کودکانه هایم تمامی ندارد

There Is No End To My Childhood

چالش داستان محبوب بچگیامون ^_^

ما با قصه ها و کتابها بزرگ شدیم و قصه های زیادی هست که در زمان بچگی دوستشان داشتم: نمکی، بزبز قندی، ماه پیشونی، هانسل و گریتل، سیندرلا و... اما از بین همه اینها، فقط یکی است که هنوز هم خیلی دوستش دارم و وقتی مرورش میکردم، دقیقا یادم بود که در زمان بچگی، هر کجای این قصه چه حسی داشتم و چه هیجانی را تجربه میکردم!

البته قسمت کوچکی را هم فراموش کرده بودم و از شیرین کمک گرفتم. 

و حالا این شما و این داستان محبوب بچگیهای من: ته پاره! 🤭


داستان ته پاره از آنجایی شروع می شود که پیرمردی فقیر، در آخرین لحظه های عمرش، کلید انباری را که سالها قفل بوده به پسر بزرگش میدهد تا بعد از مرگش، دارایی مختصرش را بین برادرها تقسیم کند.

پیرمرد میمیرد و سه پسرش، در انبار، فقط سه چیز بی ارزش پیدا میکنند:

یک نردبان که یکی از پله هایش شکسته است، به پسر بزرگه میرسد.

یک گربه که از شدت گرسنگی نیمه جان شده است به پسر وسطی.

و یک "ته پاره" به پسر آخری. 

حالا ته پاره چیست؟ یک بطری (قمقمه) پلاستیکی بزرگ را در نظر بگیرید که تهش پاره شده باشد (البته یادم نیست این ته پاره خود این قمقمه است یا صرفا ته قمقمه که پاره و از قمقمه جدا شده!😁)

خلاصه این که پسرها ارثشان را برمیدارند و راه می افتند دنبال سرنوشتشان؛ آنها سر یک سه راهی از هم جدا می شوند (حالا این که آیا اگر اینها چهار تا برادر بودند، شهرداری در آن قسمت چهارراه میساخت یا نه را نمیدانم و در داستان هم به آن اشاره ای نشده است!😆)

پسر بزرگه بعد از کمی پیاده روی، گرسنه می شود، با استفاده از نردبان از دیوار باغی بالا میرود تا کمی میوه بچیند و بخورد. ولی از بدشانسی، پایش را روی پله شکسته میگذارد و تالاپی می افتد روی زمین و پایش میشکند. او را در بیمارستان زندان بستری میکنند.😥

پسر وسطی، وقتی گرسنه میشود در خانه پیرزنی را میزند و از او غذا میخواهد. پیرزن او را به داخل میبرد و یک سینی نان و پنیر جلویش میگذارد. پسرک یک لقمه میخورد، اما همین که میخواهد لقمه دوم را بگیرد، میبیند چیزی باقی نمانده و دو تا موش کف سینی است. 😯 پیرزنه میگوید که خانه اش پر از موش است و از دست موشها مواد غذایی را به سقف آویزان کرده.🙄 پسره پیشنهاد میدهد چیزی به گربه اش بدهند تا کمی جان بگیرد و حساب موشها را برسد. پیرزن یک کاسه ماست میآورد و همان طور که ایستاده  (تا موشها به ماست حمله نکنند و نخورند!) با قاشق میگذارد دهان گربه😼. گربه هم با یک کاسه ماست جان میگیرد!!! و همه موشها را شکار میکند. پیرزن پسر را به فرزندی میپذیرد!😶😅

اما بشنوید از پسر سوم و ته پاره!

