کودکانه هایم تمامی ندارد

There Is No End To My Childhood

از دفترچه خاطرات یک خاله ی نه خیلی جوان!😉 (۱)

۱. مهدی (۷ساله) می گوید «خاله شارمین من که دیگه تو اتاقت نمیام. از بس به هم ریخته است!» 🤯

انگار نه انگار که همیشه از در بیرونش می کنم از پنجره می آید! تازه تنها به هم ریختگی اتاقم مربوط می شود به میزی که پر است از برگه های امتحانی پایان ترم دانشجوهایم. 

ده دقیقه از این حرف نگذشته که مهدی توی اتاقم است! 🤥

«پس چی شد اومدی؟!» 

«خودم برات مرتب می کنم!» 

ایستاده کنار میز و برگه ها را یکی یکی روی هم می گذارد. 

«عزیزم حالا نمی خواد این قدر هم دقیق مرتب کنی.» 

«آخه من به دستمزدم فکر می کنم»!!!! 🤑

با دهان باز می گویم: «دستمزد؟!!! من فکر کردم به خاطر این که دوستم داری میزم را مرتب می کنی.» 

کمی فکر می کند و بعد با لبخند ملیح می گوید: «آره خاله... دستمزد نمی خوام!!!»😍

 

۲. سارا (۷ ساله) با صدایی که انگار دارد درد می کشد، می گوید: "خاله انگشتمو ببین. زخم بود آبمیوه رویش ریخت. می سوزه." دستش را می گیرم و انگشتش را می بوسم. می گوید: "خاله اینجای انگشتم بود." و با دقت فراوان جایی در نوک انگشت کوچکش را نشان می دهد و اصرار دارد من دقیقا همان جا را ببوسم! وقتی دقیقا روی زخمش را می بوسم شاد و خندان می رود دنبال بازی اش! من از بوسیدن محل زخم یا درد بچه ها برای شیره سرشان مالیدن استفاده می کردم ولی انگار راستی راستی دوای دردشان است😁

 

۳. مامان نرجس بعد از کلی گفت و گو در مورد رواج فساد و فحشا در جامعه، به این نتیجه می رسد که اصلا باید دخترش را د ر همین سن نوجوانی شوهر بدهد و این را با حالتی بین شوخی و جدی جلوی خود نرجس (۱۳ ساله) به زبان می آورد. نرجس هم که بسیار طناز و واجد هوش کلامی بالا است شروع به چیدن سناریویی می کند که در آن با عشقش آشنا می شود و با خنده و شوخی می گوید فقط در صورتی که این طوری بشود من حاضرم ازدواج کنم! دهانمان باز می ماند. نه به خاطر حاضرجوابی نرجس یا قدرت تخیلش در چیدمان فوری یک سناریوی نسبتا عشقولانه یا هر چیز دیگری که شما فکرش بکنید! بلکه فقط و فقط به این دلیل که چیزی به شدت شبیه سناریوی نرجس حدود ۸_۹ سال پیش برای من اتفاق افتاده بود و تازه در حالی که آن سناریو در حال اتفاق افتادن بود که خود نرجس هم (که یک فینقیلی ۳_۴ ساله بود) حضور داشت! البته که آن موقع من به هیچ وجه اجازه ندادم نرجس بویی از ماجرا ببرد و خودش هم کم سن تر از آن بود که سر و گوشش بجنبد و متوجه چیزی شود و آن قضیه هم خیلی زود منتفی شد و دیگر هیچ کس هیچ حرفی از آن نزد که مثلا فرض کنیم شاید نرجس از زبان کسی شنیده باشد! به خاطر همین، همه ما در کَفَش مانده بودیم که چه طور حالا نرجس داشت عین همان سناریو را تحویلمان می داد؟😲😳


 ۴. داریم در مورد شباهتهای قیافه هایمان حرف می زنیم. مهدی را یواشکی می کشم کنار و می گویم: "به نظر تو کدوم خاله از همه قشنگتره؟" فکری می کند و می گوید: "خاله شیرین." با ذوق از این همه صداقتش، محکم بغلش می کنم و می بوسمش. همه می دانند مهدی هیچ خاله ای را اندازه خاله شارمین دوست ندارد. اما حتی در شرایطی که خاله شیرین و بقیه نمی شنوند و مهدی می تواند با پاچه خواری خودش را برای خاله شارمین لوس کند راستش را می گوید... خاله شیرین از آن خاله های قرتی است که هر روز رنگ موها و مدل موها و ابروهایش عوض می شود و لباسهای رنگارنگ جدید و جالب می پوشد و ماسک صورت و حجم دهنده مژه و فرم دهنده گونه و... استفاده می کند و خلاصه حسابی سوسول بازی در می آورد و طبیعی است که مهدی او را خوشگل ترین خاله بداند. حالا بماند که در حالی که ما همه داریم برای صداقتش ذوق می کنیم برگشته به من اشاره می کند و می گوید: "ولی باهوش ترین خاله م اینه!"🤓😎


