کودکانه هایم تمامی ندارد

There Is No End To My Childhood

باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی (1)

سلام. دیگر پستهای غمگین نمیگذارم (البته احتمالا :) ) اما امروز دلم میخواهد از قشنگیهایِ بودن برادرم بنویسم؛ چیزهایی که هنوز هم از او با آنها یاد میشود. برای راحتی کار، اسم برادرم را میگذارم آرمین، تا با شارمین ست باشد! :)


1. از بچگی شعر میگفت! اولین شعرش را 3 سالگی گفت! عروسی خاله عفت بود. نمیدانم شما با شعرخوانیها و کل کلهای شب عروسی و پاتختی اصفهانیها چقدر آشنا هستید. ما از چند هفته قبل از عروسی، هر روز دور هم جمع میشدیم و بساط پایکوبی داشتیم و لا به لایش شعرهای خنده دار پاتختی و عروسی را هم میخواندیم. یکی از شعرها این بود: عروس بیشین رو ساعت/ از فردا صبح اطاعت... آرمین این شعر را شنیده بود. بعد یک بار دیدیم دارد با صدای بلند میخواند: «خارسو بیشین رو ساعت/ کمدا بنداز رو عفت»!!!!! :))))   (خارسو= مادرشوهر، کمدا: کمد را) این اولین شعرش بود با راعایت کامل وزن و قافیه!

2. تازه زبان باز کرده بود و این طوری صلوات می فرستاد: (با صدای خیلی بلند جیغ مانند): هُمَ، صَیِ اَیا... مُح، مَمَد... و آیِ مُح، مَمَد (با تاکید شدید روی ح)

3. پنج ساله بود. مامان گفت فلانی (یکی از همسایه ها) بچه دار شده است. آرمین گفت: «پس کی باردار بود که ما نفهمیدیم!» :/ :)))

4. جایی که ما زندگی میکنیم، یک جورهایی محله فامیلیمان است. یعنی اکثر فامیلهای نزدیک، دور و برمان هستند. به خاطر همین، آرمین کوچک که بود، گاهی یک دفعه غیبش میزد و ما باید سراغش را از تک تک فامیلهای وابسته میگرفتیم. یک بار مامان در خانه را قفل کرد. آرمین رفت یک چوب بزرگ جور کرد و با استفاده از آن، در را از قسمت بالا باز کرد. بعد هم آمد توی اتاق و نشست پای تلویزیون و اصلا توی کوچه نرفت. گفت فقط میخواستم ببینید اگه بخوام در رو باز کنم میتونم!

5. پنج ساله بود. با اصرار نشسته بود پشت نیسانی که برای بردن محصولات کشاورزی پدربزرگ سر زمین رفته بود. بین راه، شاخه درخت بهش خورده بود و از ماشین افتاده بود پایین. سرش ورم کرده بود. اما اصلا گریه نمیکرد. ما همه حسابی ناراحت و نگران بودیم. مامان با رنگ پریده و نگرانی زیاد بهش گفت: «آخه میری پیشت نیسان میشینی که چی؟ اگه طوریت شده بود من چی کار میکردم؟» آرمین خیلی بی خیال و حق به جانب گفت: «هیچی! تازه میرفتم تو بهشت!» (حدود یک سال قبلش، پدربزرگ پدری ام فوت کرده بود و ما برایش گفته بودیم که هر کس میمیرد به بهشت میرود).

6. دو ساله بود. جز من و او کسی در خانه نبود. داشتم نماز میخواندم. او هم چند تا گیره لباس پیدا کرده بود باهاشان بازی میکرد. یک دفعه آمد طرفم و دستش را نشانم داد. یکی از گیره ها گوشه دست کوچولویش را گاز گرفته بود و هنوز به دستش آویزان بود. اصلا گریه نکرد. فقط با صورت در هم، به من نشان داد تا برایش باز کنم! یک بار هم دستش کمی خون آمده بود. فقط نشان میداد و میگفت: اینا! اصلا اهل کولی بازی نبود. حتی برای واکسنهای نوزادی اش هم زیاد گریه نمیکرد.

