کودکانه هایم تمامی ندارد

There Is No End To My Childhood

بغلم کن که جهان کوچک و غمگین نشود

کاش می شد شب به شب از عرش کبریاییت، از آسمونی که اصلا از زمین دور نیست، بیای پایین، بیای اینجا، توی اتاق کوچیک و به هم ریخته من. منو بغل کنی ببری خونه خودتون! نه که بگم روحم از تنم جدا بشه و بیاد پیشت. نه! خودت بیای پایین و منو، جسم و روحم رو با هم، بغل کنی و با خودت ببری. ببری یه جای خلوت و خالی اما گرم و گسترده که حتی پای فرشته هاتم بهش نرسیده باشه. 


بعدش بذاری تو آغوشت حرف بزنم. بذاری داد بکشم، بذاری بلند بلند گریه کنم و گلایه. نگی آروم باش. نگی گریه نکن. نگی اینا ناشکریه. نگی من بزرگتر از غصه هاتم. نگی مگه نمی دونی من عالم حکیمم و حتما خوبت رو می خوام. نگی بنده جان مگه برام چی کار کردی که ازم انتظار داری. نگی می تونستم بدتر از این سرت بیارم پس برو شاکرم باش که شد این. نگی به جای این همه کولی بازی، اون پایین رو نگاه کن ببین چند نفر هستن که وضعشون از شماها بدتره. نگی ای بابا! چند بار بهت گفتم از صبر و نماز کمک بگیر؟ چند بار گفتم خوشم نمیاد غر بزنی؟! نگی اگه قراره همه ش نق نق کنی پاشو برو اتاقت دیگه م با من حرف نزن... اینا رو نگی...


به جاش بگی نازک نارنجی من... دختر کوچولوی دل نازکم... بنده ی بی طاقتم... می دونم خیلی واست سخت شد... راستشو بخوای منم دلم نمی خواست این طوری بشه. منم از این بالا تماشات می کنم و غصه می خورم. به خودم قسم منم دوست نداشتم آدمهایی که اون همه براشون وقت گذاشتم تا بهترین چیزی بشن که ساختم، تهش این جوری گند بزنن به خودشون و دنیاشون... فکر می کنی من دلم میاد... دلم می خواد شماها رو اینجوری ببینم!؟ به خودم قسم نه... منم دلم می خواست همتون کنار هم، شاد و خوشحال بودید... ولی خود این آدمها... خود اونایی که داری ازشون می سوزی، خودشون اینو نخواستن و من نمی تونستم از حرفم برگردم و تیک گزینه اختیار رو از روشون بردارم. 


می دونم دخترک نازک نارنجی بی طاقت من... می دونم این برای تو خیلی سخت و سنگین تموم شده... اما طاقت بیار دختر کوچولو... طاقت بیار و بدون که من از این بالا، نگاهم پی توئه... نمی دونی وقتی ازم ناامید میشی، وقتی دلخور میشی و دیگه باهام حرف نمی زنی... وقتی می شینی رو به روم و فقط زل می زنی و سکوت می کنی... چه قدر منتظر می مونم و منتظر می مونم و منتظر می مونم تا برگردی و بغضت رو به روی خودم بشکنه و وسط گریه هات صدام کنی... نمی دونی اون وقتی که صورتت خیس اشکه و تند تند منو صدا می کنی ولی هیچی دیگه نمیگی چه دلی ازم می بری... 


ببین! من کم نیستم... کوچیک نیستم... سرد نیستم... تلخ نیستم... من ترکیب بی نظیری از مهر و قدرتم... پس صدام بزن... دوستم داشته باش... بهم اعتماد کن... من نسبت بهت بی تفاوت نیستم... حواسم بهت هست... به همتون... تو هم حواست به من باشه... اینجا برای تو یه آغوش همیشه باز هست... آغوشی که می تونی توی اون با خیال راحت ضجه بزنی... فریاد بکشی... و زخمهات رو برهنه کنی... 


دختر کوچولوی بی طاقت کم تحملم... می دونم اینها آدمهای منن که زندگیتون رو خراب کرده ن. همونایی که در موردشون به فرشته هام گفتن من یه چیزی می دونم که شما نمی دونید... هنوزم سر حرفم هستما... ولی فعلا بی خیالش... قبول دارم همه ش تقصیر آدمهای منه... تقصیر بی رحمی دنیای من... تقصیر آزمونهای من... 


حالا این حرفها رو ول کن... بیا که محکم تر بغلت کنم... بیا وسط همه گلایه ها و گریه هات، آروم و بی سر و صدا، توی گوشت بگم که من نمی ذارم زیر بار غم نابود بشی... نمی ذارم داغش به دلتون بمونه... منو نگاه... انگار من خداما... به منم شک داری؟!... 


