کودکانه هایم تمامی ندارد

There Is No End To My Childhood

روایت فتح ۷

یک روز همه ی شیشه های دنیا روی سرم خراب شد. تنم زخمی... روحم کبود.. و تو نبودی که مراقبم باشی... داشتی روی خرده شیشه ها می رقصیدی و من دورت می گشتم و سعی میکردم رد خونی را که از پاهایت به جا می ماند با اشکهایم پاک کنم... اما همه دنیایم را خون گرفت و تو آن قدر درد می کشیدی که دنیای مرا نمی دیدی...

من به دنبال فتح تو نبودم. فقط میخواستم در سرسبزترین روستای سرزمین چشمهایت، به تماشای مردی بنشینم که دستهایش خانه امن رویا است و چشمهایش، دو پنجره به سمت افقهای بی کران..

اما درست در همان لحظه که من برای خوشحالی ات، یک آسمان کبوتر نذر می کردم، شیشه ها لرزید و هزاران هواپیمای جنگی، برای بمبادان کردن تو و خوشبختی، از راه رسید و اصلا انگار همه مسیرهای زمین تا خدا مسدود شد!

همه شاهد بودند که من، در آن جهنم سوزان، با همین دستهای لرزان... با همین قلب پراضطراب... کوچه به کوچه، شهر به شهر در آغوشت گرفتم تا فاتح دردهایت باشم و تو با دستهای مردانه ای که چیزی جز لرزشی مخوف و تکه های شیشه ایِ خمپاره در آن نبود، مرا پس می زدی...

و من همچنان بیخودانه در پی ات می دویدم...

می دانم فتح، رویای دوری است، وقتی تو در وسط میدان مین نشسته ای و برای خمپاره ها لالایی می خوانی... اما هنوز، با دستهای خونی، خرده های شیشه را از زمین بی حاصل دلت، جمع می کنم...



+ همه چیزی که من از دنیا خواسته بودم، شادمانی تو بود و همه چیزی که دنیا از من گرفت تو بودی... 

+ روایت فتح ۶

برای گرفتن آدرس کانال تلگرامم، کامنت خصوصی همراه با آدرس وبلاگتون بذارید
Designed By Erfan Powered by Bayan