7. برای گردش بیرون رفته بودیم. کل خانواده یک جا مستقر شدند و من و نوشین و آرمین، تصمیم گرفتیم برویم یک دوری بزنیم. آرمین 3-4 ساله بود. در همان حوالی یک نمایشگاه کتاب پیدا کردیم و شروع کردیم کتابها را زیر و رو کنیم. آرمین هم با ما مشغول شد! کمی بعد، کتاب «گربه من نازنازیه» را از روی میز برداشت و گفت: «آجی من اینو میخوام.» بهش گفتم: «آجی من که کیفم رو نیاوردم. باید بریم از بابا پول بگیریم بیایم بخریم.» هنوز حرف من تمام نشده، دیدم کتاب در دست، مثل جت در رفت! هر چه قدر هم صدایش میزدم انگار نه انگار. فروشنده زد زیر خنده. من ماندم و نوشین رفت دنبالش. حدود ده دقیقه بعد، آرمین و نوشین، با پول کتاب برگشتند! نوشین میگفت آرمین تا خود محل اسکان خانواده، دویده و همین که رسیده، به بابا گفته این کتاب رو خریدم پولش رو بده برم بهش بدم! :))) اتفاقا چقدر هم این کتاب را دوست داشت و فکر میکنم فقط من بالای صد بار برایش خوانده باشم. دیشب، هوس کرده بودم برای یک بچه کتاب بخوانم! کتابهای آرمین را از کمدش بیرون آوردم و برای سارا خواندم. نوشین «گربه من نازنازیه» را یادگاری برداشت. :)


گربه من نازنازیه , همه ش به فکر بازیه 1364 | شماره کالا : 3130395

ادامه دارد...

لطفا براش فاتحه بخونید.



درنای کاغذی
۱۰ دی ۹۹ , ۰۱:۲۶

تو این چند ماه بارها از وبلاگت گذشتم و هر دفعه با خوندن غمی که تجربه می‌کنی غمگین شدم و برات آرزوی صبر کردم. این پست حال و هوای متفاوتی داشت که نشون می‌ده داری بهتر میشی. خیلی خوشحال شدم. امیدوارم جای آرمین سبز باشه و زندگی‌ت هر روز روشن‌تر از دیروز. ❤️

پاسخ :

ممنون درنا جان😘
خاموش
۰۳ دی ۹۹ , ۱۴:۲۹

ممنونم . خدا برادر عزیز شما رو هم بیامرزه .

پاسخ :

⚘⚘⚘
خاموش
۰۳ دی ۹۹ , ۱۰:۴۲

تمام پست رو با گریه نه هق هق خوندم . برادرمنهم 14سال پیش تو18 سالگی قلبش وایستاد و از بین ما رفت . مخصوصا اونجا که نوشتین کوچیک بود از خونه می رفت بیرون و دنبالش می گشتین،جیگرم سوخت چون برادر منهم کوچیک بود این خصلت رو داشت . خدا بیامرزه و صبر بده .

پاسخ :

عزیزم 😔 واقعا متاسفم. حتی گذشت ۱۴ سال هم نتونسته این قضیه رو براتون عادی کنه و این نشون میده که چه درد بزرگیه. دردی که تا وقتی نچشیده باشیم، حتی تصورشم نمیتونیم بکنیم. 
خدا روح برادر عزیزت رو غرق آرامش کنه و بهتون اجر بده که با این غم زندگی میکنید
مونا
۲۶ آذر ۹۹ , ۱۳:۲۲

سلام

خدا بیامرزه .. روحش شاد باشه و در آرامش

پاسخ :

سلام.
ممنون. خدا عزیزانت رو حفظ کنه
x
۱۴ آذر ۹۹ , ۲۰:۳۹

لعنتی ... هر بار اومدم تو وقت این چند وقته اشک تو چشمام جمع میشد ....حتی با این پست به ظاهر شاد 