باشه هر چی دوست زار بزن... زار بزن تا آروم بشی... ولی تو بغل خودم... تو فقط و فقط باید تو بغل خودم گریه کنی ... هر چه قدر دلت خواست... تا هر وقت دلت خواست... من خسته نمیشم... غصه می خورم برات... ولی خسته نمیشم.. می شینم منتظر روزی که وقتش بشه و با یه اشاره آتیش وجودت، آتیش زندگیت رو خاموش کنم و خنک ترین نسیمی رو که دارم توی زندگیتون به جریان در بیارم... فقط باید بهم قول بدی که طاقت میاری... باشه؟؟؟؟!!!!


حالا دختر کوچولوی دلنازک من... برمی گردیم پایین... به اتاقت... تو رو می ذارم اون جا و یه لحظه هم ازت چشم برنمی دارم... خیالت راحت... و قول میدم شب به شب بیام و تو رو ببرم به اون آسمونی که مخصوص خود خودته تا بتونی هر چی دلت خواست گریه کنی و غر بزنی و اشک بریزی و من بتونم محکم محکم بغلت کنم تا دلت آروم بشه... من می خوام دل تو آروم آروم باشه و همه چیز رو به من بسپاری... به خودم قسم درستش می کنم... فقط بهم اعتماد کن دختر کوچولوی همیشه خواستنی من...

  • ادامه مطلب
محمدامین آقایی
۱۵ تیر ۹۸ , ۱۳:۲۵
سلام وبلاگ قشنگی دارین خوشحال میشم به اشعارم سر بزنید

پاسخ :

سلام.
ممنون.
خیلی وقت بود در بلاگستان شعر ندیده بودم! شعرهاتون زیبا هستن
ترنج
۰۴ تیر ۹۸ , ۱۴:۵۰
منم از این بغلا دلم میخواد

پاسخ :

همه مون می خوایم. برای همه مون داره.

مرسی بابت ادرس ترنج جان
غ ز ل
۰۱ تیر ۹۸ , ۱۲:۵۷
آخ شارمین
چه دلبری دلنشینی
دختر تو خوبی واقعا؟
تو ذهن منم خدا نوره
هر وقت دلم بغلشو میخواد خودمو با یک لباس سپید می بینم توی بیابون تاریک چسبیده به کوه که از آسمون نور بهم تابیده 

الهی برسه روزی که اون چیزی که اینطور بی تابت کرده به طرز معجزه آسایی حل بشه و موجب آرامشت

پاسخ :

خوبم غ ز ل جانم. به یه راهی کشیده شدم که قدم به قدم داره منو به آرامش میرسونه و امیدوارم تو همین مسیر اتفاقهای خوبی هم در بیرون از من بیفته.

قشنگ این صحنه ای که میگی رو تجسم کردم. یه حس خاصی بهم داد: تنها بودن... بخشی از خدا بودن... ذره بودن... پیوند با بی نهایت... روشنی در اوج تاریکی و تنهایی... سختی و گشایش و....
خیلی خوب بود...

ممنونم رفیق جانم. امیدوارم ارامش سهم دل مهربون تو و همه دوستای گلم باشه.
مهربانو
۰۱ تیر ۹۸ , ۱۲:۳۲
آخه تابستون رو تبریک میگی که عشق منه بعد کامنت دونیشو می بندی؟؟ 
وااا مصیبتااا:)))

پاسخ :

😂
تولد خودت و عشقای زندگیت پیشاپیش مبارک بانوی مهر 😙
قبل از تولد مهردخت گل و آشنایی با نفس هم همین قدر تابستون رو دوست داشتی؟

نازلی
۰۱ تیر ۹۸ , ۱۱:۵۱
غمگین هم بود اما منفی نبود .غم هم بخشی از دلدادگی با خداست . بنده ای که سر خدا غر نزنه که بنده نیست

پاسخ :

عزیزم.😍 واقعا همین طوره. غم بخشی از دلدادگیه.
بانوچـ ـه
۳۱ خرداد ۹۸ , ۱۸:۳۲
و ایمان بیاوریم به اِنّ مَعَ العُسْرِ یسْراً

پاسخ :

حتما همین طوره
الی
۳۰ خرداد ۹۸ , ۱۸:۰۹
چقدر قشنگ حرفهای خدا رو بیان کردی...چون قلمبه سلمبه نیستن و به زبون خودمون نوشتی خیلی به دل میشینه...
خودم رو تصور کردم تو بغل خدا و پستت رو خوندم...عااالی شارمین جانم😍

