی تنگ میشود که تا پیش از آن، اتفاقات روزمره و معمولی زندگی اش بوده اند. مثلا همین دیشب، وقتی از جلوی شیرینی سرا رد میشدم، دلم رفت برای این که بروم داخل و یک جعبه شیرینی تر بخرم به نیت آرمین که خیلی دوست دارد. بعد فکر کردم: یا از سوپرمارکت سر خیابان، پفک و چیپس بخرم یا از کافه آن طرف، فالوده بستنی بگیرم.
گذشته از این که اینها خوراکیهای محبوب هر دو نفرمان بود، این که به خاطر این میخرم که خوشحال شود و این که دو نفری با هم میخوریم هم حس خوبی داشت. حتی خرید شیرینی تر هم که خودم چندان علاقه ای به آن نداشتم، لذت داشت.
با این فکرها رسیدم خانه. در را که باز کردم، دلم تنگ شد برای وقتهایی که به محض باز شدن در، چشم میدواندم که ببینم موتور آرمین در حیاط هست یا نه. و اگر بود همه خستگی ام در میرفت و توی دلم قربان صدقه اش میرفتم.
راستی گفته بودم من هنوز هم قربان صدقه اش میروم؟ وقتی بهش فکر میکنم یا وقتی عکسهایش را نگاه میکنم، توی دلم و گاهی بلند، میگویم: الهی من فدات شم داداشم. جمله ای که همیشه مستقیما به خودش میگفتم و واقعا منظورم این بود که فدایش شوم! اما حالا دیگر نمیدانم این عبارت میتواند معنایی داشته باشد یا نه....
داشتم میگفتم! دیشب دلم برای چیزهای ساده ای تنگ شده بود که هیچ کدام اتفاق خاصی نبودند ولی من با همه وجودم میخواستمشان. امروز مامان با چشمهای خیس گفت: دلم برای اون وقتایی که میگفت: "باشه مامان، چشم" تنگ شده. فهمیدم این دلتنگی برای چیزهای ساده روزمره، فقط مختص من نیست. فهمیدم این خاطرات کوچک ظاهرا غیرمهم، بیشتر از خاطرات خاص میتواند قلب آدم را به آتش بکشد...
مدت زمان: 29 ثانیه
- سه شنبه ۲ دی ۹۹ , ۲۲:۳۷
- ادامه مطلب