 

روحش شاد 

پاسخ :

من وقتی خاطراتش رو مینویسم، حس میکنم زنده س. غمش تبدیل به یه دلتنگی بزرگتر میشه.
ربولی حسن کور
۱۳ آذر ۹۹ , ۰۰:۵۹

سلام

یادش گرامی

این کتابو برای عماد هم توی بچگی خریدیم و بارها براش خوندمش

شعر معروف خاندان ما هم این بود

عروس بشین رو ویدیو 

خارسو رو ببر تو CCU

پاسخ :

سلام. ممنون.
خدا مادرتون رو رحمت کنه.
کتاب قشنگیه...

😁
یه شعر دیگه م میگه:
خارسو بیشین رو فشفشه
بذار عروس خوشش باشه😉


+ راستی مگه شما اصفهانی هستید؟! 🤔
جانان
۱۳ آذر ۹۹ , ۰۰:۴۸

سلام و درود شارمین خانوم عزیز 

بی شک با این پست روحش رو شاد کردی 

دستت درد نکنه و روحش قرین لطف و رحمت الهی

پاسخ :

سلام.
در واقع هدفم هم همین بود و امیدوارم که این طور باشه.
ممنون از شما بابت هر دو کامنت.
خدا رفتگانتون رو رحمت کنه🌺
یه نفر(Arezooo)
۱۲ آذر ۹۹ , ۰۳:۱۵

روحشون شاد...

 

راستش تو تمام این مدت میخوندمتون و خودمو جاتون گذاشتم ولی هر وقت خواستم کامنت بذارم نتونستم. اینجور مواقع حس میکنم هیچ کلمه ای نمی تونه آرامش بخش باشه و سکوت بهترین کمک هست به شخص داغ دیده. ولی الان از ته ته قلبم خوشحال شدم حالتون کمی بهتر شده...❤

غمتون کم خانم دکتر...

پاسخ :

ممنون. دلت شاد...

میفهمم چی میگی چون خودمم همیشه در برابر سوگ دیگران همین حالت رو داشتم.
ممنون عزیزم😘
آریانه
۱۲ آذر ۹۹ , ۰۲:۳۵

میدونید،شدیدا دلنشین و دوست داشتنی بودن...

ولی باید بگم منی که هیچ شناختی از داداشتون نداشتم دلتنگی رو حس کردم واسه کسی که نیست و خاطراتش هست و مرور میشه...

دلتنگیتون کم استاد...

+گربه های نازنازی رو فکر کنم همه دهه هفتادی ها یه دور از زیر دستشون رد شده!

++یه چیز جالب یادم اومد،دقیق یادم نیست چند سالم بود،ولی کوچیک بودم،نمایشگاه کتاب رفته بودیم،دومین یا سومین باری بود که میرفتیم و اون دفعه دیگه اجازه داشتم بدون مشورت و خودم کتاب انتخاب کنم!،کتاب انتخابیم،زن کدبانو بود!(یا یه همچین اسمی!)(کتاب نامبرده بالای صدتا دستور پخت غذا داره!:-/)یعنی از همون اول عاشق بودم!

پاسخ :

خیلی دارم سعی میکنم دیگه بی تابی نکنم و حسرت نخورم و به قول بزرگان، راضی باشم به رضای خدا و اتفاقی که افتاده رو بپذیرم. ولی با دلتنگیش نمیتونم کاری بکنم. خیلی دلم براش تنگ شده آریانه. و فکر نکنم کسی معتقد باشه باید محکم باشم و دلم براش تنگ نشه! 

+ یکی از اون اسمایی که تو این کتابه س، اسم واقعی آرمینه. بعد آرمین خوشش می اومد به جای بقیه اسمهای کتاب هم اسمهای خودمون رو بگیم. کیف میکرد حسابی. تازه وقتی ام یه شیطونی یی چیزی میکرد بهش میگفتم آجی شبیه گربه فلانی شدی که! قشنگ به راه راست برمیگشت 🤭

++ زن کدبانو؟؟؟!!! 🤪 تو اصلا بلوغ زودرس داشتی آریانه 😂
شلغم لبو زاده
۱۱ آذر ۹۹ , ۲۳:۵۶

ای بابا، حیف شد...

