کودکانه هایم تمامی ندارد

There Is No End To My Childhood

یه چیزیم شده!

🙁 در خانه ما قانون نانوشته ای وجود دارد که طبق آن، بعصی چیزها را فقط و فقط بابا باید بخرد و تا حالا اتفاق نیفتاده کس دیگری برای خریدشان به مغازه برود. هفته پیش که من باز هم حاصر نشده بودم مرخصی بگیرم و خانواده را در مسافرتشان همراهی کنم، یکی از این اقلامِ "فقط بابابخر" تمام شد و آن وقت من مبهوت مانده بودم که حالا که نمی توانم به بابا بگویم برایم بخرد چه کار کنم! کلی فسفر سوزاندم و در نهایت به شیرین زنگ زدم که تو فلان چیز را داری برایم بیاوری؟ برداشت آورد و گفت: "خب چرا نخریدی؟" سوال خوبی بود! جدی می گویم! واقعا به ذهنم نرسیده بود که وقتی بابا نیست، طبیعی ترین کار این است که خودم بروم مغازه و آن چیز را بخرم. مغزم پذیرفته بود که خرید آن فقط کار بابا است! 🙁

🙁🙁 پول بستنی را که حساب کردم، یک سکه ۵۰۰ تومانی و یک اسکناس ۲۰۰ تومانی بهم پس داد. شما آخرین باری که اسکناس ۲۰۰ تومانی دیده اید کی بوده است؟ من که یادم نمی آمد و راستش را بخواهید وقتی داشتم حساب می کردم باقیمانده پولم چقدر شده ذهنم آن ۲۰۰ تومانی را اصلا پردازش نمی کرد! تا دقایقی نمی توانستم اسکناس ۲۰۰ تومانی را با سکه ۵۰۰ تومانی جمع بزنم! 🙁🙁

🙁🙁🙁 به خانه که رسیدم طبق معمول یکراست رفتم اتاقم، لباسهایم را عوض کردم، کیفم را در کمد گذاشتم و رفتم توی هال تا برای مامان تعریف کنم امروز کجاها رفته و چه کارهایی کرده ام. وقتی رسیدم به قسمتی که مربوط به منارجنبان بود، تازه یادم افتاد بستنی ها را همان طوری گذاشته امدر کیفم بماند و فراموش کرده ام که در فریزر بگذارم 🙁🙁🙁

🙁🙁🙁🙁 دختر عمو در گروه، خطاب به شیرین نوشته است که "امروز وقت داری برویم خانه مامانِ ابوذر پارچه بخریم؟" من بیخودی فکر می کنم منظورش مامان بتی خودمان (مامانِ باباهایمان) است و به خودم میگویم چرا دختر عمو چنین اشتباه فاحشی کرده و به جای بتی نوشته ابوذر! مامان بتی مگر در خانه اش پارچه می فروشد؟ بعد یک دفعه یادم می آید به خانمی در همسایگی شیرین که شوهرش پارچه فروش است و بعضی از پارچه ها را به خانه می برد تا او به صورت کیلویی بفروشد و حدس می زنم که اسم پسرش ابوذر باشد. 🙁🙁🙁🙁

احتمالا ادامه دارد...🙈

+ نبینم دوباره با خودتان فکر کنید: "کی به این شارمین دکتری داده!" 😂
+ شاید این حواس پرتیهای فاحش، چکیده ی همه پستهای غمگینی است که میخواستم بنویسم و به حرمت چله ای که با چند نفر از دوستان گل بلاگر و غیربلاگر در آن هستیم ننوشتم.😔
سپهر عابدی
۲۲ آذر ۹۸ , ۲۲:۰۸

دکتر هم دکتر های قدیم،حداقل جمع و تفریق بلد بودن.ولی حالا...

پاسخ :

والا... معلوم نیس کی به اینا دکتری میده 😂😘😘😘😘

حالا من حساب تو رو هم میرسم😁😂✊
پا ییز
۲۰ آذر ۹۸ , ۲۱:۵۰

بیان بخندن 

چکارشون داری 

سکه ها رو میذاشتیم زیر کاغذ و روشو خط خطی می کردیم عکسش در میومد عشق دنیا رو می کردیم 

لذت می بر دیم 

لذت 

پاسخ :

ذوقی که بابت این عکس در آوردن از سکه ها می کردیم با ذوق پیکاسو از خلق معروفترین اثر هنریش برابری می کرد! تازه یه وقتا هم هر سکه ای رو با یک رنگ خط خطی می کردیم که شنگول بودنمون رو نشون بدیم. یه سری شیشه هم بود نقش و نگار برجسته داشت! ما با اونها هم پیکاسو بازی در می آوردیم.
واقعا چه لذتی داشت. =)
پا ییز
۲۰ آذر ۹۸ , ۲۱:۴۳

می انداختیم تو تلفن عمومی ها 

دچ ریالی جای ما نبود فقط تو فیلمها میدیدم بدم میومد 

می گفتم ما پنج (پن) زاری داریم 

اینا میگن دو ریالی :/ 

 

 

الانم میگیم پن زاری :) 

پاسخ :

تلفن عمومی ها هم یادشون به خیر. اونا که اتاقک داشتن😍 دستمونم به گوشی نمیرسید.

