کودکانه هایم تمامی ندارد

There Is No End To My Childhood

آخرین پست تیر ماه! =/

۱. یکی از دلایل این که دوست ندارم دیگران را در غصه هایم شریک کنم این است که زجر کسی که صاحب غصه نیست، معمولا بیشتر از من می شود! مثلا فرض کن من به غصه ای که برای مشکلم می خورم از 10 نمره 7 بدهم. فردی که می بیند من با گریه یا بغض یا غم فراوان، در مورد چیزی حرف می زنم، معمولا از 10 حداقل به آن 9 می دهد. چون مرا به طور کامل غرق آن غم می بیند یا توانایی ام در تحمل و حل مساله را کمتر از چیزی که هست برآورد می کند و همه اینها به یک دلیل خیلی ساده است: مرا دوست دارد و تحمل غم من برایش سخت تر از تحمل غم خودش است!


۲. چه قدر وقت گذاشتم تا بفهمم «ears are organs that...» یعنی چه! منظورش چیست که می گوید «گوشها / خوشه ها پرتقالهایی/ نارنجیهایی هستند که...». آخر نه گوشها پرتقال یا نارنجی هستند نه خوشه ها! هر چه دیکشنری آنلاین بود را بالا و پایین کردم. آکسفورد خودم را هم چک کردم تا بلکه معانی دیگری برای کلمه orange پیدا کنم که درست در بیاید. بی فایده بود. بعد از حدود یک ساعت، یک دفعه متوجه شدم کلمه ای که دنبال معانی دیگرش می گردم orange (پرتقال) نیست، organ (اندام) است!!! حرصم در آمد حسابی! &(


۳. بعد از حدود بیست سال رفاقت و جیک تو جیک بودن و شناخت همه ی کوچه پس کوچه های شخصیتی همدیگر، برگشته به من می گوید: «اصلا فکر نمی کردم به این قضیه نگاه احساسی هم داشته باشی؛ تصورم این بود که کلا بی تفاوت هستی!» چرا من این جوری هستم؟! آدم هم این قدر غلط انداز؟! =/


۴. آخرین مراجع که رفت، چند دقیقه به اذان مانده بود. به مسجدی در نزدیکی کلینیک رفتم تا قبل از این که به خانه بروم نمازم را بخوانم. نشستم یک گوشه و منتظر اذان شدم و تصمیمم این بود که به محض شروعش، نماز را فرادی بخوانم و بروم. در همین حین، پیرزنی از راه رسید و شروع کرد تند تند میز و صندلیهای زیادی را که وسط مسجد بود (برای خانمهایی که مشکل پا و کمر دارند) و باعث شده بود نشود هیچ صفی برای نماز بست، را جمع کند. همین طور هم غر میزد که چرا اینها را بعد از نماز سر جایش نمی گذارند و آخر هر جمله اش یک "خدا عذابشان را زیاد کند" غلیظ هم می چسباند! و من چنان ترسی نسبت به او در دلم احساس کردم که همین که بهم گفت: "برو تو صف بشین مادر." گفتم چشم و عین قرقی پریدم صف اول و هر دو نمازم را به جماعت خواندم! باشد که خدا عذابم را زیاد نکند!!!

+ برای نوشتن اتفاقاتی از این دست، عمیقا دلم می خواهد قلم میرزا مهدی را داشتم که چقدر خوب بلد است از دل "یک مشت حرفهای خب که چی گونه" یک پست درست و حسابی و جذاب دربیاورد که هیچ "خب که چی"ای به آن نچسبد!


۵. لیلی جان! من فکر می کنم هویت واقعی ات را کشف کرده باشم و دارم از شدت هیجان و کنجکاوی (دقیقا کنجکاوی و نه آن واژه ی دیگر🙄) می میرم! حتی آن عکسی را که فکر می کنم کودکی تو باشد دانلود کرده ام و کلی قربان صدقه اش رفته ام! کاش این جا را می خواندی! یعنی من باید تا بازگشایی کامنتدانی ات صبر پیشه کنم؟!