۵. قبل از تولد سارا، بهش گفتم برای خرید هدیه دو نفری می رویم بیرون. کلی ذوق کرد. اول رفتیم یک مغازه جینگیلیجات، بعد از کلی کلاس گذاشتن که دنبال یک تل فلان مدلی هستم و... یک کش مو با پاپیون صورتی انتخاب کرد. بعد رفتیم لوازم التحریرفروشی و یک سری چیزهای فانتزی به انتخاب خودش برایش خریدم (جدا از خریدی که مامان و بابایش برای مدرسه انجام داده بودند). خریدمان هم به این صورت بود که از هر چیز، چند نوع، صرفه نظر از قیمت، می گذاشتم جلویش تا انتخاب کند و همه چیزهایی را که خریدیم انتخاب کامل خودش بود و همه را خیلی دوست داشت. آن وقت روز تولدش، بعد از باز کردن هدیه ها و سایر مراسمات تولد، در حالی که جعبه مدادرنگی که برایش خریده بودم را باز می کرد، شنیدم که گفت: "بذار ببینم از این مدادرنگی بیخودیا نباشه!" 
من😳
مدادرنگیا😖
بیخودیا☹
سارا😜


۶. خاله شارمین: اون چیه که هر کار ما میکنیم اونم رو به رومون انجامش میده؟ 
(جواب مورد نظر:آینه)
جواب سارا: دایی مصی! (حواسش به این است که دایی سر به سرش می گذارد.😉)

۷. نرجس: میخوام موهامو کوتاه کنم
مهدی (ضمن سر تکان دادن به نشانه تاسف): ولی فکر کنم بهتر باشه زبونتو کوتا کنی😜


mina
۲۵ مهر ۹۸ , ۱۴:۴۳

دلم کلی خواهرزاده خواست

ولی من خاله نمیشم:(

پاسخ :

عزیزم😔
خسروان
۰۹ مهر ۹۸ , ۲۲:۱۹

من بیشتر پستاتون و خوندم ولی فکر کنم نظرها بسته شده . 

خدا رحمت کنه رفتگانتونو ... 

اون بستنی حیف نبود؟!!

 

و....

پاسخ :

مرسی که وقت گذاشتید. نظرات هر پست یک ماه بعد از انتشار، خود به خود بسته میشه.
سلامت باشید. روح رفتگان شما هم در آرامش.

اون چیزی که به خاطرش به هم ریخته بودم حیف تر بود =)


کاش محدوده سنی و جنسیتتون رو می نوشتید من بدونم با چه لحنی باید باهاتون حرف بزنم!😊 
خسروان
۰۹ مهر ۹۸ , ۱۲:۲۲

خیلی خیلی خوب بود. 

واقعا دنیای قشنگی دارن بچه ها

پاسخ :

💐
خسروان
۰۹ مهر ۹۸ , ۱۱:۵۵

خیلی خیلی خوب بود. 

واقعا دنیای قشنگی دارن بچه ها

پاسخ :

خوبی از خودتونه 🙂
خیلی زیاد
Nilou far
۰۸ مهر ۹۸ , ۱۷:۵۷

ای جاااااااانم چه دامادی دارم,فقط به دخترم نگه مامانت چرا اینقد شلخته س😁

 

چه کیفی داره خاله و عمه شدن که من هیچکدوم نمیشم,این چه وضعشه آخه

 

😂زبون دخترمو کوتاه نکنه ها,لازمش داره

پاسخ :

جانت سلامت نیلوفر جان. یه نگا به کامنتا بندازی می بینی دامادت متقاضی جدید پیدا کرده!😉
من بیشتر نگران اینم بخواد بیاد اتاق خارسوش رو مرتب کنه!😒😉

به جاش زن دایی که میشی!😖

نه اگه نخواد موهاش رو کوتاه کنه، کاری به زبونش نداره😂
مهربانو
۰۷ مهر ۹۸ , ۱۳:۵۹

:)) سلام شارمین جانم 

چه پست باحالی بود عزیزم . چقدر دنیای بچه ها عجیب و شیرینه 

پاسخ :

سلام عزیز دلم. چه کم پیدا شدی تو دختر 😘
بچه ها بی نظیرن ... عشقن...
خودت باش
۰۵ مهر ۹۸ , ۱۴:۱۵

عمه شدن هم خیلی خوبه!

یکی از دوستان میگه وقتی عمه میشی حس مالکیت نسبت به بچه خیلی حال میده!