پاییز یه جوری نشستیم خاطره بازی می کنیم انگار هزار سالمونه. حالا دهه هفتادیا میان بهمون میخندن 😂😂😂
پا ییز
۲۰ آذر ۹۸ , ۱۸:۳۶

پنج تومنی زردها 

پنج ریالی ها را یادته? 

اولین باری که نون خریدم با سکه ی یک تومنی بود 

 

پاسخ :

یادمه ۵_۶ سالم بود ، تو خیابون با بابام می رفتم و غر میزدم که یه اسکناس ۲۰ تومنی بهم بده. بابام هم می گفت ندارم. بعد یه گدا اومد جلومون، بابام یه سکه ۵ تومنی بهش داد. دیگه من از کولش پایین نمی اومدم که بابا من این همه گفتم پول بده تو گفتی پول ندارم. چرا این خانمه تا گفت بهش پول دادی! تو که پول نداشتی. تا مدتها سوژه شده بودم. 😅

وااااای یادم به ۵ ریالی نبود 🤩 یه تومنی 🤩 یادمه نون لواش یه تومن بود. ولی با ۵ ریالی چی میخریدیم؟! 🤔😂
پا ییز
۲۰ آذر ۹۸ , ۱۶:۵۴

شکلک چشمهای گرد شده 

راست میگی ده تومنی های زرد

با عکس مدرس 

بابا بالاغیرتا خصوصی بگو چند سالته نکنه همسنیم? 

پاسخ :

فکر کنم تقریبا همسن باشیم. حالا میام در گوشت میگم.
محدثه
۲۰ آذر ۹۸ , ۰۷:۵۹

وای من صفحه چله رو پیدا نمیکنم! وای نخندی بهم اصلا هنگم کو و چی شد

پاسخ :

تو هم مث منی که 😁
تو پیوندهای وبلاگم لینکش رو گذاشتم.
رمزش رو یادته؟😉
محمد ..
۲۰ آذر ۹۸ , ۰۰:۳۷

حالا آخر تونستی اون پول خورد هارو جمع بزنی یا نه :))

پاسخ :

دیگه همونجوری متفکرانه پولها رو گذاشتم تو کیفم و از مغازه اومدم بیرون. بعد یهوو ۲۰۰ تومنی پردازش شد!😁
گندم بانو
۱۹ آذر ۹۸ , ۲۱:۱۵

چت شده دوستی جونم؟؟؟

پاسخ :

"خودت باش" میگه عاشق شدم. 😟😁
خودت باش
۱۹ آذر ۹۸ , ۲۰:۵۴

به گمونم عاشق شدی!!!

پاسخ :

شاعر میفرماید: عاشقم بر همه عالم که همه عالم از او ست!😏
نیــ روانا
۱۹ آذر ۹۸ , ۱۸:۴۴

سلام

مال مشغله زیاده همش

اگر نه این دکترا کاملا هم حق ماست سهم ماست

(دستش را روی سرش می‌کشد و به خودش دلداری میدهد) :دی

پاسخ :

سلام.
دقیقا همینه.
این مدرک دکترا حق مسلم ماست!✊
😁
*AZRA* gh
۱۹ آذر ۹۸ , ۱۵:۴۷

آخی بستنی هاااا خیلی با حال بودنD:)

چه خوب که این چله رو گذاشتید 

پاسخ :

 😁 تازه الان بستنیها همیجور تو یخچال مونده. از بس هر موقع میخوام بخورم مامان بابا بهم عذاب وجدان میدن که سرما میخوری و معده ت "میچاد" و....
خدا رو شکر اثرات خوبی برای اکثر شرکت کننده ها داشت.
پا ییز
۱۹ آذر ۹۸ , ۱۵:۳۴

جدی? قسمت خاکستری را میگم (بهت نمیاد، فقط به من میاد با همون پستهام! خخخخخ) 

من توفیق اجباری شد قسمتی از طرح امروز چله را انجام بدم :) 

 

 

 

اولین چیزی که برای این پست می خواستم بنویسم این بود: 

تصورش کردم_ دویست تومنی رو_ و یه لبخند گل و گشاد رو لبهام نشست (الانم که دارم می نویسم هم!) دویست تومنی صورتی دوست داشتنی 

و بیست تومنی نازنینم و پنجاه تومنی خاکستری متواضعم 

وااااااو یک عالمه حس پروانه ای :)

 

پاسخ :

بععععله... فکر کردی فقط خودت بلدی؟! با اون پستهات! 😂 

خدا توفیقات اجباریت رو زیاد کنه. :)

وای ۲۰ تومنی و ۵۰ تومنی 🤩 ۱۰ تومنی هم داشتیم. 
تازه من دلم برای سکه ۵ تومنی هم تنگ شده!
برای گرفتن آدرس کانال تلگرامم، کامنت خصوصی همراه با آدرس وبلاگتون بذارید
Designed By Erfan Powered by Bayan