پسر سومی تا شب راه میرود. شب خسته و کوفته میرسد به یک خرابه و تصمیم میگیرد شب را همان جا بماند. اما ناگهان صدای پا میشنود و از ترس میرود داخل تنوری که گوشه مطبخ خرابه است و ته پاره را روی در تنور میگذارد. بعد از سوراخ کوچکی که پایین تنور گلی هست بیرون را نگاه میکند ببیند چه خبر است.😢

میبیند چند تا حیوان وحشی، ببر، شیر، پلنگ، خرس، گرگ، روباه و... دور تنور جمع شده اند و با هم حال و احوال میکنند. بعد یک دفعه روباه میرود روی ته پاره می ایستد و میگوید: بوی آدمیزاد میشنوم و دمش را تاب میدهد و شترررررق میکوبد روی ته پاره😲. همه حیوانات فرار میکنند. بعد کم کم دوباره برمیگردند.

روباه میگوید: همان طور که میدانید ما هر هفته اینجا جمع میشویم و یک راز را با هم در میان میگذاریم و امشب نوبت من است. بعد در مورد دختر پادشاه حرف میزند که مدتهاست بیمار است و هیچ پزشکی از سر تا سر دنیا نتوانسته درمانش کند.  پادساه قول داده هر کس دخترش را درمان کند، داماد و جانشینش شود.🤴

درمان دختر پادشاه مغز سگ فلان چوپان است ولی این چوپان عاشق سگش است و به راحتی آن را نمیفروشد. حالا راه حل چیست؟ سه تا موش هستند که شکمشان پر از طلاست و هر روز میروند زیر فلان پل، طلاهایشان را آفتاب می کنند 😳 (اصلا هم برای ما سوال پیش نمیآمد که موشها طلای توی شکمشان را چه طوری آفتاب میکنند آن هم زیر پل!!!) هر کس این سه موش را بگیرد و طلاهایشان را بردارد میتواند با آنها سگ را بخرد و بکشد و مغزش را بدهد به دختر بخورد. بعد دختر را یک بار در آب سرد و یک بار در آب گرم بیندازد تا خوب شود.🤪

روباه وسط این حرفها، دو سه بار دیگر هم میگوید بوی آدمیزاد میشنوم و دمش را روی ته پاره میکوبد و فرار میکنند و برمیگردند و حرفهایشان را ادامه میدهند.

فردا صبح، پسر میرود همه کارهایی که روباه گفته را انجام میدهد و وقتی دختر را در آب گرم و سرد میاندازد، دو تا کرم از سوراخهای بینی دختره بیرون می آید 😱 و حالش خوب می شود!!!!

خلاصه پسره داماد پادشاه و بعد جانشین او میشود. یک بار هم در بازدید از زندان برادرش را می بیند و نه تنها آزادش میکند که به او مقام وزیر دست راست بودن هم میدهد!!! 😏 آن یکی برادرش را هم پیدا می کند و وزیر دست چپش میکند و سالیان دراز به خوبی و خوشی در کنار هم، در قصر زندگی میکنند 😐😂


با تشکر از دعوت دوست خوبم نیروانا

همه کسانی که این پست را میخوانند دعوتند 😊

  • ادامه مطلب
حمیده
۰۴ ارديبهشت ۹۹ , ۲۳:۴۱

وای چه خوب بود ^____^

آخه داستان بچگی من ترکیه :))))) یه موجود خیالی به اسم قَلَمَ قوزان که اونده بوده رو پشت بوم خونه مادرجون، حمیده میدوئه میره داییشو بیدار میکنه، اونم تفنگشو برمیداره میرن از پله های زیر زمین اون بی تربیتو میکشن، بعد میان صبحونه تخم مرغای مرغ تو حیاطو میخورن و اینا :)))))))))) حماسی بود بابا :))))))

پاسخ :

اتفاقا نیروانا که این چالش رو راه انداخت هم ترکه و داستان محبوبش ترکی بود.

داستانشو ✌😅 خیلی خوب بود. فقط کار بدی کردی دایی رو بیدار کردی. اذیت شد بنده خدا 🤨😏🙄😆

خودت باش
۲۸ فروردين ۹۹ , ۱۲:۴۹

نمیدونم. همونی که یه زن و شوهر بودن که بچه نداشتند و...