پاسخ :

مرسی لطف داری عزیزم. 
خیلی خیلی خوشحالم که این نوشته حس خوبی به شما دوستای گلم منتقل کرده. =)
مهربانو
۳۰ خرداد ۹۸ , ۱۳:۰۷
عزیزم من خدا رو مرد پیر مهربونی باریش بلند و موهای مجعد سفید می بینم رنگ پوستشم سرخ و سفیده شاید خنده دار باشه ولی شبیه (انیمیشن)پدر پری دریایی . فرشته ها رو کلا خانوم می بینم . 
مهردخت خدا رو با جنسیت  زنونه میبینه . درمورد فرشته ها ازش سوال نکردم . 
نمیدونم چرا برام تصور خدایی که زن باشه سخته .. 

حتما یه دلیلی داره ولی باور کن نقش زنان رو کم اهمیت و ناچیز نمی دونم  

پاسخ :

وای چه جالب مهربانو جون =)

آره حتما این تصورات از یه چیزی تو ناخودآگاهمون سرچشمه می گیره.
خودت باش
۲۹ خرداد ۹۸ , ۲۲:۴۹
چقدر این خدا +بنده ش دوست داشتنیه!

پاسخ :

این خدا که بعله.... ولی بنده غرغرویی داره غالبا =)
مرسی عزیزم

حمیده
۲۹ خرداد ۹۸ , ۲۱:۲۵
آخی :( اشکم دراومد خب :(

پاسخ :

عزیزم😙
آبی
۲۹ خرداد ۹۸ , ۱۹:۵۳
وقت تون بخیر
این متن رو به قشنگی هر چه تمام تر نوشتی و این حرفها برخاسته از دل اکثر آدمهاست و غیر از بغل خدا و آروم شدن به نکاتی هم اشاره کردی که در عین حالی که تلخ هستند اما واقعیتهای غیرقابل انکار این دنیاست .
در حال خوندن متن بودم که یاد گفته های دوست دوران دانشجویی ام افتادم سال دوم دانشگاه بودم که رفیقم به من گفت آبی خدا خانواده ای به تو داد که در واقع خواسته محکم بغل ت کرده باشه تا راحت و خوش زندگی کنی و بعضی حسرتت بخورن راستش تا اون روز از این زوایه به این مسله نگاه نکرده بودم و فکرمو درگیر کرده بود الان که سالها از اون روز گذشته به جرات میگم من با همین خانواده و پشتوانه هم باز به بغل او تشنه ام و هر چه باهاش حرف بزنم سیراب نمیشم .
تا زمان گذشت و قضیه از دست دادن مادرم اتفاق افتاد این من بودم و بندگانی که براساس همون اختیارهایی که داشتند غم منو ندیدن و فقط خوشی هامو به روی من آوردند .
اوایل در اون برهه زمانی که این اتفاق افتاد همکارم مستقیم تو چشمام نگاه کرد و گفت این اتفاقی ست که برای همه می افته برای تو هم این اتفاق افتاده درحالیکه خوبیهای زندگیت بزرگتر از دردهایت هستند پس بهتره ناشکری نکنی و بیخیال باشی چندین نمونه دیگه که اتفاقا جزء افراد متمدن بودند که این موضوع رو در برابر داشته هام یک مسله عادی میدونستند منم قبول دارم مرگ برای همه ست از دست دادن مادر مختص خودم نمیدونم و میتونه یک اتفاق عادی ناگریزی باشه صدالبته در اینکه باید شاکر باشیم هم شکی ندارم ولی خب بعضی حرفها هر چقدر هم درست باشند بار معنایی شون در زمانهای خاصی اثرات خوبی نداره باید کمی زمان بگذره تا یکسری واقعیتها هضم بشه کمااینکه واقعا هضم میشه منظور اصلی ام این موضوع نیست کلی میگم همین بندگان هستند که بخاطر اختیار و اراده شون این دنیا رو به جایی کوچک و غمگین تبدیل میکنند اینو واقعا باید از عملکرد خدا جدا دونست و خیلی به درستی نوع برخورد خدا رو ترسیم کردی .
بغل و حرفهای خدا در نوع خودش ناب ترینهاست اینقدر کامل و پاک هست که نیازی به توجیه کردن و ادا و اطوار نداره اینقدر خوب این رابطه معنوی توصیف کردی که واقعا دلم خواست ای کااااااااش همینطور می شد خدا هر آنچه که به ما بده باز محتاج بغل او هستیم باز منتظر نگاه هاش هستیم باز حضورش تسلی و آرامش دهنده دلهاست رابطه با خدا ساده به نظر میاد اما واقعا ابعاد گسترده ای داره و داشتن و حضورش لازمه زندگیست باید حسش کرد .
ای کاااااااش می شد این طور که به زیبایی توصیف کردی بود منم دوست داشتم بغلم میکرد و زار زار براش گریه میکردم مطمئنم دیگه خبری از حرف بندگانش که گاهی میگن "تو دیگه از خدا چی میخوای"نیست دیگه مثل بندگانش به من نمیگه آبی تو که غمی نداری مطمئنم گریه هام براش عجیب نیست درکم میکنه هیچ چیزی دردناک تر از این نیست که گریه کردن هات برای دیگران جای سوال بشه و غیرطبیعی و عجیب براشون به نظر بیاد تا یادمه همیشه اینطور بوده .
با این متن قشنگت دلم این رابطه معنوی زلال رو خواست .