میخواستم یکم سورپرایز طورانه باشه...

طوری نی، اگه همچنان میخواستی ببینیش، سرچ کن نقاشی اولین روز بهشت

خیلی قشنگ بود به نظرم

پاسخ :

آهان... بله این تصویر خیلی خیلی قشنگه.
قبلا دیده بودمش.
ولی الان که گفتید دوباره سرچ کردم و دیدمش.
من هر بار تک تک آدمهاش رو جدا جدا نگاه میکنم و اصلا نمیتونم صرفا یه نگاه کلی به همه ش داشته باشم.
ممنون از شما
هـی وا
۱۱ آذر ۹۹ , ۱۹:۱۸

🌷🌷🌷🌷

پاسخ :

🌸🌸🌸
شلغم لبو زاده
۱۱ آذر ۹۹ , ۱۱:۳۴

سلام

کامنت دردانه رو که دیدم یاد این نقاشی افتادم،گفتم شاید خوب باشه ببینیش

https://images.app.goo.gl/EbDYDinenXvBtSQc6

پاسخ :

سلام.
این آدرس، تصویر رو نیاورد
غ ز ل
۱۱ آذر ۹۹ , ۰۰:۲۷

:))

یعنی من هنوز تو شعر سرودنش موندم :)))

من این شعر رو نشنیده بودم

چقدر خوب میشد که ما نبودنش رو حس نکنیم و هر لحظه کنار خودمون حسشون میکردیم

 

 

عزیزم اول خریده بعد پول داده

ماهک هم بازی خرید که میکنه هم پولو از فروشنده میخواد هم اسباب بازی رو :)))

پاسخ :

😁



بچه ها زیاداز  قوانین دنیای بزرگترا سر درنمیارن؛ کار خودشون رو میکنن. :)
ماهک بالاخره شیر یه اصفهانی اصیل رو خورده 🙄😁
اقلیما ...
۱۰ آذر ۹۹ , ۲۲:۱۸

سلام

راستش من یکی از خواننده های خاموش وبتونم... 

مدتیه میخونمتون... این مدت هم شریک غمتون بودم و با هر پستتون بغض میکردم... 

بالاخره ما همه کم و بیش درد از دست دادن عزیزی رو تجربه کردیم... گاهی حتی بعد از سالها وقتی خاطره ها رو مرور می کنیم ناباورانه دور خودمون می چرخیم و باورمون نمیشه اون عزیز دیگه نیست... یک آن حس می کنیم نفسمون تنگ شده و یه چیزی روی سینه مون سنگیینی می کنه...

اما تا بوده دنیا محل گذر بوده... دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره و بالاخره خودمون هم ازش گذر می کنیم... 

 

خوشحالم که تصمیم گرفتید خودتون رو از اون حالت رها کنید... اینطوری قطعا برادرتون هم خوشحال‌تر هستند.. 

پیشنهاد می کنم برنامه ی زندگی پس از زندگی رو از تلوبیون توی آرشیو شبکه ی چهار حتما ببینید... اونوقت بقول یکی از مهمونای برنامه شاید شما هم به این نتیجه برسید که مرگ یه هدیه از سمت خداست که خیلی هم برخلاف تصور ما زیبا و دلچسبه:)

 

 

+ما هم اصفهانی هستیم، از اون شعرها هم میخونیم:))

مثلا میگیم خارسو بشین رو سینی، خیر از عروس ببینی:)) 

پاسخ :

سلام.
چه خوب که روشن شدی 😊

اتفاقا یاقوت هم زندگی پس از زندگی رو بهم معرفی کرده بود. چند قسمتش رو دانلود کردم ببینم. فعلا فقط یه بخش کوچیکش رو دیدم.