پاسخ :

آره همونه
دخترمعمولی
۲۸ فروردين ۹۹ , ۱۲:۳۱

من از اونجایی که از خیلی قدییییم به مسائل زبانی علاقه داشتم، قصه ی محبوبم این بود:

یه پادشاهی سه تا پسر داشت.دوتاش کور کور،‌یکیش چشم نداشت. اینا یه روز رفتن پیش شاه و گفتن ما می خوایم بریم شکار. به ما اسب بده تا بریم.

باباشون بهشون سه تا اسب داد، دو تاش چلاق چلاق، یکیش پا نداشت. بعد گفتن خب ما واسه شکار اسلحه هم می خوایم. بهشون سه تا اسلحه داد، دو تاش شکسته ی شکسته، یکیش قنداق نداشت. بچه ها سوار اسبا شدن و با اسلحه ها رفتن شکار. سه تا آهو شکار کردن که وقتی رسیدن سرشون دو تاشون مرده ی مرده بودن، یکیشون جون نداشت. آهوها رو ورداشتن و رفتن که بپزن. رسیدن به سه تا خونه که دوتاش خراب خراب، یکیش سقف نداشت. تو اون خونه ها سه تا دیگ بود که دو تاش شکسته ی شکسته،‌یکیش ته نداشت. آهوها رو اون تو پختن، دو تاش بی نمک بی نمک،‌یکیش نمک نداشت. بعد که خوردن، تشنه شون شد، رفتن سه تا رود پیدا کردن، دو تاش خشک خشک، یکیش آب نداشت. دیگه همونجا سرشونو گذاشتن و دیگه ورنداشتن :/!!

 

من هلاک این پایان خوش قصه مونم :/!!!

 

 

پاسخ :

😂😂😂
وای خیلی خوب بود.
قشنگ معلومه طرف نمیدونسته ته قصه ش رو چیکار کرده زده شخصیتها رو کشته! 😄

کلا این هیچانه ها خیلی خوبن.
خودت باش
۲۸ فروردين ۹۹ , ۱۱:۲۵

از شما یه مقدار تو جزییات فرق داشت. برا ما شیره تعریف میکنه و...

من نخودی رو ترجیح می دادم...

پاسخ :

شایدم من جزئیات اشتباه تو ذهنم مونده.
نخودی رو اصلا یادم نیس چی بود. همون بندانگشتیه؟! 🙄
صخره نورد
۲۷ فروردين ۹۹ , ۱۹:۴۴

خیلی با مزه بود داستان بچگیاتون

من تنها داستانی که ته پاره ذهنم مونده، قصه شنگول و منگوله که هر وقت میموندیم خونه مادربزرگم، برامون تعریف میکرد و‌ما کلی کیف میکردیم. هیچی از داستان یادم نیست اما حس خوب قصه شنیدن یادمه :)

پاسخ :

^-^
جالبیش همینه آدم محتوای قصه رو یادش میره ولی حس قشنگش همیشه هست.
محمد حسین
۲۷ فروردين ۹۹ , ۱۲:۰۰

بله از همون نوع داستان هاست.

یه فلسفه عمیقی پشتش هست.

این شبیه ترین نسخه به نسخه مادر بزرگ و مادر منه:

https://www.telewebion.com/episode/1555818

البته با کمی تفاوت:

قبل از شروع این که بگه چی چی چی چی ده و اینا باید بگه شبه عیده همه دم دارن و من دم ندارم و آخر این جممله هم به جای نخی جولاده دمم را بدوز بگه نخی جولاده بلکی که دمبم بدوزه و بلکی را هم باید با یه تاکید خاص بگه :))

و یه تفاوت هم هست که شاید به خاطر ذهن کودکی منه، موش به خاطر همین گربه دمش کنده شد یا این که جارو به دمش میبست؟ که دمش کنده شد؟! :)) ولی الآن میبینم اون که جارو به دمش میبست ظاهرا یه ضرب المثل بود!!