پاسخ :

نمی دونم والا. من که تجربه نکردم.
ولی نمی دونم واسه چی عمه ها حس مالکیت دارن! =؟ مامان بابای بچه یکی دیگه ن. چه ما خاله شون باشیم چه عمه شون.
خودت باش
۰۵ مهر ۹۸ , ۱۴:۱۱

کلا بچه ها خیلی خوبن خیلی!به نظر من فقط اون دسته ای که با کسی جور نمیشن و یجورین  تحملشون سخته!

فکر کنم مهدی کپی مصی باشه...

منم داستان عاشقانه دوست دارم...

پاسخ :

من اونا رو هم دوست دارم. کلا بچه خوبه. بعضیاشون بهترن =)
دقیقا
نگفتم برات؟!
گندم بانو
۰۵ مهر ۹۸ , ۱۱:۰۴

:** ^__^

پاسخ :

😘😉
گندم بانو
۰۴ مهر ۹۸ , ۱۹:۵۰

نه بابا رمزم کجا بود؟! هر روز میام پشت در بسته و میرم! :)))

پاسخ :

من آلزایمرون رو ببخش😉
کژال ..
۰۴ مهر ۹۸ , ۱۱:۲۴

سلام ☺️

عزیزمممممم، من کلا میونه ی خوبی با بچه ها ندارم ولی با خوندن این پست و شیرین زبونی های مهدی و سارا کلی ذوق کردم، انشالله همیشه سالم باشن❤️

پاسخ :

سلام.
قربونت عزیزم. سلامت باشی. ❤❤❤
گندم بانو
۰۴ مهر ۹۸ , ۱۰:۲۰

چه عجب خاطرات بی رمز دیدیم اینجا! ^__*

پاسخ :

تو که رمز داری گندم! نداری یعنی؟!🙄
لنی ..
۰۴ مهر ۹۸ , ۱۰:۱۵

یه بار توی جمع فامیلی یکی از خواهرزاده ی 5 ساله ام ام پرسید خاله ات رو بیشتر دوست داری یا داییتو و اونم بدون حتی صدم ثانیه ای مکث گفت " معلومه دیگه خاله!! " بعد من که دیدم خیلی ضایع شدم اشاره کردم به اسباب بازی ای که تازه براش گرفته بودم و یه خط و نشونی هم با کج کردن چشم و ابرو واسش رفتم و اون هم که منافعش رو در خطر دید گفت " دایی هم بد نیست!! " که خب در نتیجه بیشتر ضایع شدم :))

 

+ باشد که این رسم نامبارک پرسیدن از بچه ها که چه کسی رو بیشتر دوست داری برچیده شود! 

پاسخ :

😂😂😂

آخه داییها در کنار محبتها و کادو خریدنهاشون خیلی ام سر به سر بچه ها میذارن و کیف می کنند😉

+ ان شالله 😂 
دخترمعمولی
۰۴ مهر ۹۸ , ۱۰:۰۷

فقط جمله ی آخر :))))))))))

پاسخ :

یعنی دهانمون رو دوخت 😂😂😂
هوپ ...
۰۴ مهر ۹۸ , ۰۰:۳۴

درسته از اول تا آخر پست با حسودی زیاد می خوندمت که با بچه های خواهرات عشق میکنی، ولی دلیل نمیشه فضول نشم نخوام جریان عشقیت رو تعریف نکنی! :-)))

پاسخ :

جای تو بودم میدادم این پست رو خواهرم بخونه تا چنان آهی بکشه که عرش به لرزه دربیاد و همین فردا صبح لک لکها یه بچه بذارن تو دامنت 😂😉

جریان عشقی که نمیشه اسمش رو گذاشت. ورژن دهه هشتادیش چاشنی عشقولانه ش بیشتر شده بود😄 خصوصی برات تعریف می کنم
مریم بانو
۰۴ مهر ۹۸ , ۰۰:۱۴

آیا سوزاندن دل ما کار خدا پسندانه ایست؟؟؟ :((

 

فخرفروشی اونم با خواهرزاده؟؟؟؟؟؟

 

:)))))))

 

 

پاسخ :

الان که فکر می کنم می بینم که کار قبیحی کردم و نادم و پشیمانم. بر من ببخشایید 😂

ان شاالله اگه خواهر داری زودتر طعم خاله شدن رو بچشی. ^_^
مشتاقٌ الیه
۰۳ مهر ۹۸ , ۲۳:۱۹

استاد شما با کودکان هم قطع به یقین کار کردید. خیلی جالبه پستهایی که در مورد بچه ها میگذارید...