پاسخ :

وقت تو هم به خیر عزیزم.

چه قدر این تعبیر قشنگیه که نعمتهای خاص خدا رو یه جور محکم بغل شدن از طرف خدا بدونیم. و چه قدر دوست داشتنی که این عطش به آغوش خدا در تو تموم نمیشه.

واقعا عجب حرفی بهت می زدن تو اون موقعیت. مثل اینه که به کسی که زیباترین  و خاص ترین گردن بند طلاش رو گم کرده بگن چرا غصه می خوری تو که این همه طلاهای گرون قیمت داری! حالا یکیش هم کم بشه اتفاق خاصی نمی افته! خیلی بده که اکثرمون بلد نیستیم تو روزهای سخت چه طوری کنار هم باشیم و مایه آرامش هم. خیلی وقتها از سر بدجنسی هم نیست و واقعا فکر می کنن با این حرف دارن بهت آرامش و دلداری میدن. نمی دونن دارن جهان رو کوچیک و غمگین می کنند.


این متن رو وسط یه حال خیلی بد شروع به نوشتن کردم و وقتی تموم شد حالم خوب خوب بود. فکر می کردم یه متن پر از انرژی منفی و غم و غصه بشه که دو دیقه بعد انتشار، حذفش می کنم. ولی خوشبختانه حس خوب آغوش خدا در من جاری شد و به واسطه کلمه ها به شما دوستای خوبم هم منتقل شدم. خدا رو شکر.
Reyhane R
۲۹ خرداد ۹۸ , ۱۷:۱۰
❤❤❤

پاسخ :

❤❤❤

حواست هست اخیرا چه قدر کم حرف شدی؟☺
مهربانو
۲۹ خرداد ۹۸ , ۱۲:۲۶
دلم خدا خواست 
راستی شارمین جون تو تصوراتت جنسیت خدا چیه؟؟

پاسخ :

عزیزم 😍

راستش رو بخوای بدون جنسیت تصورش می کنم. بیشتر از هر چیز به شکل نور. برای من حتی فرشته ها هم جنسیت ندارن. توی تصور تو چطور؟
نیــ روانا
۲۹ خرداد ۹۸ , ۰۹:۲۹
شک نداشته باشیم؟ کی خوب آخه پس؟؟؟

پاسخ :

ان شالله خییییلی زود...
نازلی
۲۹ خرداد ۹۸ , ۰۹:۱۹
سلام شارمین جان
خیی به دلم نشست .ساده وروان و خالص

پاسخ :

سلام عزیزم. اسمت رو اینجا می بینم خوشحال میشم.😍

خوشحالم به دلت نشسته. خودم فکر می کردم یه نوشته غمگین شده باشه.
مهدی
۲۹ خرداد ۹۸ , ۰۷:۳۱
کاش حالا که بغل میکنه و میبره و برمیگردونه,
حداقل دست خالی برنگردون ;-))))

پاسخ :

=)
به نظرم بستگی به نگاه خودمونم داره.
علی حق جو
۲۸ خرداد ۹۸ , ۲۲:۲۶
کاشکی من را هم می برد

پاسخ :

فکر کنم همه مون نیاز داشته باشیم که بیاد ببرتمون.
مشتاقٌ الیه
۲۸ خرداد ۹۸ , ۲۱:۵۴
سلام. خوبید شما؟
بعد مدتها...
دلمون رو آروم کردید، بیشتر بنویسید :)

پاسخ :

سلام. شکر خدا خوبم. شما چطورید؟

لطف داری. سعی نمی کنم بنویسم، صبر می کنم نوشته ها خودشون بیاند.  =)
برای گرفتن آدرس کانال تلگرامم، کامنت خصوصی همراه با آدرس وبلاگتون بذارید
Designed By Erfan Powered by Bayan