اما گندم گل گندم را مرتضی احمدی هم خونده اما این که همه آخر هر بند میگن دختر مال مردم ای خدا اشتباست من کتابش را هم داشتم، باید بگه زمین مال مردم ای خدا

و جالب تر میشد اگه بگه آبو گندم میخوره به جای آبو آدم میخوره و آدمو گور میخوره! این دور با اون زمین مال مردم یه ترکیب جالی میشد البته اگر هم میخواست میتونست بعدش دوباره بگه گندم را کی میخوره و بعد آدم و گور.

پاسخ :

من اینجور داستانا رو خیلی دوس دارم.
این قصه رو مامان بزرگ منم میگفت.
یه قصه دیگه تو همین سبک بود که بچه های خاله م میگفتن همیشه و من خیلی خوشم می اومد ولی کم یادمه. شعرش یه چیزی شبیه به اینه: کک به تنور، مورچه خاک به سر، درخت برگریزون...

چه نظرات کارشناسانه ای!😎

+ بعدا نوشت: 
اینه داستان. ولی الان که خوندم فکر میکنم تو بچگی فقط از همون قسمت "مورچه خاک به سر" خوشم می اومده، چون حرف بی ادبی داشته که اگه ما به هم میگفتیم دعوامون میکردن ولی تو قصه می تونستیم هی تکرارش کنیم با خیال راحت 😂
آرزو
۲۷ فروردين ۹۹ , ۰۲:۱۸

سلام.این قدر این قصه رو برای دخترم خوندم که دیگه نمی خوامش.اون وقت شانس امشب دوباره باید بخونمش.البته با کمی تغییر.

اسم قصه ای که در کتابی با چندین مجموعخ قصه چاپ شده و من برای دخترم می خونم پسر خوب و پسر بد

از کدوم ناشر و اسم دقیق کتاب رو دیگه نصفه شبی نخواه برم ببینم

پاسخ :

از این به بعد اینو براش بخون که یه تنوعی هم باشه 😅
چه خوب که یه قصه مشابه این چاپ شده. داشتم ناامید میشدم جز ما و خونواده مادری کسی نشنیده! 😁
یاقوت
۲۶ فروردين ۹۹ , ۱۲:۰۴

قصه ی محبوب بچگیای منو خواهر ک وچیکه آی قصه قصه است .. از چهار جهت که بهش نگا می کنم نمیشه متاسفانه ولی شما بهش بخند :)....

این روباه چه خاله زنک بوده ها ولی این قسمتی که دمبشو می زده رو ته پاره و می گفته بوی ادمیزاد میشنفم خیلی باحاله ..

ای قصه قصه همون شنگول و منگول منظوم بود .. نقاشیاشو خیلی دوس داشتم ولی یه بیت داشت که هنوزم باهاش کله کله قند تو دلم اب میشه :

هوا شده کمی سرد 

دیر نشده زود برگرد    (قبل کرونا با خواهر کوچیکه بیرون که بودیم نزدیک غروب که می شد اینو می خوندیم و می خندیدیم :" ..)

 

 

 

پاسخ :

ببین یه کمی بیا این ورتر... نه زیاد اومدی... برگرد... آهاااا همین جا، دقیقا وسط جهت سوم و چهارم که وایسی نگاش کنی غش میکنی از خنده 🤣😶🙄

شنگول و منگول شما چه باکلاس بوده. 😎

ما هم هنوز نقل قول از ته پاره داریم! خواهرزاده هام که کوچیک بودن و تازه راه می افتادن و سر همه چیز می رفتن به خواهرام میگفتم باید از دست اینا همه چیزو به سقف آویزون کنم. البته یه کم که بزرگتر میشدن متوجه شدم به صرفه تره خود بچه ها رو به سقف آویزون کنم 😂
ترنج
۲۵ فروردين ۹۹ , ۲۲:۵۹

من قصه ی محبوب کودکی یادم نمیاد اما دوتا قصه بود که اصلا دوست نداشتم بشنوم، البته یکیشون کتاب ( گل و عماد) بود که نمیدونم چرا ولی هنوز دارمش.