+ دقت کرده اید عنوان پستهایم چه قدر نخواستنی شده است؟

حمیده
۰۶ مرداد ۹۸ , ۲۳:۰۹
چشم چشم :))))))

پاسخ :

ولی از این ترم که دهه هشتادیا میان قدر تو رو می دونم. 😂 از الان استرسشون رو دارم!🤯
امیر رضا
۰۵ مرداد ۹۸ , ۱۹:۰۶

سلام قالب وبلاگتون قشنگه مرسی از مطالب خوبتون.

راستی منم یه سری مطالب آموزش برنامه نویسی رو سایتم گذاشتم ممنونت میشم که یه سری بزنی

پاسخ :

سلام. ممنون.
مطالب مربوط به برنامه نویسی به کار من نمیاد. 
حمیده
۰۵ مرداد ۹۸ , ۱۵:۰۵
داری تشویقم می‌کنی برم با آقامون دوست شم اول؟ :-""""

پاسخ :

حمیده🤯😂
حمیده
۰۴ مرداد ۹۸ , ۲۰:۱۳
نه این ازدواج های سنتی رو دیدی اول خواهر و مادر طرف میان جلو؟ نادرشون با حجب و حیاس :-""""

پاسخ :

تو و ازدواج سنتی؟! دهه هفتادی و ازدواج سنتی؟!  =)))
هـی وا
۰۴ مرداد ۹۸ , ۱۳:۱۸
2- چقدر یه کلمه رو خوندم و کلا برام جا افتاده و بعدها فهمیدم کلا اشتباه خوندمش :| :))

4- همین پیرمرد پیرزن ها هستن که باعث شدن توو اکثر مساجد جوونها کم بشن و کلا افراد مسن توو مسجدها باشن!

پاسخ :

۲. بعد دیگه یاد گرفتن درستش خیلی سخته.

۴. آره والا. تو این مسجد هم تنها فرد جوون من بودم.
حمیده
۰۳ مرداد ۹۸ , ۱۴:۱۸
عهههه؟ شماره و ادرس اینا خواستن بگو ها بهشون. من شوور کنم، تو رو هم می‌گیرم واسه برادرشوورم :-"" :))))))

پاسخ :

گفتم نرجس نگفتم که نادر😂
حمیده
۰۲ مرداد ۹۸ , ۲۳:۴۶
من میام می‌خونما هرچی نوشتی، حتی چندین مرتبه، فقط وقت نمی‌کنم چرت و پرت بنویسم واست :))) وایسا یکم سبک شم، بیام نظرات گهربارمو در اختیارت بذارم :-"

پاسخ :

چرت و پرت چیه خانوم؟ همون نظرات گهربار.😊
دیشب نرجس سراغت رو می گرفت. به جمع دلدادگانت اضافه شد ^_^
خودت باش
۰۲ مرداد ۹۸ , ۰۸:۰۲
۱. بعضی وقتا گفتن به بعضیا باعث میشه یه مقداری از رنجت کم بشه!البته این بعضیا خیلی خیلی نایابن.
۲. خخخخ تا استاد شدی میزان سوتی دادنت خیلی کم شده!
۳.بین چیکار کردی که رفیق بیست ساله اینو میگه!
۴.چقدر خشن! توفیق اجباری به این میگن.