+ من همیشه عاشق این شعرخونیا بودم. تازه ما ازخودمون شعر میساختیم و میخوندیم 😁
خودت باش
۱۰ آذر ۹۹ , ۲۱:۰۶

خدا رحمتش کنه... یادش بخیر...

پاسخ :

😘😘😘
حیات ..
۱۰ آذر ۹۹ , ۱۹:۰۳

چه خاطرات قشنگی:))

روحش شاد باشه عزیزم

پاسخ :

ممنون عزیزم. روح رفتگانتون در آرامش
Reyhane R .
۱۰ آذر ۹۹ , ۱۷:۵۳

چه احساس عجیبیه وقتی از خوندن خاطراتش لبخند میاد رو لبت ولی بعد یادت میاد که دیگه نیست ):

 روحش شاد ):

پاسخ :

خیلی دلم براش تنگ شده...
☁️𝐴𝑖𝑙𝑖𝑛 🌱𝑆𝑒𝑛𝑝𝑎𝑖
۱۰ آذر ۹۹ , ۱۶:۴۷

روحشون شاد باشه:)

+فقط چهارمی!

روحیه دهه هشتاد و نودی بودنو داشتن برادرتون ها!=)

پاسخ :

زنده باشی آیلین جان.
ولی دهه هفتادی بودا. 😊
دُردانه ‌‌
۱۰ آذر ۹۹ , ۱۶:۳۶

وای خیلی خوب بودن :)) چه خوب که یادت مونده. ببین شصت هفتاد سال دیگه همه‌مون پیش آرمینیم. یه روز خواننده‌های وبلاگتو دعوت کن باغتون (همون باغی که تجری من تحت الانهار :دی)، پای درخت سیب‌زمینی سرخ‌کرده دورهمی بگیریم دوباره تعریفشون اونم باشه باهم بخندیم. 

+ روایت داریم تو بهشت یه درخت هست که میوه‌ش سیب‌زمینی سرخ‌کرده‌ست. هی می‌چینی می‌خوری تموم نمی‌شه :)) قرارمون ساعت ۴ پای اون درخت.

پاسخ :

چون فاصله سنی مون زیاده و چون از بچگی بیشتر از همه با من بود و چون یه جور خاصی عاشقش بودم (و هستم) که فراتر از رابطه خواهر_برادری بود، خیلی از جزئیات خاطراتش تو ذهنم حک شده.


😂 بعد آرمین هم میاد کلی سر به سرتون میذاره. از بچگی دوست داشت سر به سر دوستای من بذاره 
لویی
۱۰ آذر ۹۹ , ۱۵:۴۷

برای من همیشه با اون پستی که در سالهای دور در موردش نوشته بودید، ثبت شده. از سالهای نوجوانی و بازیگوشی های اون دوران.

 

یکی دو بخش از این پست رو خوندم اما ادامه دادنش برام سخت بود، سخت از این جهت که می دونی دیگه نیست...

پاسخ :

فکر کنم زمانی که اون پست رو زمانی که ۱۵_۱۶ سالش بود نوشته بودم. خودشم اومد زیرش نوشت من هیچی رو گردن نمیگیرم!

من دارم مینویسم تا این سختی رو برای خودم کم کنم. 
هوپ ...
۱۰ آذر ۹۹ , ۱۵:۲۴

با خوندن هر خاطره لبخند بر لب شدم. چقدر شیطون بوده آرمین. مخصوصا اون کتابه :-)))

پاسخ :

😁
محمد حسین
۱۰ آذر ۹۹ , ۱۴:۵۹

سلام

روح نازنینش شاد باشه انشالله

پاسخ :

سلام.
ان شالله
ممنون. روح رفتگان شما هم در آرامش و عمر عزیزاتون طولانی
برای گرفتن آدرس کانال تلگرامم، کامنت خصوصی همراه با آدرس وبلاگتون بذارید
Designed By Erfan Powered by Bayan