......

اما چندتا کتاب قصه داشتم که توی دو سالگی همش رو حفظ بودم و البته هنوزم تقریبا حفظم. مث: توی ده شلمرود- کرم ابریشم- خروس نگو یه ساعت- حسنی ما یه بره داشت.

پاسخ :

ماشالله چه حافظه و هوش کلامی بالایی داشتی تو دو سالگی😍
وای منم توی ده شلمرود رو خیلی دوس داشتم. حتی یه دوره ای با بچه های فامیل تمرین میکردیم به صورت تئاتر اجراش کنیم 😂
خروس نگو یه ساعت همونه که خروسه رو بیرون میکنن بعد خواب میمونن و به کارهاشون نمیرسن دیگه؟
یاقوت
۲۵ فروردين ۹۹ , ۲۲:۳۶

ته پااااره !!!.. خدایاااا [قهقهه]..(لب و لوچه م چنان کش اومده نمی تونم جمع ش کنم آخه)..

پاسخ :

برو به اسم قصه ی محبوب بچگیای خودت بخند یاقوت 😏😂
یه نفر(Arezooo)
۲۵ فروردين ۹۹ , ۲۱:۰۶

باهاتون موافقم...

ولی منظور من رمان های زرد و عامه پسند نیست که شعور مخاطب رو مورد تجاوز قرار میده. منظورم بیشتر افسانه هایی مثل سفید برفی و سیندرلا یا رمان های مثل دزیره و بلندی های بادگیره که جز شاهکارهای ادبیات جهان هستن...

پاسخ :

آهان 😊🌷
نیــ روانا
۲۵ فروردين ۹۹ , ۱۹:۵۳

سلام سلام

به به چه قصه بامزه ای:))

من نشنیده بودم اینو و کامل خوندمش دو بار :دی

یکی از ویژگی های من اینه که هنوز از شنیدن و خوندن داستان های دوران کودکی لذت میبرم نمیدونم نشونه حضور کودک درونه یا نشونه مکانیسم بازگشت ...

 

فقط اونجاش که داداش وسطی رو بردن بیمارستان زندان :))))

و البته اونجایی که موش ها زیر پل طلا آفتاب می دادند :)))))))

و اونجایی که به شهردار شک داری و میخوای بی کفایت جلوه اش بدهی

معلومه که اگر لازم بود چهارراه می ساخت حتی ماز تو در تو می ساخت که هر کس از ی راهی بره :دی

پاسخ :

سلاااام عزیزم.
فکر کنم این قصه انحصاری فامیل مادری من بوده. دیشب تو گروه فامیل پدری پرسیدم کی قصه ته پاره رو یادشه هیشکی نشنیده بود! اینجا هم هیشکی نشنیده.
به نظر من کودک درونت فعاله 😊

😂
خدا رو شکر دوست داشتی
و مرسی بابت چالش خوبت. حس حوبی گرفتم از مرور قصه بچگیام.😍
یه نفر(Arezooo)
۲۵ فروردين ۹۹ , ۱۶:۴۳

فقط داستان دیو و دلبر و معجزه عشق❤❤❤

اینجور داستانهای عشقولانه تخیلی هم که باشه حس خوبی به آدم میده...

پاسخ :

عشقولانگی که جزء لاینفک ادبیات و سینمای ایرانه! فقط این شاهزاده خانومای بدبخت، هیشکی عاشقشون نمیشه و همه دنبال مال و مقام بتباشونن. مگر در موارد استثنایی 😁
بندباز **
۲۵ فروردين ۹۹ , ۱۶:۲۴

توی قصه های بچه گی مون پر از این اتفاقات بی چون و چرا بود که ما هم هیچ وقت برامون سوال نمی شد!! 