پاسخ :

۱. آره ولی من دلم نمیاد.
۲. حالا نمیشد تو آبروداری کنی؟😂
۳. اگه بدونی در مورد چی حرف می زدیم که اینو گفت! =/
۴. خیلی! حالا بد هم نشد.
مینا
۰۱ مرداد ۹۸ , ۲۳:۵۰
سلام مجدد
3- نه تصورم ازت بی احساس بودن ات نیست. بلکه تلاش فراوان در نمایش ندادن احساسات هست طوری ک تصور بی احساس بودنت در اطرافیانت به شدت تقویت میشود
5- اتفاقا داشتن و نوشتن وبلاگ خیلی بیشترباعث می شه که خوانندهات بخوان از نزدیک ببینن ات. دوست دارم ببینم کسی ک این وبلاگ رو می نویسه توی محیط کار چطوری هست؟ 
اما واسه منی که هیچی از خودم  جایی نمی نوسیم، خوب کسی هم تمایل به اشنایی با من نداره. داره؟

پاسخ :

سلام.
۳. درسته. اینو قبول دارم. 
+ البته دوستم در مورد یه موضوع خاص تصورش از من این بود. 

۵. آهان از اون لحاظ...
َAmir
۰۱ مرداد ۹۸ , ۲۳:۰۳
ممنون بابت جواب 

راستی من اینجا شکلک نمی بینم اما شما ازش استفاده کردید ، چجوریه؟فقط ادمین میتونه شکلک بذاره؟

پاسخ :

خواهش می کنم.

نه. از شکلکهای گوشی استفاده می کنم. وقتی با کامپیوتر وارد بشم منم هیچ شکلکی ندارم
فرزاد رفیعیان
۰۱ مرداد ۹۸ , ۱۹:۱۵
سلام

این سلام یعنی می آییم و میخوانیم و می رویم

پاسخ :

سلام.
محبت دارید. مرسی که می خونید.
مینا
۰۱ مرداد ۹۸ , ۱۷:۴۱
سلام
3- منم بعداز مدتی خواندن وبلاگ شما دقیقا تصوری شبیه به دوست شما نسبت به شما دارم.
5- بنده هم بسیار علاقه مندم که هویت واقعی شما رو کشف کنم اما متاسفانه به هیچ گزینه ای هنوز حتی نزدیک هم نشده ام....

پاسخ :

سلام
۳. منظورت اینه که تصورت ازم "بی احساس بودن"ه؟
۵. من حداقل وبلاگ دارم و از خودم می نویسم. خودت چی؟ ^_^
مشتاقٌ الیه
۰۱ مرداد ۹۸ , ۱۶:۱۸
سلام. خوبید؟
منم این مشکل 2 را داشتم. خیلی زیاد. خصوصا وقتی خواستم زبانهای دوم و سوم را یاد بگیرم چون بعضی کلمات در زبانها مشترک هستن با تفاوت هایی در ساختارشون. بعد کلا پردازشم دچار اشکال شدید شد :/
فهمیدم یه موضوع روانشناسیه. نخوندید در موردش؟ من رفتم پیش یه استادی، بهم چندتا تمرین داد، خوب خوب شدم
این مشکل توی پردازشه. چندتا تمرین دادن که پردازش زبانی من از ادراکی به مفهومی تغییر داده شد. البته چیزیکه ایشون گفتن :)

پاسخ :

سلام. مرسی. شما خوبید؟
مال من زیاد نیست. فقط در حد چند بار و بیشتر موقع خستگی و بی تمرکزی پیش اومده.
شما هم شاید زیاد به خودتون فشار اوردید برای یادگیری زبان دوم و سوم! حالا خدا رو شکر که حل شد ^_^
ناشناس
۰۱ مرداد ۹۸ , ۱۶:۱۱
امیر

http://mehrekhaterat.blogsky.com/
-------------------------------------------------
سلام
عذر میخواهی میکنم که این مدلی پیام میذارم و مجبور شدم که گزینه ناشناس رو انتخاب کنم که کادرها حذف بشن و مشخصاتم رو در بالا بیارم.