من فقط میتونم دوستشون داشته باشم، چیز زیادی سر در نمیارم :)

پاسخ :

۷ سال مربی کانون پرورش فکری بودم..الان هم که مشاور کودکم. از در و دیوار فک و فامیل هم که بچه می باره😂
جالبی از نگاهتونه ^_^ 
فکر کنم بچه ندارید دور و برتون.
مخ سوخته
۰۳ مهر ۹۸ , ۲۲:۵۶

سلام

- شاید این تبدیل به یک کهن الگو!!! در خانواده شما شده شایدم یه ژنی داشته که توی شما دو نفر بروز پیدا کرده 

- حواسش به دایی مصی بوده :)) یکی از اون کتابهای کذا که گفتید را به خاطر سؤال یه استادا مجبور شدم بخونم. تو دانشگاه که امانت بود توی کتابخونه شهرداری هم گفت قدیمیه نمیشه ببری بشین بخون و اونجا بود که فریاد برآوردم مرگ بر پیاژه ننگ بر مترجم. ولی انصافا خوب بود. اما راه حل همونه که انگلیسیش را دان کنم. آخر هم نمیدونم جوابش چی شد. شما میدونید با چه ملاکی میشه تفاوت رفتار فیزیولوژیک مثل تنفس و... و رفتار روانشناختی از هر نوع را فهمید؟

- من مهدی را میبرم برا خودم، فروشیه؟

پاسخ :

سلام.
اصلا همین طوری روانشناسیه که داره ازتون میچکه😂

خدا اون دعای "مرگ بر پیاژه"ت رو پیشاپیش مستجاب کرده. 😉 
حداقلش اینه که فایل انگلیسی رو در کنار کتاب ترجمه شده داشته باشی یه جاهایی مراجعه کنی و به مترجم ننگ بفرستی! والا با این مترجماشون😎

فکر نمی کنم "رفتار روان شناختی" تعبیر درستی باشه. چون رفتار یه چیز قابل مشاهده ست. و فرایندهای روانی (مثل هوش) غیرقابل مشاهده هستند و ما از طریق رفتار قابل مشاهده، اونها رو می فهمیم. 
در مورد سوالت، یادم نمیاد مستقیما تو کتابهای پیاژه در این مورد خونده باشم. اما بر اساس دیدگاهش، میتونم این طوری بگم که رفتارهای فیزیولوژیک منبع کاملا جسمانی و غیرارادی دارن و خود انسان هیچ نقشی در اونها نداره. در ضمن از ابتدای تولد، انسان با این ویژگیها به دنیا میاد و در اونها با سایر حیوانات مشترکه. اما بعد روان شناختی مخصوص انسانه و در فرایند رشد انسان به تدریج و مرحله به مرحله به وجود میاد و کامل میشه و یادگیری نقش عمده ای در اون داره. در واقع این بعد در اثر تعامل انسان و محیط به وجود میاد.


_ والا قول مهدی رو به یکی از دخترهای بیانی دادم برای دخترش! الانم عروسمون فکر کنم دو ماهش باشه. ولی از اونجایی که شما بهمون نزدیکترید، اگه قول بدید زود یه مادرخانوم خوب برای مهدی پیدا کنید شاید بشه یه کاریش کرد😂

__PARNIAN __
۰۳ مهر ۹۸ , ۲۲:۳۷

خیلی قشنگ و شیرین بود ؛)

پاسخ :

گوارای وجودت پرنیان جان.
Reyhane R
۰۳ مهر ۹۸ , ۲۲:۳۶

ای جان😍😍

خدا حفظشون کنه.

منم چقدر دلم میخواد از این پست ها بنویسم.مورد هم زیاد پیش میاد ولی همونموقع نمیشه ثبتش کرد و بعدشم سریع یادم میره😐

مورد ۴: عوضش باهوشی.😁😁😁

پاسخ :

😍😍😍
زنده باشی. خدا گل دخترای خوشگل تو و خواهرزاده ت رو هم حفظ کنه.
آره آدم یادداشت نکنه یادش میره. منم اینا رو تو سه ماه تابستون خورد خورد نوشته بودم. دیروز که داشتم میخوندمشون که پست بذارم بعضیاش برای خودمم تازگی داشت و اگه ننوشته بودم حتما یادم رفته بود.  ولی اینجوری دیگه ثبت میشن.
Reyhane R
۰۳ مهر ۹۸ , ۲۲:۳۱

ای جان

پاسخ :

جانت سلامت عزیزم
آبان ...
۰۳ مهر ۹۸ , ۲۲:۲۹

۲ 

راستش را بخواهی ما ادم بزرگ ها هم اگز کسی بغلمان کند ..و بوسیده شویم ..درمان درمان میشود ‌..خیلی وقت ها 

پاسخ :

خیییییلی وقتها... دقیقا همینه... 
برای گرفتن آدرس کانال تلگرامم، کامنت خصوصی همراه با آدرس وبلاگتون بذارید
Designed By Erfan Powered by Bayan