:))

پاسخ :

انیمیشنها هم همین طور. اصلا همین چیزاش برامون جذاب بود.😊
محمد حسین
۲۵ فروردين ۹۹ , ۱۵:۱۹

سلام

این داستان کلا شعور پارسی گوبان نیک آیین و نیک اندیش را زیر سؤال برد. 

انتظار میرفت کشتن سگ یه حیله باشه ولی نبود! بعد نقش موش ها این وسط چی بود؟ برادر دزدش را وزیر کرد؟ این درسته؟ الآن چی شد دقیقا؟ همه چیز اتفاقی پیش رفت؟ یعنی توی این مملکت الکی میشه پولدار شد؟ نا برده رنج گنج میسر میشود. البته درستش هم همینه.

ته پاره پس ته قمقمه نبوده ته دیگی کوزه ای چیزی بوده که روی تنور جا گرفته.

و اما داستان مورد علاقه خودم که نسخ مختلفی ازش موجوده و هنوز نسخه اصلی را پیدا نکردم و یادم نمیاد، خیلی مفید و عمیقه: جولا جولیده ...

البته دو تا داستان دیگه با این سبک هست: دویدم و دویدم   و  گندم گل گندم

بقیه داستان هایی که یادمه مسخره بازی و از سر باز کنی بودند فکر کنم مثل فیله اومد آب بخوره، خاله سوسکه، گنجشگ اشی مشی و بعضی ها هم که میگفتن آی قصه قصه قصه نون و پنیر و پسته کوزه سر شکسته گربه درش نشسته و بعد میرفتند دنبال کارشون!!!

پاسخ :

افسانه ها همین جورین دیگه. 
نه این روباهه استثنائا حیله گر نبوده.
موشها طلا داشتن دیگه؛ با این طلاها، پسره چوپان رو راضی میکنه سگش رو بفروشه بهش.
ندیدید تا حالا کسی به خانواده دزدش منصب مهم بده؟ البته طبیعیه ندیده باشید. تو کشور ما که اتفاق نمی افته اصلا! 😏😁
معلومه اهل افسانه نیستیدها! افسانه ها همین طورین. همه اتفاقهاشون دست به دست هم میدن تا به شعور خواننده توهین کنند!😂

جولا جولیده از این داستاناس که یه سری جملات آهنگین هی تکرار میشه و هر بار یه چیزی بهش اضافه میکنن؟

خیلی خوبن این قصه ها... من خودمم یه عمر اینا رو برا داداش کوچیکه م تعریف میکردم و به هر دومون خوش میگذشت 😂
محسن رحمانی
۲۵ فروردين ۹۹ , ۱۵:۰۹

سلام 

 

چقدر چالش .

 

قشنگ بود ممنون.

پاسخ :

تا همین یه ماه پیش، من یه بارم به چالش دعوت نشده بودم. الان مدام دارم دعوت میشم 😊

مرسی
[ آدینه ]
۲۵ فروردين ۹۹ , ۱۵:۰۸

😂 وآی خدایآ؟! حکمتتو شکر.. این داستان بچگیات منو یاد کلید اسرار انداخت!.

این داستانو کی برات تعریف کرده؟!. شبیه داستانای مامان بزرگه منه!!.

خودت تو بچگیات هنگ نمی کردی؟! (: . دستت درد نکنه لذت بردم. 

پاسخ :

😂
راویش رو یادم نمیاد. ولی آبجی کوچیکه میگه داییم تعریف میکرده!
وای من عاشفش بودم. یادمه انقد دلم برا اون که گربه بهش میرسه میسوخت. یا اونجایی که پیرزنه میگه ببین خوراکیام رو به سقف آویزون کردم، اونجایی که روباه دمش رو میکوبه رو ته پاره و میگه بوی آدمیزاد میاد، اون سه تا موشه و اونجایی که کرم از بینی شازده خانوم میاد بیرون رو خیلی دوس داشتم 🤦‍♀️😂
💚
برای گرفتن آدرس کانال تلگرامم، کامنت خصوصی همراه با آدرس وبلاگتون بذارید
Designed By Erfan Powered by Bayan