من از روی پست مهربانو اومدم سراغ شما که تو بیان هستید و از اونجا که بلاگ اسکای با تغییر اخیرش وبگذر و کلا کد جاوا رو برداشت ، میخواستم از شما سوال کنم که تو بیان ، امکان استفاده از کد جاوا هست؟؟؟

البته میدونم که نمایش آمارش یه چیزه در حد بنز اما خب ، میخوام بدونم کلا کد جاوا یی که برای پخش موسیقی و سرویس وبگذر هست رو میشه در بیان استفاده کرد؟؟؟

بازم عذر خواهی میکنم و ممنون میشم که جواب سوال من رو بدبد البته اگه زحمتی نباشه.(تشکر فراوان از شما)

پاسخ :

سلام.
خواهش میکنم.
استفاده از کد جاوا در بیا هست ولی جزء امکانات اختیاریه که برای استفاده، باید خریداریش کنید. الان نگاه کردم هزینه ش برای یک سال حدود ۱۱۰۰۰ تومنه. تو بخش امکانات و ابزارها> امکانات اختیاری می تونید پیداش کنید.
البته چون خودم تا حالا استفاده نکردم چیز بیشتری نمی دونم. 
اما از بقیه دوستان بیانی دعوت می کنم اگه امکان استفاده از کد جاوا رو در وبتون فعال کردید لطفا دوستمون رو راهنمایی کنید.
مهربانو
۰۱ مرداد ۹۸ , ۱۱:۱۵
شارمین جون تیرماه هیجان انگیز مون تموم شد و ان شالله بقیه سال هم بخیر بگذره .. 
عزیزم مغزت کلمه رو یه جور دیگه میخونده برای خودش خیلی بامزه ست مثل اون مطلبی که پر از غلط بود و همه ناخوداگاه درست میخوندیمش . 
چقدر بعضی از جمله ها بارمنفی دارن و مشمئز کننده ن 
خدا عذابشونو رو زیاد کنه ... خیلی جمله ی وحشتناکیه :-(

پاسخ :

ان شالله عزیزم. تو هم شنیدی میگن  سالی که نکوست از تیرش پیداست؟!!!! =)

الان بامزه س! من اون موقع یهو وارفتم!😂😂😂

آره والا. ما یه زمانی یه همسایه داشتیم خیلی صبور بود. خونواده شلوغی داشتن و بچه های قد و نیم قد شیطون. خودش همسن مامان بزرگ من بود اخرین بچه ش دو سال کوچیکتر از من! مامانم میگفت یه بار کسی ندیده این خانم بچه هاش رو نفرین کنه؛ حتی اون پسر نوجوونش که دم و دیقه می افتاد به جون خواهر و برادراش و به شدت کتکشون می زد. میگفت تو اوج عصبانیت سر بچه هاش داد می زده می گفته خدا اهلتون کنه! الانم همه بچه هاش واقعا اهل هستند و آدم حساااااابی. 
کاش تمرین می کردیم به جای نفرین دعا کنیم. واقعا اثر داره. من هیچ وقت نمیگم خدا لعنتش کنه. متنفرم از این حرف. به جاش میگم خدا هدایتش کنه و اگه قابل هدایت نیست دیگه خود خدا می دونه!!!

میرزا مهدی
۰۱ مرداد ۹۸ , ۱۰:۲۷
سلام
1 خیلی‌ها و اتفاقا خیلی خیلی خیلی‌ها اینطوری که شما هستید، نیستند.
من خودم شخصا اگر ناراحت باشم و ناراحتیم شخصِ سنگ صبور را فقط ناراحت کند، از ناراحت کردنش، ابداً دریغ نمیکنم. اما اگر بفهمم قراره نگران بشه... دیگه اساساً فکرش درگیر بشه، بله، ترجیح میدم آرامششو ازش نگیرم.
3-فکر کنم اصلا جای تعجب نداره.
بیشتر باید از کسی که نمیشناسدت و یه همچین جمله ای ادا کنه ، متعجب باشی که مگه چقدر با تو جیک تو جیکه که انتظار داره که احساساتم رو بشناسه (فقط نظر منه ها)
4- :)) 
امروز صبح برای بار ششم تو این دو هفته رفتم پیش معاونِ بانکه که اعتراض کنم چرا این دستگا پُوز رو برای من نمیارید نصب نمیکنید؟
دیدم با یه بابایی داره کل کل میکنه و اعصابش به شدت خورده. یه کم صبر کردم و دیدم تنِش بالا گرفت و کارمندا نصف حواسشون به ارباب رجوع بود و نصفش به معاون. یه لحظه چشمش به من افتاد که تو چهار طاق درِ اتاقش ایستاده بودم.  با همون نگاه و با زبانِ چشم غره گفت: چیه؟ باز چرا اومدی اینجا مردکِ چاق و گُنده بک؟ خسته م کردی؟ از دست همه دارم میکشم. بابا این دستگاه پُوز چیه که هر روز میای میری رو اعصاب ما؟ بگو چه مرگته؟ چی میخوای؟ میگی با پاشم بیام بزنم آش و لاشت کنم؟ هااااااااااااااااااااااااااان؟) همه رو با همون تک نگاه غضبناکش به من گفت.با چشماش گفت/ منم که حسابی از این خلف وعده ی بانک و تاخیرشون عصبانی بودم ، حساب کار دستم اومد که گفت: بفرمایید امرتون.
همونطور که مثل "چیز" میلرزیدم گفتم: هیچی منتظر دوستَمَم. میخواد حساب باز کنه. (بعد عین کودنها لبخند زدم و رفتم نشستم. حواسش که پرت شد به اون یارو. از بانک زدم بیرون)

+اصلا عاشق اینم که ازم بههر شکلی تعریف کنن/ میمیرم از این ذوق:)) مرسی که از من یاد کردی تو مطلبت

5- منم یه دونه از این لیلی ها دارم. فقط اسمش رضاست....  :|

پاسخ :

سلام.
۱. من یه وقتایی دلم میخواد یکی رو پیدا می کردم کلی درددل براش می کردم بعد آتیشش می زدم و خاکسترش رو به باد میدادم که نباشه غصه م رو بخوره یا به روم بیاره🙄😂

۳. از این زاویه بهش نگاه نکره بودم. جالب بود. مرسی

۴. 😂😂😂
+ 😄 خواهش می کنم. (اون وقت شما باید چله وبلاگ ننوشتن بگیرید؟!😐)

۵. =) پس می دونید این حور کشفها چه هیجان انگیزناکه! =)
سید جواد
۰۱ مرداد ۹۸ , ۰۰:۵۱
فکر کنم نفرین زیاد مثل استامینیوفن میمونه
زیاد که بگی اثر نمیکنه :/

پاسخ :

منم موافقم. حتی فکر می کنم نفرین زیاد و بی دلیل به خود نفرین کننده برمی گرده
__PARNIAN __
۰۱ مرداد ۹۸ , ۰۰:۱۲
چقدر دوست داشتم منم آخرین پست رو امشب بذارم :)
وقت نشد :)

پاسخ :

گاه چه زود دیر می شود!😁
مخ سوخته
۳۱ تیر ۹۸ , ۲۳:۵۷
یعنی از جمله بعد و قبلش هم نمیشد فهمید؟ 
احتمالا توی کتاب ادبی نبوده که بخواد استعاره به کار ببره
این جور اشتباه کردن یه جورایی مفیده


پاسخ :

نه. آخه می دونید کتابش کتاب تمرین تفکر برای بچه ها بود. بعد تو این تمرین می خواست آموزش بده هر چیزی اشتراکات و تفاوتی با هم گروهیهاش داره و جملات به صورت موردی بود که بچه ها کاملشون کنند. مثلا: گوشها اندامهایی هستند که.... داره میگه گوشها هم مثل چشم و دست و پا اندامهای بدن هستند. حالا چه فرقی با بقیه اندامها دارن؟ اینو بچه ها باید با پر کردن جای خالی نشون بدن.

برای من چند بار دیگه هم پیش اومده. ادم به خودش شک می کنه!
برای گرفتن آدرس کانال تلگرامم، کامنت خصوصی همراه با آدرس وبلاگتون بذارید
Designed By Erfan Powered by Bayan